#داستان_کوتاه
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_چهارم
@gardoonedastan
خداوندا! تنها یک باران! آه چه می گویم، چه خداوندی؟ خداوند من آناناند! آناناند که برخانه های سترونشان و برغلامان سیاهشان حکم می رانند، همان غلامانی که دراعماق معادن زجرکش میشوند و استخراج یک تخته نمک در خطهٔ جنوب معادل تباهی جان یک تن است، و آنان خاموش میگذرند، پوشیده به جامهای عزا، درسفیدی معدنی کوچهها، و شباهنگام که سراسرشهر به صورت شبحی شیری رنگ در میآید سر خم میکنند و وارد سیاهی خانهها میشوند که دیوارهای نمیکشان با نور ضعیفی درتاریکی شب میدرخشد. و آنان میخوابند، میزنند، می گویند که آنان قوم واحدند و خدای آنان خدای راستین است باید فرمان بُرد. خداوند من آناناند، آنان رحم نمیشناسند همچون خدایان میخواهند تنها بروند، تنها بیایند، تنها حکم برانند، زیرا تنها آناناند که شهامت ساختن این شهرسرد سوزان را در نمک و ماسه داشتهاند. و من… چون گرما غلبه میکند چه آشوبی در من به پا میشود، من عرق میریزم. ولی آنان هرگز، اکنون سایه نیز میگدازد، ومن آفتاب را روی سنگ بالای سرم حس میکنم که میکوبد، مانند چکشی برهمهٔ سنگها میکوبد، و این نوای موسیقی است، نوای پهناورموسیقی نیمروزی، اهتزاز هوا و سنگ در صدها فرسنگ.
خخ، و من صدای سکوت را میشنوم هم چنان که رد زمانی دور. بله، همان سکوتی است که سالها پیش، چون نگهبانان مرا نزد آنان بردند از من استقبال کرد، زیرآفتاب، در وسط میدان، از آن جا که دیوارهای متحدالمرکزاندک اندک به سوی سرپوش آسمان بالا میرود، آسمان آبی سخت که برلبه های طاس تکیه دارد. من آن جا بودم، در گودی این سپرسپید زانو زده، و چشمهایم براثر شمشیرهای نمک و آتش که ازهمهٔ دیوارها برآمده بود سوراخ شده، و رنگم از خستگی پریده بود، و گوشم از ضربهای که بلد برمن زده به خون افتاده. و آنان، بلند و سیاه، به منم ینگریستند بی آن که سخنی بگویند. روز به نیمه رسیده بود. در زیر ضربات آفتاب فولادین، آسمان چون صفحهٔ تفتهای با طنینهای کشدار صدا میکرد، ومن این همان صدای سکوت بود، و آنان به من مینگریستند، و زمان میگذشت به لحظه سختتر نفس میزدم، و عاقبت به گریه افتادم، و ناگهان آنان خاموش به من پشت کردند و همه با هم به سویی رفتند. زانو زده بودم و فقط درمیان نعلینهای سرخ و سیاه، پاهای درخشان از نمک آنان را میدیدم که دامن دراز خرقههای تیره فامشان را بلند میکردند، نعلینهایی با نوکهایی اندک برآمده و با پاشنههایی آهسته بر زمین کوبان. و چون میدان خلوت شد مرا به درون خانهٔ بت اعظم کشاندند.
در گوشهای خزیدم همچنان که امروز درپناه این صخره با آتش بالای سرم که در ستبری سنگ میخلد، و چندین روز سیاهی خانهٔ بت اعظم ماندم، که از دیگر خانهها اندکی بلندتراست و گرد آنرا حصاری از نمک گرفته است، اما بی روزنه و آکنده از تاریکی براق. چندین روز تمام، و آنان هر روز کاسهای آب شور به من میدادند با مشتی دانه که پیش من میپاشیدند، همان گونه که پیش ماکیان، و من آن را از زمین بر میچیدم. روزها دربسته بود و با این حال تاریکی اندکی کاهش مییافت، گویی که آفتاب قهارازلای تودههای نمک به درون رخنه میکرد. چراغی نبود، اما چون کنارهٔ دیوارها را میگرفتم و کورمال میرفتم دستم به تاجهایی از نخل خشکیده میسایید که دیوارها را زینت میداد و در کنج اتاق به در کوچکی میرسیدم، خام تراشیده، و با نوک انگشتهایم کلونان را حس میکردم. چندین روز، مدتها بعد، من نمیتوانستم روزها و ساعتها را بشمارم اما ده دوازده بار برایم دانه ریخته بودند و من سوراخی برای فضولاتم کنده بودم که بیهوده میکوشیدم تا روی آن را بپوشانم و بوی عفن لانهٔ جانوران همواره در هوا پراکنده بود، بله مدتها بعد، دو لنگهٔ در به تمامی گشوده شد و آنان به درون آمدند.
یکی از آنان به سوی من آمد که در کنجی خزیرده بودم. روی گونهام آتش نمک را حس میکردم و بوی غبارآلودهٔ شاخههای خشکیدهٔ نخل را استنشاق میکردم و او را میدیدم که پیش میآمد. د رچند قدمی من ایستاد و ساکت به من خیره شد، اشارهای کرد و من برخاستم، با چشمهای فلزیاش که در چهرهٔ سیاه اسب وارش سرد میدرخشید خیره به من مینگریست، سپس دستش را لند کرد و، هم چنان سخت و سرد، لب زیرین مرا گرفت و آهسته پیچاند تا این که گوشت مرا کند و، بی آن که از فشار انگشتهایش بکاهد، مرا به گرد خودم چرخاند و پس پس تا میان اتاق برد و لبم را کشید تا من به زانو درآمدم، آن جا، سرگشته. با دهانی خونین، سپس از من رو گرداند و به سوی دیگران رفت که در کنار دیوار صف بسته بودند. 👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_چهارم
@gardoonedastan
خداوندا! تنها یک باران! آه چه می گویم، چه خداوندی؟ خداوند من آناناند! آناناند که برخانه های سترونشان و برغلامان سیاهشان حکم می رانند، همان غلامانی که دراعماق معادن زجرکش میشوند و استخراج یک تخته نمک در خطهٔ جنوب معادل تباهی جان یک تن است، و آنان خاموش میگذرند، پوشیده به جامهای عزا، درسفیدی معدنی کوچهها، و شباهنگام که سراسرشهر به صورت شبحی شیری رنگ در میآید سر خم میکنند و وارد سیاهی خانهها میشوند که دیوارهای نمیکشان با نور ضعیفی درتاریکی شب میدرخشد. و آنان میخوابند، میزنند، می گویند که آنان قوم واحدند و خدای آنان خدای راستین است باید فرمان بُرد. خداوند من آناناند، آنان رحم نمیشناسند همچون خدایان میخواهند تنها بروند، تنها بیایند، تنها حکم برانند، زیرا تنها آناناند که شهامت ساختن این شهرسرد سوزان را در نمک و ماسه داشتهاند. و من… چون گرما غلبه میکند چه آشوبی در من به پا میشود، من عرق میریزم. ولی آنان هرگز، اکنون سایه نیز میگدازد، ومن آفتاب را روی سنگ بالای سرم حس میکنم که میکوبد، مانند چکشی برهمهٔ سنگها میکوبد، و این نوای موسیقی است، نوای پهناورموسیقی نیمروزی، اهتزاز هوا و سنگ در صدها فرسنگ.
خخ، و من صدای سکوت را میشنوم هم چنان که رد زمانی دور. بله، همان سکوتی است که سالها پیش، چون نگهبانان مرا نزد آنان بردند از من استقبال کرد، زیرآفتاب، در وسط میدان، از آن جا که دیوارهای متحدالمرکزاندک اندک به سوی سرپوش آسمان بالا میرود، آسمان آبی سخت که برلبه های طاس تکیه دارد. من آن جا بودم، در گودی این سپرسپید زانو زده، و چشمهایم براثر شمشیرهای نمک و آتش که ازهمهٔ دیوارها برآمده بود سوراخ شده، و رنگم از خستگی پریده بود، و گوشم از ضربهای که بلد برمن زده به خون افتاده. و آنان، بلند و سیاه، به منم ینگریستند بی آن که سخنی بگویند. روز به نیمه رسیده بود. در زیر ضربات آفتاب فولادین، آسمان چون صفحهٔ تفتهای با طنینهای کشدار صدا میکرد، ومن این همان صدای سکوت بود، و آنان به من مینگریستند، و زمان میگذشت به لحظه سختتر نفس میزدم، و عاقبت به گریه افتادم، و ناگهان آنان خاموش به من پشت کردند و همه با هم به سویی رفتند. زانو زده بودم و فقط درمیان نعلینهای سرخ و سیاه، پاهای درخشان از نمک آنان را میدیدم که دامن دراز خرقههای تیره فامشان را بلند میکردند، نعلینهایی با نوکهایی اندک برآمده و با پاشنههایی آهسته بر زمین کوبان. و چون میدان خلوت شد مرا به درون خانهٔ بت اعظم کشاندند.
در گوشهای خزیدم همچنان که امروز درپناه این صخره با آتش بالای سرم که در ستبری سنگ میخلد، و چندین روز سیاهی خانهٔ بت اعظم ماندم، که از دیگر خانهها اندکی بلندتراست و گرد آنرا حصاری از نمک گرفته است، اما بی روزنه و آکنده از تاریکی براق. چندین روز تمام، و آنان هر روز کاسهای آب شور به من میدادند با مشتی دانه که پیش من میپاشیدند، همان گونه که پیش ماکیان، و من آن را از زمین بر میچیدم. روزها دربسته بود و با این حال تاریکی اندکی کاهش مییافت، گویی که آفتاب قهارازلای تودههای نمک به درون رخنه میکرد. چراغی نبود، اما چون کنارهٔ دیوارها را میگرفتم و کورمال میرفتم دستم به تاجهایی از نخل خشکیده میسایید که دیوارها را زینت میداد و در کنج اتاق به در کوچکی میرسیدم، خام تراشیده، و با نوک انگشتهایم کلونان را حس میکردم. چندین روز، مدتها بعد، من نمیتوانستم روزها و ساعتها را بشمارم اما ده دوازده بار برایم دانه ریخته بودند و من سوراخی برای فضولاتم کنده بودم که بیهوده میکوشیدم تا روی آن را بپوشانم و بوی عفن لانهٔ جانوران همواره در هوا پراکنده بود، بله مدتها بعد، دو لنگهٔ در به تمامی گشوده شد و آنان به درون آمدند.
یکی از آنان به سوی من آمد که در کنجی خزیرده بودم. روی گونهام آتش نمک را حس میکردم و بوی غبارآلودهٔ شاخههای خشکیدهٔ نخل را استنشاق میکردم و او را میدیدم که پیش میآمد. د رچند قدمی من ایستاد و ساکت به من خیره شد، اشارهای کرد و من برخاستم، با چشمهای فلزیاش که در چهرهٔ سیاه اسب وارش سرد میدرخشید خیره به من مینگریست، سپس دستش را لند کرد و، هم چنان سخت و سرد، لب زیرین مرا گرفت و آهسته پیچاند تا این که گوشت مرا کند و، بی آن که از فشار انگشتهایش بکاهد، مرا به گرد خودم چرخاند و پس پس تا میان اتاق برد و لبم را کشید تا من به زانو درآمدم، آن جا، سرگشته. با دهانی خونین، سپس از من رو گرداند و به سوی دیگران رفت که در کنار دیوار صف بسته بودند. 👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان