غزلــک


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


شک ندارم که اگر تمامِ آدم‌ها «روزی یک شعر» می‌خواندند، دنیا جای بسیار زیباتری برای زندگی می‌شد...
در این کانال روزی یک شعر می‌خوانیم، و با هم به یک موسیقی گوش می‌کنیم.

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




المنة‌لله که در میکده باز است
زان‌ رو که مرا بر در او روی نیاز است

خم‌ها همه در جوش‌وخروشند ز مستی
وآن می که در آن‌جاست حقیقت، نه مجاز است

از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است

رازی که برِ غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است

شرح شکن زلف خم‌اندرخم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است

بار دل مجنون و خم طرۀ لیلی
رخسارۀ محمود و کف پای ایاز است

بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است

در کعبۀ کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبلۀ ابروی تو در عین نماز است

ای مجلسیان، سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوزوگداز است

@Ghazalak1






زاهد خلوت‌نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد

صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه‌سر عاشق و دیوانه شد

مغ‌بچه‌ای می‌گذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهرۀ خندان شمع آفت پروانه شد

گریۀ شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطرۀ باران ما گوهر یک‌دانه شد

نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقۀ اوراد ما مجلس افسانه شد

منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

 @Ghazalak1






نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه‌داران پی کاری گیرند

مصلحت‌دید من آن است که یاران همه‌کار
بگذارند و خم طرۀ یاری گیرند

خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلک‌شان بگذارد که قراری گیرند

قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش
که در این خیل حصاری به سواری گیرند

یارب این بچۀ ترکان چه دلیرند به خون
که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند

رقص بر شعر تر و نالۀ نی خوش باشد
خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند

حافظ ابنای زمان را غم مسکینان نیست
زین میان گر بتوان به که کناری گیرند

 @Ghazalak1






زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست

چیست این سقف بلند سادۀ بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست

صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب
کاندر این طغرا نشان حسبة‌لله نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست

بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خودفروشان را به کوی می‌فروشان راه نیست

هر چه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

بندۀ پیر خراباتم که لطفش دایم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربی‌ست
عاشق دردی‌کش اندر بند مال و جاه نیست

 @Ghazalak1






هاتفی از گوشۀ میخانه دوش
گفت ببخشند گنه می بنوش

لطف الهی بکند کار خویش
مژدۀ رحمت برساند سروش

این خرد خام به میخانه بر
تا می لعل آوردش خون به جوش

گرچه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش

لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکتۀ سربسته چه دانی خموش

گوش من و حلقۀ گیسوی یار
روی من و خاک در مِی‌فروش

رندی حافظ نه گناهی‌ست صعب
با کرم پادشه عیب‌پوش

داور دین شاه‌شجاع آن که کرد
روح قدس حلقۀ امرش به گوش

ای ملک‌العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش

 @Ghazalak1






در سرای مغان رُفته بود و آب‌زده
نشسته پیر و صلائی به شیخ و شاب زده

سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر
ولی ز تَرک کُله چتر بر سحاب زده

شعاع جام و قدح نور ماه پوشیده
عذار مغ‌بچگان راه آفتاب زده

عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده

گرفته ساغر عشرت فرشتۀ رحمت
ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده

ز شور و عربدۀ شاهدان شیرین کار
شکر شکسته سمن ریخته رباب زده

سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب‌زده

که این کند که تو کردی به ضعف همت و رای
ز گنج‌خانه شده خیمه بر خراب زده

وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب‌زده

بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم
هزار صف ز دعاهای مستجاب‌زده

@Ghazalak1
 






در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد

دیگران قرعۀ قسمت همه بر عیش زدند
دل غم‌دیدۀ ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقۀ آن زلف خم‌اندرخم زد

حافظ آن روز طربنامۀ عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرّم زد

 @Ghazalak1

Показано 20 последних публикаций.

458

подписчиков
Статистика канала