قرابت معنایی وادبیات عرفانی (قلمرو فکری)


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA
تماس با ادمین:
@shhmr
م. بهوندی

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




رفتن به آغاز کانال


در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت

کین سه را خصمست بسیار و عدو
در کمینت ایستد چون داند او

ور بگویی با یکی دو الوداع
کل سر جاوز الاثنین شاع

گر دو سه پرنده را بندی بهم
بر زمین مانند محبوس از الم

مثنوی دفتر اول

در زندگی هر کسی اسراری هستند که منحصر به فردند و ماوای همیشگیشان درون سینه شخص است و شایسته بازگویی نیستند و یا لااقل باید آنها را با اهل خود در میان نهاد روی این اصل مولانا به عنوان یک طبیب روحانی می گوید اگر می خواهید از آشفتگی های روحی برحذر باشید سعی کنید همواره از سه چیز با نامحرمان کمتر سخن در میان آورید و زبان بربندید که اگر این سه را بر نااهلان آشکار ساختید با مخاطرات فراروان مواجه خواهید شد. آن سه امری که مکتوم ماندن و پوشیدنشان از نااهلان صواب است عبارتند از:

راه و مقصد
میزان ثروت و دارایی
اعتقادات و باورها

این سه دشمن زیاد دارند و اگر دشمنان و بدخواهان بر کنه و حقیقت این سه امر پی ببرند در فرصت مناسب ضربه کاری و غیر قابل جبران وارد می کنند اگر راه و مقصدت را برملا بسازی چه بسا رقیبان و راهزنان در راه تو خلل و مانع ایجاد کنند و مقصد بر تو ببندند و تو را از رسیدن به هدف باز دارند. اگر از دارایی خود سخن بگویی ای بسا که حسودان و بدخواهان بر تو طمع کنند و به تو گزند برسانند. و چنانچه از دین و اعتقادات خود سخن بگویی کوته فکران و سطحی اندیشان بر تو می تازند و تو را از پای درمی آورند و در حقیقت گاهی باید سکوت پیشه کرد و ماهیت واقعی عقیده خود را مخفی کرد؛ زیرا این سه پدیده دارای دشمنان بسیاری می باشند که همواره در کمین هستند تا به دارندۀ این سه سرمایه آسیب برسانند.به طور کلی اگر رازخانه دل فرد از گزند دیگران در امان باشد راه فلاح و نجات هموار تر است اگر فی المثل سه پرنده را به هم ببندی پرواز برایشان غیر ممکن می شود و افشای اسرار درون هم ممکن است فرد را وابسته کند راز تا زمانی محفوظ است که نزد یک نفر باشد و اگر بیش از دونفر باشد افشا شده است.
استاد سابق خسروی

https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA


Репост из: Mehrdad Mashayekhi
👀 نمک در چشم‌ خود کردن!

بخشی از تاریخ خودآزاری و شکنجه در ایران را باید برمبنای متون زهد و تصوف نوشت. این صوفیان چه بلاها که بر سر خود نیاوردند تا به مثلاً کمال و تعالی برسند. شب را زنده‌داشتن یکی از آداب سلوک و از خصال و امتیازات مشایخ بود. چقدر مشایخ به شب‌بیداری توصیه کرده‌اند. شب‌نخفتن البته ریشه استوار در شریعت دارد اما خب در تصوف اساس کار بر گزاف و اغراق است. لاجرم متون صوفیه پر است از این عبارات که فی‌المثل معروف کرخی چهل سال به شب نخفت (۱) و بوتراب نخشبی بیست سال بردوام به شب هیچ نخفت (۲) و شیخ احمد سمرقندی چهل سال بود تا شب نخفته‌بود (۳).
یکی از راههای عجیب مشایخ برای اینکه به هر طریق که شده، شب را بیدار بمانند، این بود که نمک در چشم خود بریزند!

کهن‌ترین مأخذی که برای این ریاضت شاذ دیدم رساله قشیریه است. درباره صوفی بزرگ شبلی (متوفی ۳۳۴) ... «ازاستاد ابوعلی دقاق شنیدم که شبلی چندین من نمک اندر چشم خویش کرد تا خواب نیاید وی را» (۴). نوشته‌اند که شبلی، ازاوایل سلوک و مجاهده تا سال‌های دراز، شب‌ها نمک در چشم می‌کشید تا درخواب نشود (۵). نوشته‌اند ده سال نمک در چشم کرد تا خواب فراموش کرد (۶). نوشته‌اند هفت من نمک در چشم کرده بود (۷). نوشته‌اند ازبس نمک در چشم ‌کرد، گفتندش: « آخر تو را دیده به‌کار نیست؟» و چه حاضرجواب بود شیخ که: « آنچه دل ما را افتاده است از دیده نهان است» و پس دیده به کار نیست (۸). نوشته‌اند شبلی گفت نمک در چشم کردم چون« حق تعالی اطلاع کرد برمن و گفت هر که بخسبد غافل بود و هر که غافل شود محجوب بود و شبلی بعد از آن نمک در چشم کردی تا وی‌را خواب نیامدی» (۹).
روایت قشیری احتمالاً ریشه در حقیقت داشته باشد. او این سخن را از استاد و پدرزنش ابوعلی دقاق نقل کرد. محتملاً دقاق این را از استادش ابوالقاسم نصرآبادی شنید و نصرآبادی هم مرید برجسته شبلی بود و در نقل حالات و سخنان او موثق. همچنین قشیری بلافاصله پس از نقل این روایت، سخن از «تعظیم شرع» نزد شبلی به میان آورده است و این معنادار است (۱۰). ابن‌عساکر (۱۱) و ذهبی (۱۲) سخن قشیری را نقل کردند بی آنکه ایرادی بر او بگیرند. سمعانی سخن قشیری را نقل کرد و تلویحاً با نوعی تأیید، آن را نشانه مجاهدات بیش از حد شبلی دانست (۱۳). اما ابن‌جوزی سخت به شبلی تاخت: «این فعلی زشت است و بر مسلمان حلال نیست که نفسش را آزار کند. نمک در چشم کشیدن موجب کوری می شود و تداوم شب بیداری جایز نیست برای اینکه این ظلم به «نفس» و ادا نکردن حق آن است و ظاهراً این شب‌بیداری‌ها و گرسنگی‌ها شبلی را به این حال و روز [تباه و شوریده‌رنگ] انداخته!» (۱۴).
🍁🍁
نمونه دیگری که یافتم درباره عارف معروف شاه بن شجاع کرمانی (متوفی پیش از ۳۰۰ ) است:

« نقل است که شاه چهل سال نخفت و نمک در چشم می‌کرد تا چشمهای او چون دو قدح خون شده بود. بعد از چهل سال شبی بخفت. خدای را به خواب دید. گفت: بارخدایا! من تو را به بیداری می‌جستم در خواب یافتم. فرمود که ای شاه! ما را در خواب از آن بیداری‌ها یافتی. اگر آن بیداری نبودی چنین خوابی ندیدی.
بعد از آن او را دیدندی که هرجا که رفتی بالشی می‌نهادی و می‌خفتی و گفتی: باشد که یکبار دیگر چنان خواب بینم. عاشق خواب خود شد ه بود. و گفت: یک ذره از این خواب خود به بیداری همه عالم ندهم» (۱۵).

این حکایت دل‌انگیز در منابع دیگر هم با کم و زیادی آمده است (۱۶) اما در آن کتب هیچ اشاره‌ای به نمک در چشم ریختن نشده است.
🍁🍁🍁

بعضی شاعران از این مضمون استفاده کرده‌اند که شاید نشانه‌ای باشد از رواج این عمل در روزگارشان. مثلاً کمال خجندی سروده:

تا به چشم من خیال آن لب آمد خواب رفت
چون نمک افتد درون دیده خواب آید برون

صائب تبریزی هم بارها این درونمایه را به کار برده است:

فسانه دگران خواب در بغل دارد
به چشم خواب نمک می‌زند فسانه ما


پانوشت:

۱.بحرالفوائد، دانش‌پژوه، ص۲۷.
۲.تذکرةالاولیاء عطار، نیکلسون، ج۱، ص۱۸۹.
۳.کشف‌المحجوب هجویری، ژوکوفسکی، ص۴۶۰.
۴.الرسالة‌القشیریه، عبدالحلیم محمود ،قاهره، افست تهران،ص۹۷ ؛ مناقب‌الابرار ابن خمیس،بیروت، ج۲،ص۲۹؛ ترجمه رساله قشیریه، فروزانفر، ص۷۱.
۵.تذکرةالاولیاء، ج۲، ص۱۶۴.
۶.بحرالفوائد، ص۲۵.
۷.تذکرةالاولیاء، ج۲، ص۱۶۴.
۸.همان، ج۲، ص۱۷۴.
۹.الرسالة‌القشیریه،ص۵۲۸ ؛ مناقب‌الابرار، ج۲،ص۳۹؛ ترجمه رساله قشیریه، ص۷۰۰ ؛ تذکرةالاولیاء، ج۲، ص۱۶۴.
۱۰.الرسالة‌القشیریه،ص۹۷ ؛ ترجمه رساله قشیریه، ص۷۱.
۱۱.تاريخ دمشق، دارالفكر،ج۶۶، ص۵۳.
۱۲.تاریخ الاسلام، تدمری، ج۲۵، ص ۱۱۹.
۱۳.انساب، طبع محمد عوامه، ج۷، ص ۲۸۳.
۱۴.تلبيس ابليس، دارالفكر،صص۳۱۸-۳۱۹.
۱۵.تذکرةالاولیاء، ج۱، ص۳۱۲.
۱۶.کشف‌المحجوب ، ص۱۷۴ و ۴۵۹؛ طبقات الصوفیه هروی، مولایی، ص۲۳۷ ؛ الرسالة‌القشیریه، ص۵۲۸-۵۲۹ ؛ مناقب‌الابرار، ج۱،ص۳۹۹؛ ترجمه رساله قشیریه، ص۷۰۲-۷۰۳ .


gherabate manaiee .pdf
62.4Мб
✅ 📂 فایل PDF جزوه ی قرابت معنایی ادبیات،اثر استاد #محسن_منتظری

@gherabat_e_manaei


آتش طبعت اگر غمگین کند
سوزش از امر ملیک دین کند

آتش طبعت اگر شادی دهد
اندر او شادی ملیک دین نهد

چون که غم بینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن‌

مثنوی دفتر اول

اگر در دل ناگهان احساس غم و اندوه کردی بدان که این غم که در آن لحظه تو را فراگرفته است به امر خداوند آمده و نتیجه فکر و فعل و اندیشه توست و اگر احساس شادمانی کردی بدان که خداوند شادی را همچون پیکی به سراغ تو فرستاده است پس در لحظات غم و اندوه به زمین و زمان بد نگو و افعال و افکار خویش را مورد دقت قرار بده تا بدانی کجا خطا و اشتباهی مرتکب شده ای که فرستاده ای به نام غم سراغت آمده است.
غم و اندوه ارمغان خطاهای نفسانی و آزار و اذیت دیگران است و راه رهایی از غم های سنگین و زجرآور، توبه کردن از ستم هایی است که انسان به خود و دیگران روا داشته است. انسان می تواند با استغفار در پیشگاه خداوند ااز خطاهای پنهان و آشکاری که در طول زندگی آگاهانه و یا غافلانه مرتکب شده است، خود را از غم و اندوه دور سازد.

غم و اندوه، در واقعپیامبران خداوند هستند که از سوی او مأمورند تا ما را متوجه اشتباهات خود کنند و وادارمان سازند که برای رفع آنها چاره ای بیندیشیم. ابتدا عوامل بروز غم ها را بشناسیم و آنگاه در جهت برطرف کردن آن عوامل تلاش کنیم. غم هایی که بر ما چیره می شوند نتیجه شرارت ها و بداخلاقی ها و رفتار و گفتار ناشایست خود ما هستند و نباید دیگران را بخاطر بروز آن غم ها سرزنش کرد. بلکه باید در جهت رفع آن نابسامانی ها و جبران خطاها کوشید.در هنگام شادمانی نیز باید شکر گزار باشیم و بدانیم این شادی نتیجه عملی پسندیده و اندیشه ای صحیح است که از ما سر زده و اکنون میوه فرحبخش آن را برداشت می کنیم.
استاد سابق خسروی
گروه دبیران ادبیات کشور

https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA


من پشیمان گشتم این گفتن چه بود
لیک چون گفتم پشیمانی چه سود

نکته ای کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که جست آن از کمان‌

وانگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر

چون گذشت از سر جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبود شگفت‌

مثنوی دفتر اول

مولانا در مثنوی از داستان و تمثیل به وفور استفاده کرده است و احساسات و غلیان درون و تجارب ناب عرفانی خود را از این رهگذر به مخاطب عرضه می کند.حکایاتی و داستانهایی که در مثنوی آمده اند نقد حال ما هستند و هر یک حاوی تجاربی راهگشا که در طول قرون همچنان به کار جویندگان حقیفت می آیند از جمله این داستانهای تودرتو و لایه لایه داستان طوطی و بازرگان است که چندین موضوع جالب در آن نهفته است.یکی از موضوعات ارزنده این حکایت تاکید به سکوت و پرهیز از پراکنده گویی و سخن به موقع و مناسب بر زبان راندن است.
آنجا که خواجه از گفتن درد دلهای طوطی محبوس پشیمان می شود و مولانا فرصت را مغتنم می شمرد و توصیه می کند که زبان اگرچه از مهمترین عطایای الهی به انسان است و آدمی از آن فواید و بهره های فراوانی می برد، ولیکن همین زبان می تواند برای انسان ها عوارض نامطلوب فردی و اجتماعی نیز در پی داشته باشد. بیرون راندن کلام از دهان، همچون رها کردن تیر از کمان است. هنگامی که تیر از کمان رها می شود، اختیار آن از دست انسان خارج می گردد. اگر هدف درست تعیین نشده باشد و یا نقصی در تیر وجود داشته باشد، تیر به هدف نمی خورد. و یا بجای اصابت به هدف، به بیراهه می رود و چه بسا زیان های سنگینی به بار می آورد و دیگر نمی توان آن را برگرداند هرگز سعی و تلاش برای بازگشت تیر پرتاب شده نتیجه نداشته و ندارد.همچنین با درایت می توان از سرچشمه مانع تشکیل سیل شد اما اگر سیل جاری شد ویرانگر است و سخن را هم می توان در ابتدا در درون خویش نگهداری کرد و چون برملا شد مصیبت به دنبال دارد؛کلام که از دهان خارج شد، همچون تیری است که در فضا رها می شود همچون سیلی است که از سرچشمه جاری می شود. اگر پخته و سنجیده باشد، آثار آن نیز مطلوب و مبارک است. ولی اگر خام و نسنجیده باشد، بازگرداندن آن امکان پذیر نیست و از عواقب و آثار نامطلوب آن نمی توان جلوگیری کرد.
استاد سابق خسروی
گروه دبیران ادبیات کشور

https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA


درسی از مثنوی

صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شـرط طریق

دفتر اول مثنوی

انسان عاقل، فرصت ها را به امید واهی و حرص و طمع و یا به خاطر سهل انگاری و بی توجهی از دست نمی دهد و قدر لحظه ها را به خوبی می داند چرا که در زندگی لحظات یک بار اتفاق می افتند و تکرار نمی شوند.خردمند کسی است که در گذشته اسیر نماند و در هوای دیروز دم نزند و نیز کسی که امور خود را به فرداها ی نیامده موکول نکند. بلکه در هر زمان، بهره خود را از فرصتهای موجود دریافت کند.

یکی از مشکلات فرهنگی و رفتاری ما این است که زمان حال را در نمی یابیم. گاهی در گذشته سیر می کنیم و به بیان افتخارات و ناکامی های دوران از دست رفته سرگرم می شویم و گاهی به آرزوهای دور و دراز آینده می پردازیم و از زمان حال غافل می شویم. بر اثر این نوع نگرش به زندگی، همواره زمان حال را از دست می دهیم و چون آینده ما در وضعیت حالمان مستتر و پنهان است ناگزیر به آینده مطلوب هم دست نمی یابیم. و این دور باطل همواره تکرار می شود و عمر گرانمایه از دست می رود.
استاد سابق خسروی
گروه دبیران ادبیات کشور

https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA


درسی در محضر مولانا

در گذر از نام و بنگر در صفات
تا صفاتت ره نماید سوی ذات

اختلاف حق از نام اوفتاد
چون به معنی رفت، آرام اوفتاد

در زمانهای دور،دانایی به رمز و کنایه گفته بود که درختی در هندوستان است که هر که میوه ی آن را بخورد عمر جاودان می یابد. پادشاهی این سخن شنید، او از فرط راستی وسادگی و شاید هم طمع به عمر زیاد کسی را به هند فرستاد تا میوه ی آن درخت را بیاورد.
آن مرد سال ها در هند به جستجو پرداخت. از هر که می پرسید مسخره اش می کردند که این مرد دیوانه است. بعضی ها هم به زبان تعریف و حمد ریشخندش می نمودند و او را به این سو آن سو می فرستادند و درخت هایی را نشانش می دادند. سرانجام وقتی آن پیک خسته، درمانده و نومید و اشک بار آهنگ بازگشت کرد، شنید که در همان مکان شیخی عالِم که قطبی بزرگوار است سکنی دارد با خود گفت : «من که از کار خود نتیجه نگرفتم و توفیق نیافتم، اکنون به نزد او بروم باشد که دعای خیری نماید.» با چشمی اشکبار نزد شیخ رفت.
شیخ پرسید : «از چه چیز نا امید هستی، موضوع چیست ؟»
مرد گفت : «شاه مرا بدین فرستاده تا درختی را که می گویند هر که میوه ی آن را خورد حیات جاودانه می یابد، پیدا کنم ولی سال ها گشته ام و نیافتم.»

شیخ خندید و بگفتا ای سلیم
این درخت علم باشد در علیم

بس بلند و بس شگرف و بس بسیط
آب حیوانی و دریای محیط

تو به صورت رفته ای گم گشته ای
زان نمی یابی که معنی هشته ای

آن یکی کش صد هزار آثار خاست
کمترین آثار او عمر بقاست

آخر چرا به الفاظ و اسم ها چسبیده ای ؟ چرا به معنی و ذات و حقیقت توجه نمی کنی ؟
هر که به دنبال اسم بگردد به جایی نمی رسد باید مسمی را جست و از ظاهر الفاظ به عمق و بطن معنا رسید بسیاری از سخنان بزرگان در پس مفهوم ظاهری روح و معنایی نهفته در خود دارند.عاقلان همیشه در پی معنی هستند و در پی یافتن درخت علم.

در گذر از نام و بنگر در صفات
تا صفاتت ره نماید سوی ذات

اختلاف حق از نام اوفتاد
چون به معنی رفت، آرام اوفتاد
"استاد سابق خسروی"
گروه دبیران ادبیات کشور

https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA


حکایتی کوتاه و آموزنده از مثنوی:

قصه اصحاب ضروان خوانده ای
پس چرا در حیله جویی مانده یی ؟

حیله میکردند کژدم نیش چند
که برند از روزی درویش چند

خفیه میگفتند سرها آن بدان
تا نباید که خدا دریابد آن

آیا داستان مردم ضروان را خوانده ای ؟
اگر خوانده ای چرا از نیرنگ وفریبکاری دست بر نمیداری؟
ضروان نام منطقه ای است در یمن ، در اینجا باغ سرسبزی بود که صاحب آن هرساله به قدر نیاز اهل خانه از محصول بر می داشت و مابقی را بین اهالی مستمند،تقسیم می کرد؛بعد از مرگ پدر،پسرانش حاضر به تقسیم محصول باغ نبودند وباهم به آرامی صحبت کرده و قرار گذاشتندکه شبانه محصول باغ را بر دارند تا مبادا کسی با خبر شود،وقتی به باغ می رسندصحنه عجیبی می بینند؛تمام درختان و محصولات در آتش سوخته است.

با گل انداینده ، اسکالید گل
دست ، کاری میکند پنهان زدل

ای کسی که از گل به امر خداوند آفریده شدی؛چگونه تصمیم می گیری که برخلاف خواست و رضایت جانِ جانان به کاری اقدام کنی؟ خداوند با سوزاندن درختان به آنها فهماند از میل وخواهش درون بندگان آگاه است ، پس ای انسان باطنت را پاک وزلال کن ودست از نیرنگ بر دار.

گوش را اکنون زغفلت پاک کن
استماع هجر آن غمناک کن

بشنوی غم های رنجوران دل
فاقه جان شریف از آب وگل

غمگساری کن تو با ما ای روی
گر به سوی رب اعلی میروی

مولانا از این حکایت استفاده می کند وبه صاحبان قدرت توصیه می گوید: غبار غفلت ونا آگاهی را از دلهایشان پاک کرده وصدای در خواست مظلومین را بشنوند وبه گروهی که دچار شک وتردید بین این دو طبقه قرار دارند تاکید می کند از این شک وتردید که در دل هایتان ایجاد شده است دوری کنید وهمگی گوش جانتان را باز کرده وصدای درخواست مظلومین را بشنوید و از عواقب ظلم و اثرات آه غمناکان مظلوم بترسید.
اگر می خواهی راه رشد و پیشرفت در پیش گیری و از حمایت پروردگار بهره مند باشی باید که غمگسار بندگان باشی و اگر امروز قدرتی به هم زده و دستگاهی تصاحب کرده ای به زیر دستان و مظلومان توجه کن و حقشان را ضایع مگردان.
"دفتر سوم مثنوی مولوی"
استاد سابق خسروی
گروه دبیران ادبیات کشور

https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA


#تحلیل_ابیاتی_از_دفتر_پنجم_مثنوی:

حیفم می آید بحث امشب را تمام کنم و در وصف این روحهای بزرگ و این عاشقان واقعی غزلی آتشین از دیوان شمس تقدیمتان نکنم
حسن ختام بحث امشب غزلی از دیوان شمس در وصف جانهای شیرین عاشقان راستین👇👇👇👇👇👇

اینک آن مرغان که ایشان بیضه‌ها زرین کنند
کره تند فلک را هر سحرگه زین کنند

چون بتازند آسمان هفتمین میدان شود
چون بخسپند آفتاب و ماه را بالین کنند

ماهیانی کاندرون جان هر یک یونسیست
گلبنانی که فلک را خوب و خوب آیین کنند

دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیز
حاکمند و نی دعا دانند و نه نفرین کنند

از لطافت کوه‌ها را در هوا رقصان کنند
وز حلاوت بحرها را چون شکر شیرین کنند

جسم‌ها را جان کنند و جان جاویدان کنند
سنگ‌ها را کان لعل و کفرها را دین کنند

از همه پیداترند و از همه پنهان ترند
گر عیان خواهی به پیش چشم تو تعیین کنند

گر عیان خواهی ز خاک پای ایشان سرمه ساز
زانک ایشان کور مادرزاد را ره بین کنند

گر تو خاری همچو خار اندر طلب سرتیز باش
تا همه خار تو را همچون گل و نسرین کنند

گر مجال گفت بودی گفتنی‌ها گفتمی
تا که ارواح و ملایک ز آسمان تحسین کنند

لطفا دوستان عزیز این غزل را عمیق بخوانند و لذت نهفته در آن را با جان و دل بنوشند

بنده در این غزل عظمتی می بینم که با خواندنش سراپایم می لرزد

"بهمن دار"👇
این غزل عظیم یاد آور شعری است منسوب به حضرت علی علیه السلام:
اَتزعَمُ انکَ جِرمٌ صغیر
و فیک النطوی العالم الاکبرا
(در صورت اشتباه اصلاح فرمایید)
معنی: ای انسان آیا می پنداری که جرم کوچکی هستی. در حالی که جهانی در تو درج است.

تو یک چیزی ولی چندین هزاری
دلیل از خویش روشن تر نداری

جهان آن تو و تو مانده عاجز
ز تو بیچاره تر کی دید هرگز

استاد سابق خسروی
گروه دبیران ادبیات کشور

https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA


#تحلیل_ابیاتی_از_دفتر_پنجم_مثنوی:

✔️ آن تنی را که بود در جان خلل
خوش نگردد گر بگیری در عسل‌

این ذوق عاشقانه و این سرمستی روحی را همگان درک نمی کنند برخی ها بر اثر مداومت و اصرار بر اشتباه حقیقت را گم کرده اند و عشق را اشتباهی فهمیده اند و اکنون از درک لذات واقعی محروم شده اند.
این افراد گرفتار یک مرض شده اند و در حقیقت جانشان تلخ شده است و دیگر شیرین شدنی نیستند.
یک بار با دقت به ان مضمون گوش دهیم.
مولانا از شیرین جانی و تلخ جانی سخن می گوید کسانی که عشق را شناخته اند جان شیرینی دارند و کسانی که از طریق عشق حقیقی دور افتاده اند جان تلخند و اکر آنها را در عسل بیندازی شیرین نمی شوند.
صفات ارباب زرو زور و تزویر است که عبوسند و نلولند و تیره و بد خو  و.......بر خلاف عاشقان که متبسمند و شیرین و خوش رو و خوش خو....
بی مناسبت نیست که در وصف این جانهای شیرین چند بیتی از مولانا بشنویم:

✔️این کسی داند که روزی زنده بود
از کف این جان جان جامی ربود

لذت عشق را چه کسی درک می کند؟
کسی که جانش زنده باشد و به یاد بیاورد عهد روز الست را.
کسی این را درک می کند که به یاد بیاورد از دست جان جانان جامی نوشیده است
کسی که به یاد بیاورد از نیستان او را ببریده اند
نی محزونی که از نیستان بریده و ناله سر می دهد این را می داند.
در همین دفتر پنجم در داستان گرفتار شدن آهو در طویله خران می خوانیم که آهو از زندگی در طویله می نالد چرا که به یاد می آورد روزی در مرغزار و در ریاحین می چرید.
روحیهای اگاه که لذت قرب را چشیده اند دل به مردارها هرگز نمیبازند.
استاد سابق خسروی
گروه دبیران ادبیات کشور

https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA


#تحلیل_ابیاتی_از_دفتر_پنجم_مثنوی:

✔️ ای عجب حسنی بود جز عکس آن؟
نیست تن را جنبشی از غیر جان‌

در این بیت در مصراع اول با استفهامی انکاری پاسخ سوالی قابل طرح را ارایه می دهد..

ممکن است کسی بپرسد این همه زیبایی و حسن در عالم هست و دل را به سوی خود می کشد در آن صورت تکلیف ما چیست؟ این همه جمال خوبان که انکار شدنی نیست پس چاره ما چیست؟
جواب می دهد که تعجب می کنم از چنین صحبتی!مگر شما خیال می کنید غیر از حسن ازلی هیچ حسن و جمالی وجود دارد؟اینها همه پرتوی از آن حسن بی مانند است و زیبایی های این عالم جلوه ای از زیبایی معشوق حقیقی است.
در مصراع دوم حکمی برای اثبات مدعای خود می آورد.در حقیقت یک اسلوب معادله زیبا مطرح است‌.

شما دست و پا را می بینید اما جان دیده نمی شود ولی جنبش دست و پا از جان است پس جمال موجود در عالم هم عکس معشوق حقیقی است.

این چند بیت زیبا برای تایید این مطلب:

پوزش می طلبم از اینکه این ابیات خود شرحی دیگر می طلبند ولی دوستان با خواندن ابیات قطعا مفهوم زیبا را خواهند گرفت👇👇

باده از غيبست و کوزه زين جهان
کوزه پيدا باده در وي بس نهان

بس نهان از ديده نامحرمان
ليک بر محرم هويدا و عيان

يا الهي سکرت ابصارنا
فاعف عنا اثقلت اوزارنا

يا خفيا قد ملات الخافقين
قد علوت فوق نور المشرقين

انت سر کاشف اسرارنا
انت فجر مفجر انهارنا

يا خفي الذات محسوس العطا
انت کالماء و نحن کالرحا

انت کالريح و نحن کالغبار
تختفي الريح و غبراها جهار

تو بهاري ما چو باغ سبز خوش
او نهان و آشکارا بخششش

تو چو جاني ما مثال دست و پا
قبض و بسط دست از جان شد روا

تو چو عقلي ما مثال اين زبان
اين زبان از عقل دارد اين بيان

تو مثال شادي و ما خنده ايم
که نتيجه شادي فرخنده ايم

جنبش ما هر دمي خود اشهدست
که گواه ذوالجلال سرمدست

گردش سنگ آسيا در اضطراب
اشهد آمد بر وجود جوي آب

اي برون از وهم و قال و قيل من
خاک بر فرق من و تمثيل من

بنده نشکيبد ز تصوير خوشت
هر دمت گويد که جانم مفرشت

هم چو آن چوپان که مي گفت اي خدا
پيش چوپان و محب خود بيا

تا شپش جويم من از پيراهنت
چارقت دوزم ببوسم دامنت

کس نبودش در هوا و عشق جفت
ليک قاصر بود از تسبيح و گفت

عشق او خرگاه بر گردون زده
جان سگ خرگاه آن چوپان شده

چونک بحر عشق يزدان جوش زد
بر دل او زد ترا بر گوش زد

در بیت آخر تفاوت را در عاشقان ریایی و حقیقی ببینید
یکی را بر گوش زد و یکی را بر دل
فرق است بین آنکس که می شنود با آنکس که شهود می کند.
استاد سابق خسروی
گروه دبیران ادبیات کشور

https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA


#تحلیل_ابیاتی_از_دفتر_پنجم_مثنوی:

✔️ تیغ لا در قتل غیر حق براند
در نگر ز آن پس که بعد لا چه ماند

✔️ ماند إِلَّا اللَّهُ باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکت سوز زفت‌

در این دوبیت مولانا با شیوه معهود خویش به زیبایی تفسیر و تاویل می کند.
عبارت لااله الا الله وقتی بر زبان عاشق راستین جاری می شود برای از بین بردن تمام عشقهای دروغین کفایت می کند.
عاشق با گفتن"لا"انگار که شمشیر می کشد و با این شمشیر تمان اله ها و معبودهای آفل را می کشد و وقتی که می گوید " لا اله"دیگر چه باقی می ماند؟

در بیت بعدی می گوید:"الا الله"باقی می ماند و بقیه معبودها از بین می روند.
پس در حقیقت عشق شمشیر برنده است که با آن هیچ اثری از محبوب و معبودی فانی باقی نمی ماند.
عشق نیرویی است نابود کننده شرک زیرا که دوگانگی نمی ماند و شرک سوز است.
عشق دارو است عشق شمشیر است عشق بینش بخش است و راهگشا....
گرچه مولانا عشق را دردی بی درمان می‌خواند اما همین درد بی درمان خود طبیبی حاذق و داروی سحرآفرین در درمان بسیاری از بیماریهاست. عشق با مستی‌ای كه ایجاد می‌كند بخل و ترس و تكبر را یكسره كنار می‌زند و از همه مهمتر آدمی را از مركب خودبینی به زیر می‌كشد و درد بزرگ خودپرستی را درمان می‌كند ، درد عظیمی كه سهم مؤثری در مصائب و مشكلات بشری داشته و همواره بلای همه چیز انسانها بوده است و اینگونه دل را از هر گونه شرکی پاک می سازد.عشق حرص و طمع را زائل می‌كند و به انسان درس ایثار و فداكاری می دهد . آدمی را از زندان نام و ناموس آزاد می سازد و زنجیرهای سروری را پاره می‌كند تفرعن و خود بزرگ بینی و تکبر و سیادت را از آدمی می گیرد و او را خاکسار و تسلیم و متواضع می گرداند.
شرکت سوزی و شرک زدایی خاصیت عشق است

✔️ خود همو بود آخرین و اولین
شرک جز از دیده‌ی احول مبین‌

در نظر عاشق راستین حضرت حق اول و آخر است"هو الاول و الاخر"ظاهر و باطن است.تمام هم و غم و اراده عاشق معطوف به اوست و اگر کسانی راه را اشتباه می روند و دل به معشوقهای کاذب و فریبنده می بندند بدان که ایراد از چشمان کج و معوج و دوبین آنهاست.

اگر کسانی را دیدید که ادعای عاشقی دارند ولی هنوز دلشان صاف نیست و ریاکار و متملق و تزویر گر و مردم آزارند بدانید که احولند و کژبین.

تا تو تاریک و ملول و تیره ای
دان که با دیو لعین همشیره ای
آنها همخوان و همسفره شیطانند نه عاشق راستین.
استاد سابق خسروی
گروه دبیران ادبیات کشور

https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA


#تحلیل_ابیاتی_از_دفتر_پنجم_مثنوی:

✔️ عشق آن شعله‌ست کاو چون بر فروخت
هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت‌

عشق آتش است و وقتی در دلی شعله ور شد آن دل را از خس و خاشاک پاک می کند در قلبی که عاشق است محال است که وجودی جز معشوق باقی بماند.
در عشق حقیقی تنها معبود و تنها محبوب خداست و هیچ اندیشه و وسوسه و فکر و خیالی جز خداوند بزرگ بر دل عاشق راستین حکومت ندارد.
اکر کسی واقعا عاشق باشد جز خدا همه چیز را فراموش می کند

بی مناسبت نیست در مورد این بیت حکایتی زیبا از بوستان تقدیم دوستان شود

مضمون این حکایت این است که در عشق زمینی عاشق حاضر است برای معشوق ایثار و فداکاری کند در حالیکه می داند معشوق مثل خودش است؛با همان خصایل و با همان ایرادات بشری چه برسد به عشق حقیقی

تراعشق همچون خودی زآب وگل
ربـایـد همی صبـر و آرام  دل

به بیداریش فتنه بر خد و خال
بخواب اندرش پـای بند خیـال

بصدقش چنان سر نهی در قدم
که بینی جهان با وجودش عدم

چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت

دگـر بـا کست در نیاید نفس
که با او نماند دگر جای کس

تو گوئی بچشم اندرش منزلست
وگـر دیـده بـر هم نهی در دلست

نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نـه قوّت کـه یک دم شکیبا شوی

گرت جان بخواهد بلب برنهی
ورت تیغ بـر سر نهد سر نهی

چو عشقی که بنیان آن بر هواست
چنین فتنه انگیز و فرمانـرواست

عجب دارم از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی طریق

بسودای جانان ز جان مشتعل
بذکـر حبیب از جهان مشتغل

بیـاد  حـق از خلـق  بگـریختـه
چنان مست ساقی که می ریخته

نشـایـد  بـدارو  دوا  کـردشـان
که کس مطلع نیست بر دردشان

الست از ازل همچنـانشـان بگوش
بـه فـریـاد قـالـوا بلـی در خـروش

گروهی عمل داروعزلت نشین
قـدم  هـای  خـاکـی  دم  آتشیـن

بیک نعره کوهی زجا برکنند
بیک ناله شهری بهم بر زنند

چو بادند پنهان و چالاک پوی
چو سنگند خاموش و تسبیح گوی

سحـر ها بگرینـد چنـدان کـه آب
فرو شوید از دیدشان کحل خواب

فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحـر گـه خروشـان کـه وامـانده اند

شب و روز در بحر سودا و سوز
نـداننـد  ز آشفتگـی  شـب  ز روز

چنان فته بر حسن صورت نگار
که با حسن و صورت ندارند کار

ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست

می صرف وحدت کسی نوش کرد
کـه دنیـا و عقبـی فـرامـوش کـرد
استاد سابق خسروی
گروه دبیران ادبیات کشور

https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA


#تحلیل_ابیاتی_از_دفتر_پنجم_مثنوی:

✔️ غیر معشوق ار تماشایی بود
عشق نبود هرزه سودایی بود

در عشق اصل و اساس معشوق است و هرگونه خواسته و اراده ای دیکر در این راه نشانی از تزویر و دغل و دروغ است.کسی که در راه عشق به فکر منافع خود است دروغگو است چنین کسی عاشق نیست بلکه خیالاتی شده است.
در مثنوی برای توضیح همین مطلب حکایات فراوانند آنجا که همه چیز فدای معشوق می شود و جز لذت دیدار او هیچ لذتی وجود ندارد.
عطار نیشابوری ضمن حکایتی زیبا محو شدن در معشوق را چنین آورده است:
عاشقی را به هشتاد ضربه تازیانه محکوم کردند و روز اجرای حکم در میان جمعیت معشوق خود را بدید در برابر هشتاد ضربه شلاق فریادی بر نیاورد و خیره مانده بود بعد از اتمام ضربات سبب سکوتش را از او پرسیدند گفت که معشوق را نگاه می کردم و با تماشای او از درد تن فارع بودم.
حکایت زیبای کشف الاسرار و بیرون آوردن پیکان تیر از پای حضرت علی(ع)در حین نماز و مجذوب شدن در جمال حق و عشق حقیقی از این دست است

نمونه هایی هم از مثنوی وجود دارند که خواندنشان خالی از لطف نیست:

مثل داستان امتحان معشوقی از عاشق خود با این سؤال كه آیا تو خود را بیشتر دوست داری یا مرا؟ و پاسخ عاشق كه : چنان فانی شده‌ام كه از من جز نامی باقی نیست و همه‌ی وجودم از تو پر است پس خواه خود را بیشتر دوست داشته باشم ، خواه تو را ، در این دو دوستی فرقی نیست چون اینجا دو « من» حضور ندارد، حاصل آنكه من جز تو كسی را دوست ندارم تا نوبت به این سؤال رسد كه چه كسی را بیشتر؟

و یا آنجا كه كسی در خانه‌ی معشوق خویش را می‌زند و چون معشوق می‌پرسد كه بر در كیست؟ عاشق می‌گوید من، معشوق او را نمی‌پذیرد و چنین پاسخ می‌دهد كه تو هنوز خام هستی ، باید برگردی تا آتش فراق تو را پخته كند ؛ عاشق نیز برمی‌گردد و سالی در فراق می‌سوزد و پخته می‌شود و دو مرتبه عزم خانه دوست می‌كند، این بار چون معشوق می‌پرسد كه بر در كیست؟ جواب می‌شنود كه: بر در هم تویی ای دلستان ، آنگاه معشوق او را می‌پذیرد و بدو می‌گوید :

گفت اكنون چون منی ای من درآ

در این حکایات و مشابهات فراوانی که مجال طرحشان نیست بحث اصلی این است که برای عاشق همه چیز در معشوق خلاصه می شود.
حیفم می آید این بحث را تمام کنم و گریزی به داستان عشق مجنون نزنم:

مجنون از عشق زار و ضعیف شد و طبیبی بالای سرش آوردند و طبیب خواست تا از رگ مجنون خون بکیرد و مجنون ناله و فریاد سر داد و از قبول امر سرپیچی می کرد که ای طبیب پول خود را بگیر و برو و بیش از این اذیتم نکن.
طبیب تعجب کرد که چرا تو از زخم سوزنی می ترسی تو که شب و روز با وحوش همدمی و در صحرا آواره ای.تو که وجودت با عشق عجین است و دردها تحمل کرده ای از زخم تیغی چرا می نالی.
پاسخ مجنون گویای این است که وجودم از معشوق آکنده است و در حقیقت من غیر از او نمی بینم و غیر او نمی خواهم و غیر او نیستم.

گفت مجنون من نمي ترسم ز نيش
صبر من از کوه سنگين هست بيش

منبلم بي زخم ناسايد تنم
عاشقم بر زخمها بر مي تنم

ليک از ليلي وجود من پرست
اين صدف پر از صفات آن درست

ترسم اي فصاد گر فصدم کني
نيش را ناگاه بر ليلي زني

داند آن عقلي که او دل روشنيست
در ميان ليلي و من فرق نيست

و باز در دعای مشهور مجنون در جوار کعبه بیندیشیم تا بدانیم که در نظر عاشق غیر معشوق چیزی وجود ندارد.
از عمر من آنچه مانده بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای

واقعا زیباتر از این بیت من سراغ ندارم
ترسم ای فصاد گر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی
استاد سابق خسروی
گروه دبیران ادبیات کشور

https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA


#تحلیل_ابیاتی_از_دفتر_پنجم_مثنوی:

بیت اول را یکبار دیگر بخوانیم

عاشقان را شادمانی و غم اوست

بعد مقایسه کنیم با این بیان زیبای حضرت شیخ اجل که چه زیبا فرمودند👇👇👇

خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و گر مرهمش

گدایانی از پادشاهی نفور
به امیدش اندر گدایی صبور

دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بینند دم در کشند

بلای خمار است در عیش مل
سلحدار خار است با شاه گل

نه تلخ است صبری که بر یاد اوست
که تلخی شکر باشد از دست دوست

ملامت کشانند مستان یار
سبک تر برد اشتر مست بار

اسیرش نخواهد رهایی ز بند
شکارش نجوید خلاص از کمند

سلاطین عزلت، گدایان حی
منازل شناسان گم کرده پی

به سر وقتشان خلق ره کی برند
که چون آب حیوان به ظلمت درند

چو بیت‌المقدس درون پر قباب
رها کرده دیوار بیرون خراب

چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود برتنند

دلارام در بر، دلارام جوی
لب از تشنگی خشک، بر طرف جوی

نگویم که بر آب قادر نیند
که بر شاطی نیل مستسقیند
استاد سابق خسروی
گروه دبیران ادبیات کشور

https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA


#تحلیل_ابیاتی_از_دفتر_پنجم_مثنوی:

✔️ عاشقان را شادمانی و غم اوست
دست مزد و اجرت خدمت هم اوست‌

در نظر عاشقان همه چیز در محبوب خلاصه می شود عاشقان راستین فقط رضای دوست را می طلبند ک به دنبال اجر و مزد و جزا نیستند آنها خدمتی می کنند بهر کردگار.آنها رحیمند و بردبار؛آنها از دوست غیر دوست نمی خواهند.
آنهایی که واقعا عاشقند از همه غمها رسته اند و غم مذموم با آن مفهومی که در ذهن ماست نزد آنها جایگاهی ندارد

هر که را جامه زعشقی چاک شد
او زعیب و حرص کلی پاک شد..

عشق تعالی بخش است و از وساوس و از عیوب رهایی می بخشد
ببینید چه زیبا دهان به کلام گشوده و تعالی بخشی عشق را بیان فرموده است.

پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه كی وسواس رابسته‌است كس

عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی

هرچه غیر شورش و دیوانگی است
اندر این ره دوری و بیگانگی است

باده ی عشق از بین برنده‌ی غم و اندوه است ، آنجا كه آتش عشق شعله بر افروزد دیگر چه جای خار غم و اندوه كه این هر دو معلول بیم از دست دادن چیزی و یا دست نیافتن به چیزی است، در حالیكه مرغ عشق هر دو جهان را چون دانه ای برچیده‌است ، و هیچ چیز جز معشوق حضوری و اهمیتی ندارد كه غم آن در دل راه یابد. بلی غم است اما غمی شیرین ، زیبا و دلپذیر ، غم سبز معشوق ، نه غم سیاه دنیا.غمی که بر می افروزد نه اینکه فرو بکاهد.
تمام دلبستگی ها و گرفتاریها و خواهشها و وسوسه ها تا زمانی نافذو گیرا هستند که آتش عشق شعله نزده باشد.
سحر ساحران فرعون در برابر معجزه موسی نمودی نداشت عشق همچون عصای موسی است که ریسمان ها و حبال ضعیف ساحران را می بلعد.

هر چه گویم عشق را شرح وبیان
چون به عشق آیم خجل باشم ازآن
پس چه باشد عشق دریای عدم
درشکسته عقل را آنجا قدم
چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق امد قلم بر خودشکافت
عقل درشرحش چو خر درگل بخفت
شرح عشق وعاشقی هم عشق گفت

این توضیح مختصر در مورد بیت اول را بخوانید و مقایسه کنید با این بیت مولانا
عاشقم بر قهر و لطفش من به جد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد
استاد سابق خسروی
گروه دبیران ادبیات کشور

https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA


#تحلیل_ابیاتی_از_دفتر_پنجم_مثنوی :

اگر کسی بخواهد به این موضوع بپردازد و تحقیقی صورت دهد که در آن به جایگاه عشق در غزلیات و مثنوی بپردازد بی شک آن تحقیق چیزی جز تمام شعر و کلام مولانا نخواهد بود.

اگر بخواهیم از مولانا یک کلید واژه برای فهم سخنش انتخاب کنیم چیزی جز عشق نیست و اگر مولانا پیامبر بود قطعا معجزه او عشق می بود و بس.

در نی نامه و در همان بیت اول حکایت عشق است و دنبال قلبی شرحه شرحه از عشق است تا سخنش را درک کند و در آخر نی نامه می نالد که حال پختگان عشق را خامان بی حاصل درک نمی کنند.

نگاه مولانا با حافظ در این مقوله متفاوت است و به عطار نزدیک است

گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده سرنگون باید رفت

تو راه بگیر و دیگر هیچ مپرس
خود راه گویدت که چون باید رفت

توضیح بیشتر و کاملتر در این زمینه را در خلال ابیات خواهیم آورد و از دوستان ارجمند می خواهم که زحمتی به خود داده و کنکاشی در همین زمینه صورت دهند تا بهره بهتر از این نوع مباحث نصیب گردد.

اینک ابیات با توضیح مختصر

پیشاپیش عرض کنم که این توضیحی که عرض خواهد شد مختصر و نارسا است چرا که هم نوشتن برای بنده سخت است و هم توضیح تکمیلی هر بیت یک جلسه می خواهد.
استاد سابق خسروی
گروه دبیران ادبیات کشور

https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA


#تحلیل_ابیاتی_از_دفتر_پنجم_مثنوی:

در این ابیات مولانا به بیان ویژگی های عشق حقیقی و برخی صفات عاشقان راستین می پردازد و در ادامه بحث،نکاتی آموزنده و معنوی مطرح می کند

مولانا هستی خود را از عشق می داند و در نظر او و در مکتب عرفانی او با عشق می توان از قید هستی رها شد

در دیوان شمس در مطلع غزلی فاخر،مولانا همه چیز خود را از عشق می داند با عشق تولد دوباره یافته است و عشق را معجزه خود تلقی می کند برای لذت بیشتر مطلع غزل را می آوریم و علاقه مندان را به خوانش غزل دعوت می کنم:
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

مولانا به تولد دوباره رسیده است به عبارتی خلقت دوم یافته است و این خلقت دوباره با عشق صورت گرفته و زنده شدنی که با عشق صورت می گیرد سراسر خنده است و پایندگی.سراسر نشاط روح و است و بشاشت و شادمانی شهامت است و ایثار شوقست و وجد.وصف آن در کلام نمی گنجد به قولی:

یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم شرح آن رشک ملک

رشک ملک یعنی محسود فرشتگان.آن کسی که محسود فرشته است کیست؟
از خود مولانا بشنویم:

"جسم خاک از عشق بر افلاک شد"

مولانا می گوید آدمی با دیگر موجودات تفاوت دارد هر موجودی یکبار خلق می شود اما انسان با بهره گیری از قدرت عشق می تواند خود خالق خویشتن باشد و از هستی فراتر رود
چون دوم بار آدمیزاده بزاد
پای خود بر فرق علتها نهاد

این همه قدرت از عشق نشات می گیرد.
استاد سابق خسروی
گروه دبیرات ادبیات کشور

https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA

Показано 20 последних публикаций.

865

подписчиков
Статистика канала