قرمزِ کوچک


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


//یک روز، در یک خوابِ دم صبح، گنجشگ قرمز کوچکی بی‌آنکه بترسد آمد و نشست روی دفترم//
من یک ژورنالیست هستم و قرار است اینجا وقایع روزانه‌ام را بنویسم.

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


سوژه از شما دستورالعمل تشریفاتی از ما

به دلیل صرفه‌جویی در مصرف برق، صبح‌ها، راس ۵:۱۵ دقیقه ساعت به سر و کله خودش میزند تا از خواب بیدارم کند.
راستش را بخواهید بیدارشدن کله‌صبح، جز همین رویداد سه‌چهار جمله‌ای، نمی‌تواند معنای دیگری داشته باشد.

کورمال کورمال لباس می‌پوشم و با ماسک تا دندان مسلح! با چه فضاحتی خودم را به اداره می‌رسانم. در گرمای ۳۶ درجه با مانتو و شلواری اداری تیره، چاره ای جز باز کردن پنجره به خاطر جریان هوا و روشن کردن کولر با آخرین درجه ندارم.

پنجره‌یمان زیادی کم عرض است، پس مجبورم چراغ‌ها را روشن کنم با سیستم و چند شارژ و مابقی چیزها، همان کاری را که در خانه هم می‌‌شود، انجام دهم.

همه چیز زیادی تشریفاتی، بی‌مغز و هزینه‌ بردار است.

اما سوژه اصلی چیز دیگریست. از شدت خستگی دلم میخواهد مانتو و کفش آزار دهنده را در بیارم و روی همین زمین سرامیک سرد بخوابم.

داشتم با خودم فکر می‌کردم چه ضرورتی دارد، کار کردن این همه تشریفات داشته باشد؟ چرا باید فرم اداری پوشید؟ چرا باید به اداره آمد؟چرا باید این همه برق در جِل تابستان استفاده کرد؟ چرا برای همه چیز قبل از تهیه قانون و دستورالعمل، تشریفات لحاظ می‌کنیم؟ چرا سخت می‌گیریم؟ چرا؟

راستش سوژه اصلی همین است. لباس های تشریفاتی تنگ و معذب‌گونه برای مهمانی، کفش‌ها قلب‌آزار برای چندساعت دیدار و خوش‌و‌بش، کت و شلوارهای اتوکشیده‌ای که رنج پوشیدنشان هیچ خطی به رزومه‌مان اضافه نخواهد کرد.

فکر می‌کنم کرونا تنها چیزهایی را که نتوانست زیاد دستمالی کند همین تشریفات ایرانی‌ها و آداب سرسنگین ِ انجام کارهاست.

ما برای تغییر بزرگ اماده نیستیم حتی اگر کرونا بیایید و ۲۰ میلیون ایرانی را درگیر کند، باز دستورالعمل و ابلاغ کتبی می‌آید یک سوم نیروها دور کار شوند، مابقی با هزینه گزاف برای اداره و شهر بیایند سرکار و همان کارهایی که از خانه هم می‌‌شود انجام دهند. برق‌ها را روشن کنند در حالی که خانه هم در حال مصرف همین میزان انرژی است. علاوه بر اینکه تشریفات را کنار نگذاشته‌ایم، بلکه به آداب ماسک زدن، ست کردن با بقیه لباس‌ها، خرید چی‌چیک‌های صورتی برای محلول الکل و یک دوجین داستان دیگر، در انتظار تولید اداب و تشریفات جدید برای ادامه زندگی در ایران است.

۲۰ مرداد ۹۹

@ghermezekoochak


دیوارنویس قرن بیست‌ویکم

خبرنگار شدن، روزنامه‌نگار بودن حتی خبرنگاری خواندن هم می‌توانست یکی از چیزهایی باشد که دوستشان دارم و ندارمشان.

مثلا می‌شد انتخاب دیگری داشته باشم، گلخانه‌دار باشم، سبزی فروش، دندان پزشک، مادر یک الف بچه، حسابدار، وکیل خسته، مترجم و حتی یادم می‌آید در دوره‌ای دلم میخواست آموزشگاه زبان داشته باشم.

اولین خاطره زنده‌ام از انتخاب شغل مالِ روزهای ۹-۱۰ سالگی است. موقع نوشتن اولین انشا. نصف کلاس رویای پزشک شدن داشتند و مابقی هم میخواستند معلم شوند. این تصویر برایم آنقدر زنده است که انگار همین چندساعت پیش اتفاق افتاده باشد.

هرکس که دفتر به دست می‌آمد جلوی تخته و جمله اول را می‌خواند چشمهای خانم عدلی برق می‌افتاد. جوری به آنهایی که می‌خواستند دکتر شوند نگاه می‌کرد که انگار همین الان گوشی ِ پزشکیِ لیتمن از گردنشان آویزان است و می‌خواهند ضربان قلب او را چک کنند.

چنان با خشم به آنهایی که عاشقان معلم شدن بودند، نگاه ‌می‌کرد که انگار ۱۸ سالگی خودش را می‌دید، زمانی که احتمالا هُلش داده بودند به سمت چاهِ معلم شدن.

این یک اعتراف است؛ اولین خط را خواندم و یکهو تمام کلاس از خنده و شوخی و مسخره بازی منفجر شد‌. من رویای نویسنده شدن را در سرم پرورانده بودم. درحالی که توی کل شجره نامه خانوادگی من، حتی یک نفر پیدا نمی‌شد که یک کتاب حجیم را تا آخر خوانده باشد چه برسد به نوشتن یک کتاب...

معلممان بخاطر اینکه توی ذوقم نخورد نشست و تا آخر گوش داد، بچه‌ها هم از وسط کار، شوخی را ول کردند و به رویای من فکر می‌کردند که زنگ خورد.

آلا؛ دم گوشم گفت: «همین حالا تو نویسنده شدی نیلو، انشات خیلی خوب بود!»
و من اولین تشویق‌گر انشای نویسندگی‌ام را پیدا کرده بودم.

سالهای بعد هیچکس در مدرسه و‌ خانه درباره پزشک شدن، معلم شدن و نویسنده شدن با ما حرف نزد. همه چیز در حد همان کلاس انشا ماند. تنها چیزی که خوشحالم می‌کرد، روزهایی بود که بچه‌ها برای نوشتن انشا سراغم می‌آمدند، چند سوال می‌پرسیدم، دفترشان را باز می‌کردم و خیلی خوش‌خط جوری می‌نوشتم که خودشان حظ می‌کردند چه برسد به معلم انشا...

اما بیایید برگردیم عقب‌تر، به زمانی که هنوز مدرسه نمی‌رفتم، مامان برای اینکه سرم را گرم کنند و وادار به کار نشستنکی‌ام کند، خواندن و نوشتن را یادم دادم. من مثل انسان‌های نخستین، یا شاید اورانگوتان‌هایی که اجداد احتمالیمان هستند، روی دیوارهای خانه چیزهای مبهمی می‌نوشتم.

مامان و بابا با چندسطل رنگ، چند روز مانده به عید نوروز، دیوارها را مثل روز اول سفید و نانوشته می‌کردند.

من انتخاب کردم خبرنگار باشم درست در دوره‌ای اشتباهی که انقراض هم‌شغلان من نزدیک است، چون نوشتن را بیشتر از همه چیزهای معنادار دنیا دوست دارم.
در آستانه روز خبرنگار، چند آرزوی دیگر در راستای نویسنده شدن برایم باقی مانده امیدوارم بعد از تحقق بیاییم و درموردشان بنویسم.

۱۶ مرداد ۹۹

@ghermezekoochak


برای ملیکا

صبح که آمدم، کلید را مثل همیشه اشتباهی توی قفل چرخاندم، در اتاق را باز کردم و فهمیدم که دیروز کولر را خاموش نکردم. لای هر دوتا پنجره با آن ویوی شبه پارکش، باز مانده بود. شبیه دو تا آدم که داشتند با هم حرف می‌زدند و انگار من اول صبحی مزاحمشان شده بودم.

پنجره پشت سر خودم را بستم، پنجره سمت تو را باز گذاشتم. بعد کلید برق را زدم و لعنت فرستادم به آن فحشی که از دهان آقای زارعی بیرون افتاد‌.

سیستم را روشن کردم، ۱۳۵ را گرفتم و گفتم یک لیوان چای و یک بطری کوچک آب! پرسید: «فقط یکی؟»، من دستم را روی قطع کن تلفن فشار دادم. بعضی چیزها را نمی‌شود توضیح داد؛ مثل اینکه از ما «سه تفنگ دار»، فقط من مانده‌ام!

در کمدِ سوپرایزها را باز کردم، آخرین خوراکی که تو و شایان برایم گذاشته‌اید خوردن ندارد... در کمد را بستم و چای داغ را هورت کشیدم.

داشتم فکر می‌کردم چه کسی قرار است بعد از این، اول صبح درست وقتی هنوز ویندوز سرِ من بالا نیامده، خاطره تعریف کند؟! احتمالا صندلی‌ات که حالا مثل خودت، اول صبحی برگشته سمت من و می‌خواهد حرفی بزند...

۱۵ مرداد ۹۹

@ghermezekoochak


آمدنِ گنجشگِ قرمزِ کوچک

این اولین بار است که برای اسم جایی که قرار است نوشتن را در آن برای هزارمین بار شروع کنم، هیچ فکری نکرده‌ام. اسمش با یک خواب قشنگِ دمِ صبح آمد.
توی یک اتاق سراسر سفید آنقدر سفید که داشت چشمم را می‌زد، پشت یک میز قهوه‌ای بزرگ نشسته بودم.
داشتم می‌نوشتم اما موضوعش را یادم نیست. یکهو یک پرنده کوچک قرمز، آمد و نشست روی دفترم.
نگاه کردم دیدم یک پنجره که قبلاً در این اتاق ندیده بودمش، مقابل من است. تصویرِ بیرون چیزی جز قابی زنده از طبیعت سبز، بکر و زیبا نبود. آنقدر این خواب تاثیرگذار بود که تصمیم گرفتم دوباره نوشتن را شروع کنم.

شاید اینا پرحرفی باشد، اما صبح امروز سه‌شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۹، یک پرنده قرمز به اتاق سفیدِ ذهنم آمد و نشست روی نوشته‌هایم...

@ghermezekoochak

Показано 4 последних публикаций.

13

подписчиков
Статистика канала