دیوارنویس قرن بیستویکم
خبرنگار شدن، روزنامهنگار بودن حتی خبرنگاری خواندن هم میتوانست یکی از چیزهایی باشد که دوستشان دارم و ندارمشان.
مثلا میشد انتخاب دیگری داشته باشم، گلخانهدار باشم، سبزی فروش، دندان پزشک، مادر یک الف بچه، حسابدار، وکیل خسته، مترجم و حتی یادم میآید در دورهای دلم میخواست آموزشگاه زبان داشته باشم.
اولین خاطره زندهام از انتخاب شغل مالِ روزهای ۹-۱۰ سالگی است. موقع نوشتن اولین انشا. نصف کلاس رویای پزشک شدن داشتند و مابقی هم میخواستند معلم شوند. این تصویر برایم آنقدر زنده است که انگار همین چندساعت پیش اتفاق افتاده باشد.
هرکس که دفتر به دست میآمد جلوی تخته و جمله اول را میخواند چشمهای خانم عدلی برق میافتاد. جوری به آنهایی که میخواستند دکتر شوند نگاه میکرد که انگار همین الان گوشی ِ پزشکیِ لیتمن از گردنشان آویزان است و میخواهند ضربان قلب او را چک کنند.
چنان با خشم به آنهایی که عاشقان معلم شدن بودند، نگاه میکرد که انگار ۱۸ سالگی خودش را میدید، زمانی که احتمالا هُلش داده بودند به سمت چاهِ معلم شدن.
این یک اعتراف است؛ اولین خط را خواندم و یکهو تمام کلاس از خنده و شوخی و مسخره بازی منفجر شد. من رویای نویسنده شدن را در سرم پرورانده بودم. درحالی که توی کل شجره نامه خانوادگی من، حتی یک نفر پیدا نمیشد که یک کتاب حجیم را تا آخر خوانده باشد چه برسد به نوشتن یک کتاب...
معلممان بخاطر اینکه توی ذوقم نخورد نشست و تا آخر گوش داد، بچهها هم از وسط کار، شوخی را ول کردند و به رویای من فکر میکردند که زنگ خورد.
آلا؛ دم گوشم گفت: «همین حالا تو نویسنده شدی نیلو، انشات خیلی خوب بود!»
و من اولین تشویقگر انشای نویسندگیام را پیدا کرده بودم.
سالهای بعد هیچکس در مدرسه و خانه درباره پزشک شدن، معلم شدن و نویسنده شدن با ما حرف نزد. همه چیز در حد همان کلاس انشا ماند. تنها چیزی که خوشحالم میکرد، روزهایی بود که بچهها برای نوشتن انشا سراغم میآمدند، چند سوال میپرسیدم، دفترشان را باز میکردم و خیلی خوشخط جوری مینوشتم که خودشان حظ میکردند چه برسد به معلم انشا...
اما بیایید برگردیم عقبتر، به زمانی که هنوز مدرسه نمیرفتم، مامان برای اینکه سرم را گرم کنند و وادار به کار نشستنکیام کند، خواندن و نوشتن را یادم دادم. من مثل انسانهای نخستین، یا شاید اورانگوتانهایی که اجداد احتمالیمان هستند، روی دیوارهای خانه چیزهای مبهمی مینوشتم.
مامان و بابا با چندسطل رنگ، چند روز مانده به عید نوروز، دیوارها را مثل روز اول سفید و نانوشته میکردند.
من انتخاب کردم خبرنگار باشم درست در دورهای اشتباهی که انقراض همشغلان من نزدیک است، چون نوشتن را بیشتر از همه چیزهای معنادار دنیا دوست دارم.
در آستانه روز خبرنگار، چند آرزوی دیگر در راستای نویسنده شدن برایم باقی مانده امیدوارم بعد از تحقق بیاییم و درموردشان بنویسم.
۱۶ مرداد ۹۹
@ghermezekoochak