#آلونک
اوایل فشار اطرافیان و حرفایی که پشتم میزدن عذابم میداد اما کم کم عادت کردم. درسای دوره دبیری خیلی از رشتهء خودم آسون تر بود و میتونستم وقت آزاد بیشتری داشته باشم. صبحا کلاس میرفتم و عصرا توو یه تعمیرگاه لوازم برقی شاگردی میکردم تا پول پسانداز کنم. چند ماهی از دوره آموزشم گذشته بود که یه گروه جدید از دخترای شاخه حسابداری و حسابرسی وارد مجموعهمون شدن تا آمادهء معلم ریاضی شدن بشن. ما هم که مهندسی میخوندیم برای دبیریِ درس ریاضی اونجا بودیم.
قبلا هم تجربهء همکلاس شدن با دخترا رو داشتم اما این بار تعدادشون خیلی بیشتر از تعداد پسرا بود. اولا یکم خجالت زده و عصبی میشدم اما کم کم عادت کردم و سعی داشتم باهاشون احساس راحتی بکنم.
بذار خلاصهش کنم، یه دختر بود که همش از دور هواشو داشتم و هی زیر نظر میگرفتمش. بین ما نه جزوهای رد و بدل شد و نه کلمهای گفته شد، فقط دوتا همکلاسی و هم دورهء خیلی معمولی بودیم. توی یکی جمع های دوستانهء بعد کلاس به دستاش خیره شدم که نکنه یه وقت حلقه داشته باشه و خداروشکر که نداشت.
حالا وقتش بود که من نا بلد دست به کار بشم و حسمو به اون دختر بگم. این اتفاق هیچ موقع نیوفتاد و من هیچ وقت به اون دختر حسمو نگفتم. فقط مثل بچه ها خواهر بزرگ ترمو با خودم آوردم و خوشگل ترین دختر دانشگاهو نشونش دادم.
بعد از اون نفهمیدم چه کار کردن و چه حرفایی بینشون رد و بدل شد، فقط از این نظر خوشحال بودم که خواهرم تونست یه وقت خواستگاری برامون بگیره. وقتی بهم زنگ زد و این خبرو گفت اجازهمو از صابکارم گرفتم و با یه جعبه شیرینی رفتم خونه. مامانم کلی خوشحال بود و میگفت ای کاش بابای خدابیامرزم هم الان بود تا خاطرخواه شدن پسرشو ببینه. خواهرم هم کلی شوخی میکرد و میگفت که قراره حسابی خواهر شوهر بازی روی عروس طفلک پیاده کنه. منم که اون شب فقط لبخند میزدم و توو خیالم کلی جمله تمرین میکردم تا موقع اولین برخورد بهش بگم. #عرف
-قسمت اول