🖍 ارسالی از #مبینا
سلام مبینا هستم من ۱۴سالمه میخوام داستان زندگیمو براتون بگم . من از ۷ماهگی به خواطر دلایلی با خالمینا زندگی میکردم. که مامانم بعدها امد پیشم .من خیلی اذیت شدم ولی مامانم هیچی نمیتونست بگه من خیلی زود رنج هستم. خلاصه ۱۱سال داشتم که یکی از دوستان شوهر خالم اومد خانه ی خالمینا خیلی خوش تیپ اقا باشخصیت بود انها شب نشستن مشروب خوردن اولین برخوردش خیلی خوب بود وقتی که بار دوم دیدمش یه حس خواص بهش داشتم اون بار دومی هم که دیدمش تولد براش گرفته بودن خالمینا از دیدار سوم به بعد فهمیدم دوستش دارم. خلاصه ماه رمضان شوهر خالم هروز میاورد خونش چون عشق من خونه نداشت وقتی nمشروب میخورد انگار نه انگار هر دفعه میومد خونه ی خالم نگاهش میکردم ولی nمن رو نگاه میکرد سریع نگاهم رو می دزدیدم ولی اون متوجه میشد. سه سال به همین سبک زندگی من گذشت تا اینکه بایک دختر دوست شد. داشتم دق میکردم. ولی از هم جداشدن ولی بعد ۶ماه بایک زن بچه دار دوست شد انگار همو خیلی دوست داشتن. ۱۰ سال پیش من وقتی کلاس هفتم بودم اون زنه رو دیدم داغون داغون شدم. حتی اسم n رو تو دستم کامل نوشتم. بعد اسمشو خط زدم یهروز عشقم مارو خونش دعوت کرد رفتیم اینا مشروب خورده بودن من داشتم میرقصیدم خسته شده بودم اومدم اب بخورم ( من طی ۷ماه هی بهش میگفتم دوست دارم ولی جوابمو نمیداد ) بعد اومد تو اشپز خونه ازم پرسید تا کی عاشقم میمونی جوابشو ندادم بعد تو دلم گفتم. تا اخرین نفسم گفت اوه دوسم داری بوسم کن لپشو اورد من بوسش کردم. ولی گفت من بوست نکنم منم گفتم باشه لپمو اوردم گفت نه از لبت چاره نداشتم گذاشتم بوس کنه بعد دفعه ی دوم اومدم اب بخورم. اومد از پشو بقلم کرد بعد ۴ماه فهمیدم دارن نامزد میکنن دق کردن 😭😭😭😭😭دعا کنید از هم جدا بشن دارم میمیرم.
ببخشید سرتونو درد اوردم
یه ارزو برای همه ی ادم ها دارم هیچ کس تو زندگیش شکست عشقی نخوره خداجونم
🗣 @harfbezaan
سلام مبینا هستم من ۱۴سالمه میخوام داستان زندگیمو براتون بگم . من از ۷ماهگی به خواطر دلایلی با خالمینا زندگی میکردم. که مامانم بعدها امد پیشم .من خیلی اذیت شدم ولی مامانم هیچی نمیتونست بگه من خیلی زود رنج هستم. خلاصه ۱۱سال داشتم که یکی از دوستان شوهر خالم اومد خانه ی خالمینا خیلی خوش تیپ اقا باشخصیت بود انها شب نشستن مشروب خوردن اولین برخوردش خیلی خوب بود وقتی که بار دوم دیدمش یه حس خواص بهش داشتم اون بار دومی هم که دیدمش تولد براش گرفته بودن خالمینا از دیدار سوم به بعد فهمیدم دوستش دارم. خلاصه ماه رمضان شوهر خالم هروز میاورد خونش چون عشق من خونه نداشت وقتی nمشروب میخورد انگار نه انگار هر دفعه میومد خونه ی خالم نگاهش میکردم ولی nمن رو نگاه میکرد سریع نگاهم رو می دزدیدم ولی اون متوجه میشد. سه سال به همین سبک زندگی من گذشت تا اینکه بایک دختر دوست شد. داشتم دق میکردم. ولی از هم جداشدن ولی بعد ۶ماه بایک زن بچه دار دوست شد انگار همو خیلی دوست داشتن. ۱۰ سال پیش من وقتی کلاس هفتم بودم اون زنه رو دیدم داغون داغون شدم. حتی اسم n رو تو دستم کامل نوشتم. بعد اسمشو خط زدم یهروز عشقم مارو خونش دعوت کرد رفتیم اینا مشروب خورده بودن من داشتم میرقصیدم خسته شده بودم اومدم اب بخورم ( من طی ۷ماه هی بهش میگفتم دوست دارم ولی جوابمو نمیداد ) بعد اومد تو اشپز خونه ازم پرسید تا کی عاشقم میمونی جوابشو ندادم بعد تو دلم گفتم. تا اخرین نفسم گفت اوه دوسم داری بوسم کن لپشو اورد من بوسش کردم. ولی گفت من بوست نکنم منم گفتم باشه لپمو اوردم گفت نه از لبت چاره نداشتم گذاشتم بوس کنه بعد دفعه ی دوم اومدم اب بخورم. اومد از پشو بقلم کرد بعد ۴ماه فهمیدم دارن نامزد میکنن دق کردن 😭😭😭😭😭دعا کنید از هم جدا بشن دارم میمیرم.
ببخشید سرتونو درد اوردم
یه ارزو برای همه ی ادم ها دارم هیچ کس تو زندگیش شکست عشقی نخوره خداجونم
🗣 @harfbezaan