💐💐💐💐💐
🍃🍃🍃🍃
💐💐💐
🍃🍃
💐
#Part_30
کم کم گره ی اخمای امیر باز شد و نیش خندی زد و و نفسشو به بیرون داد و گفت...
-پس که اینطور...
و خیره شد به من و لبخندی زد و گفت...
-بگیرینش.
و به سگ های دست آموزش علامت داد که به طرفم بیان.
پریا رو به پشتم هدایت کردم و گفتم...
+زود باش...فرار کن!
-نه من تورو تنها نمیزارم...تو به خاطر من خطر کردی!...
داد زدم...+پریا!الان وقت لجبازی نیست.
دستشو ول کردم و داد زدم...+بروووو
که با چشمای گریون ازم دور شد.
همینجور نگاش میکردم تا مطمئن شم دور شده...که مشتی به شدت توی صورتم کوبیده شد.
که سرم هم باهاش پرت شد.و خیلی نگذشت که مزه شورِ خون رو تو دهنم احساس کردم.
دستی به لبم کشیدم که مایع قرمز رنگی روش ظاهر شد.چند لحظه بهش نگاه کردم و پوزخندی زدم و دست دیگم رو مشت کردم.
و ضربه ای غافلگیر کننده به صورتش زدم که احساس کردم بینیش هم شکست.
و بعدی و بعدی.درسته که یه نفر بودم ولی همشونو حریف بودم.
ناگهان صدای نعره ی امیر که اسممو فریاد زد باعث شد،دست از درگیری با افرادش بردارم.
By:Ngr💕👐🏻
@hes_khoshbakhti🍃
💐💐
🍃🍃🍃
💐💐💐💐
🍃🍃🍃🍃🍃