D.


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана



Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


“خودشه!”
هر دو با لحن پر از هیجانی گفتن، بعد از چند بار دست زدن، به همدیگه خیره شدن و طولی نکشید تا صدای خنده‌شون اتاق رو پر کنه.
بعد از مدتی که با هم گذرونده بودن تبدیل شده بودن به یه روح توی دو بدن، اونقدر زیاد کنار هم نبودن اما به طرز عجیبی تمام حرفا و حرکاتشون با هم هماهنگ شده بود.
@abtcafune.


اسنک هایی که از شب قبل آماده کرده بود رو توی سبد حصیریِ روی کانتر آشپزخونه گذاشت.
کلاهش رو از روی صندلی برداشت و بعد از مرتب کردن موهاش جلوی آینه، کلاه رو هم روی سرش گذاشت و سبد رو توی دستش گرفت.
مدت زیادی بود برای این دیت برنامه‌ریزی کرده بود و واقعا امیدوار بود همه چیز خوب پیش‌ بره.
@netfelibatanana.


آخرین کلمه رو هم روی نامه‌ نوشت و بعد از گذاشتنش توی پاکت، کنار بقیه‌ی جعبه های کادو گذاشتش.
امیدوار بود کادوش به اندازه‌ی کافی خوب بوده باشه، وقت زیادی براش گذاشته بود و دوست نداشت زحماتش بی‌نتیجه بمونن.
در واقع امیدوار بود جواب هیونگش به سوالی که توی نامه ازش پرسیده بود مثبت باشه.
@MyUsualZone.


دستش رو سمت شخص روبه‌روش برد و چتریاش رو از روی پیشونیش کنار زد، بدنش رو سمتش خم کرد و بوسه‌ی نرمی روی پیشونیش نشوند.
سومین سالشون رو هم کنار هم گذرونده بودن و این، سومین سالگردشون بود.
پس چرا حس می‌کرد یه چیزی سر جاش نیست؟
خب اون هنوز نمی‌دونست قرار نیست سال چهارمی رو کنار هم باشن...
@shino_shi.


همونطور که خودش رو به دستایی که نوازشش می‌کردن سپرده بود لبخند کمرنگی روی لبش نشسته بود.
مدت زیادی نبود که همدیگه رو می‌شناختن، پس این حس امنیت از کجا میومد؟
حتی نمی‌دونست این حس خوبه یا نه، فقط می‌دونست هر چقدر بیشتر پیش می‌رن بیشتر براش حریص می‌شه.
@BlackBlueMoonchild.


اون آهنگ، آهنگِ موردعلاقه‌ش نبود ولی صدایی که توی گوشاش می‌پیچید چی؟ مطمئنا عاشق اون صدا بود.
طوری که اون صدا هر بار گوش هاش رو نوازش می‌کرد و هر بار بیشتر بهش وابسته می‌شد شاید عجیب بود، حتی خودش هم دلیلش رو متوجه نمی‌شد اما ازش بدش نمیومد؛ این وابستگی رو دوست داشت.
@bare_foot_in_the_water.


همونطور که جلوی پنجره ایستاده بود پرده رو کنار زد تا به نور اجازه‌ی ورود به خونه رو بده و بتونه ابر های پنبه‌ای رو ببینه؛ بلافاصله بعد از کنار رفتن پرده ها و نمایان شدن آسمون لبخند عمیقی روی لب هاش نقش بست.
بعد از چند لحظه در حالی که لبخندش در حال محو شدن بود، توی آغوش گرم و بزرگی فرو رفت که باعث تمدید شدن لبخندش و چه بسا عمیق تر شدنش شد.
@neonlightworld.


بعد از جمع کردن وسایلش از اتاق خارج شد و چمدونش رو کنار چمدونِ دیگه‌ای که کنار در بود گذاشت.
البته که براشون سخت بود. داشتن گذشته و آدمای اطرافشون رو رها می‌کردن، اما ارزشش رو داشت. نمی‌تونستن همدیگه رو از دست بدن پس گذشته و کسایی که دوست داشتن رو قربانیِ عشقشون کرده بودن.
باید می‌رفتن تا بتونن کنار هم باشن.
@incloudland.


وقتش نیست گاردت رو یکم پایین بیاری؟
تا بهش اعتماد نکنی چیزی پیش نمی‌ره و اتفاقی نمیفته.
مکالمه‌ای که توی ذهنش با خودش داشت این بار طولانی تر از همیشه شده بود و انگار هر چقدر بیشتر بهش فکر می‌کرد، قدرت تصمیم‌گیریش کمتر می‌شد.
“خوبی اعتماد نکردن همینه..اتفاقی نمیفته.” با خودش زمزمه کرد و به دیوار روبه‌روش چشم دوخت.
شاید فقط باید نادیده‌ش می‌گرفت و می‌ذاشت این یکی هم بگذره.
@elfstuff.


توی چشمای همدیگه نگاه می‌کردن و هر کدوم افکار متفاوتی داشتن.
چشم ها همیشه اجزای موردعلاقه‌ش از صورت آدما بودن ولی چشمایی که اینطور خالصانه بهش نگاه می‌کردن باعث می‌شدن قلبش یکی دو تپش رو جا بندازه.
درک نمی‌کرد که چرا هیچکدوم از اینا براش عادی نمی‌شه، شاید همین تمامِ چیزی بود که مدت ها منتظرش مونده بود.
@graymoonii.


شیرقهوه‌ی موردعلاقه‌ش رو توی دستش گرفته بود و همونطور که با نیِ توی دستش کلنجار می‌رفت به دیوار پشت سرش تکیه داده بود.
با دیدن کسی که منتظرش بود، بند کوله‌‌پشتیش رو توی دستش گرفت و سمت خودش کشید.
چطور اولین دیتشون رو فراموش کرده بود؟
@elvintopia.


فرشته‌ی نجات.
شاید از نظر بقیه زیادی بود ولی فقط خودش می‌دونست حتی فرشته‌ی نجات هم نمی‌تونه کسی که درست وقتی داشت غرق می‌شد و از تقلا کردن دست کشیده بود، دستش رو گرفت و از مرداب بیرون آورد رو به خوبی توصیف کنه.
شاید هیچوقت نمی‌تونست عشقی که دریافت می‌کنه رو برگردونه ولی امیدوار بود که فرشته‌ش بدونه چقدر برای نجات دادنش ازش ممنونه.
@Jiguku.


با لبخند تلخی که روی لباش مهر شده بود به خرده‌شیشه های روی زمین نگاه می‌کرد و همزمان اشکایی که نمی‌تونست روشون کنترلی داشته باشه رو از روی گونه هاش کنار می‌زد.
هر چیزی که داشتن از هم پاشیده بود و درست مثل خرده‌شیشه های روبه‌روش به تیکه هایی تبدیل شده بود که هیچ‌جوره کنار هم برنمی‌گشتن.
ناراحت بود ولی برای اون حتی همین مدت کوتاهی هم که کنار هم گذرونده بودن کافی بود تا بتونه بقیه‌ی عمرش رو بدون حسرت زندگی کنه.
@iamdibaa.


می‌دونی که نمی‌شه تا ابد قایم شی، درسته؟
با صدایی که توی ذهنش پیچید، کلافه نفسش رو بیرون داد و توی فکر فرو رفت.
آره، نمی‌تونست قایم شه. نمی‌تونست اینطوری ادامه‌ش بده، این فقط یه احساس یک‌طرفه بود که شروع و پایانش دست خودش بود پس چرا انقدر خودشو براش اذیت می‌کرد؟
تصمیمش رو گرفته بود.
سرش رو سمت شخص کناریش چرخوند و چیزی که مدت ها بود می‌خواست بهش بگه رو گفت.
اگه رد می‌شد چی؟
@tinybunnyuwu.


با حس برخورد انگشتاشون به هم، اجازه داد دستاش بین دستای ظریف و همیشه گرمِ موردعلاقه‌ش فرو برن.
همونطور که با هم قدم می‌زدن به دستاشون نگاه می‌کرد و لبخند محوی روی لبش نشسته بود.
اینکه داشتن از بقیه فرار می‌کردن چندان مهم نبود، نه تا وقتی که همدیگه رو داشتن.
@dailydevill.

Показано 15 последних публикаций.

20

подписчиков
Статистика канала