Репост из: شعرمنوجهان
بازگشته بود از کجا
از آنجا که
از به ناچار و به ناچار
از سال ها که به زیاد
زیاد به که
یا به تا
به تا
...
و اکنون
زمانی پیچیده به هم
درازکش و پیچیده
مانند نخ های رنگین اما کهنه
فشرده و پوسیده
و اطمینان این که به کار نمی آید جز این که کشیده شود با خود به هر طرف
مانند همین خیابان
همین خیابان شلوغ
همین خیابان با تپیدنی خاکستری از تنومندی مردان و زنان ساکت و ساختمان های ترسناک
خیابانی که از پشت همه سرها و صدا
بی دلیل می رود تا آن کوه بلند
همان کوه بی دلیل حتی با دلیل برف قله اش سفید
تا برجستگی بال های بسته موج های خاکستری هوا
تا نفس افتاده کلمه های زمستانی فصل
ازابتدا پیرمردی به او گفته بود رنگ چشم هایش نشان جنگ اول را دارد
و نشان دارد انگشتان بلند دستش به چنگ هر گربه کشته نشده در جنگی دیگر
و بعد با خود هم زمزمه کرده بود :
« خودم خواستم دست بدهم از دست و پایدار نمانم بی سبب ... »
سپس رقصیده بود با پاهای لاغر
رقصیده بود با دست های لرزان
رقصیده بود با عصایی تیره از دقایقی مات
زنی از پله ها بالا می برد
زنی از پله ها
زنی از پله ها
زنی سبد پر از نیچه را از پله ها
زنی تندیس کوچک تاریخ التهاب را از پله ها
زنی ساق های عریان پاهایش را از پله ها
زنی ...
اما
گیسوی دریغ آراسته نیست
آراسته نیست گیسوی دریغ
تکه پاره افسانه ها در هر کنار
دریوزگی عاشقی از ردیف سنگ ها
از پیچک های پیچیده به پوتین های سربازی گمنام ...
اتاق تاریک چندم بود
و باد می گشود گاهی در چندم را
و زوزه می کشید مانند ماه خشمگین در دریا
تا هیچ جا
هیچ جا
جای دنج جهان نبوده باشد ...
کمی ابر سفید
کمی ابر سفید
که می گردد لای کلمات کارکرده مانده از دوش زخمی تاریخ
که می گردد لای دست های سخت
که می گردد لای بال های سطرهای پرنده
که به یادت می آورد دست هایت دیگر از آن تو نیست
و از آن تو نیست چشم هایت که جا مانده است در اتاق های تاریک دقیقه های سرمست
و اوراق کتاب هایی که عریانی روزهای کسالت را می پوشاند
و می پوشاند پله های را که زنی سبد پر از نیچه را بالا می برد ...
خیابان اگر خیابان نباشد می شود گنجشکی تنها
می پرد می نشیند روی عصب زن
مرد را می فرستد پی دریا بنوشد موج ها را بخندد دیوانه تا به دیرسالی صخره
کوه اگر کوه نباشد که نیست می شود پروانه دور می زند زمین را دور محور فنجان قهوه
می نوشد رهگذری از تلخ گرمتاب خورشیدی معطر
زن اگر زن نباشد مردی است که بازگشته بود از کجا
از آنجا که
از به ناچار و به ناچار
از سال ها که به زیاد
زیاد به که
یا به تا
به تا
...
دل می سپارد به زنی از پله ها بالا می برد
زنی از پله ها
زنی از پله ها
زنی سبد پر از نیچه را از پله ها
زنی تندیس کوچک تاریخ التهاب را از پله ها
زنی ساق های عریان پاهایش را از پله ها
زنی ...
اتاق تاریک چندم بود
و باد می گشود گاهی در چندم را
و زوزه می کشید مانند ماه خشمگین در دریا
تا هیچ جا
جای دنج جهان نبوده باشد ...
گلوی بریده ابر
آسمانی خراش خورده
تراشیدگی ذهن سنگ در تقدیر ردیف های بی شمار
پرتاب استخوان از نام کوچه و خیابان به نشان شهادت دست
جنون تابوت های همپای اسب های لنگ
دوباره بازگشته بود به اتاق چندم تاریک
و کلاغ
از چشم های گربه لای کلمات
دانه های زهرآگین گندم همیشه را
می چید
https://t.me/worldpoem/4099
از آنجا که
از به ناچار و به ناچار
از سال ها که به زیاد
زیاد به که
یا به تا
به تا
...
و اکنون
زمانی پیچیده به هم
درازکش و پیچیده
مانند نخ های رنگین اما کهنه
فشرده و پوسیده
و اطمینان این که به کار نمی آید جز این که کشیده شود با خود به هر طرف
مانند همین خیابان
همین خیابان شلوغ
همین خیابان با تپیدنی خاکستری از تنومندی مردان و زنان ساکت و ساختمان های ترسناک
خیابانی که از پشت همه سرها و صدا
بی دلیل می رود تا آن کوه بلند
همان کوه بی دلیل حتی با دلیل برف قله اش سفید
تا برجستگی بال های بسته موج های خاکستری هوا
تا نفس افتاده کلمه های زمستانی فصل
ازابتدا پیرمردی به او گفته بود رنگ چشم هایش نشان جنگ اول را دارد
و نشان دارد انگشتان بلند دستش به چنگ هر گربه کشته نشده در جنگی دیگر
و بعد با خود هم زمزمه کرده بود :
« خودم خواستم دست بدهم از دست و پایدار نمانم بی سبب ... »
سپس رقصیده بود با پاهای لاغر
رقصیده بود با دست های لرزان
رقصیده بود با عصایی تیره از دقایقی مات
زنی از پله ها بالا می برد
زنی از پله ها
زنی از پله ها
زنی سبد پر از نیچه را از پله ها
زنی تندیس کوچک تاریخ التهاب را از پله ها
زنی ساق های عریان پاهایش را از پله ها
زنی ...
اما
گیسوی دریغ آراسته نیست
آراسته نیست گیسوی دریغ
تکه پاره افسانه ها در هر کنار
دریوزگی عاشقی از ردیف سنگ ها
از پیچک های پیچیده به پوتین های سربازی گمنام ...
اتاق تاریک چندم بود
و باد می گشود گاهی در چندم را
و زوزه می کشید مانند ماه خشمگین در دریا
تا هیچ جا
هیچ جا
جای دنج جهان نبوده باشد ...
کمی ابر سفید
کمی ابر سفید
که می گردد لای کلمات کارکرده مانده از دوش زخمی تاریخ
که می گردد لای دست های سخت
که می گردد لای بال های سطرهای پرنده
که به یادت می آورد دست هایت دیگر از آن تو نیست
و از آن تو نیست چشم هایت که جا مانده است در اتاق های تاریک دقیقه های سرمست
و اوراق کتاب هایی که عریانی روزهای کسالت را می پوشاند
و می پوشاند پله های را که زنی سبد پر از نیچه را بالا می برد ...
خیابان اگر خیابان نباشد می شود گنجشکی تنها
می پرد می نشیند روی عصب زن
مرد را می فرستد پی دریا بنوشد موج ها را بخندد دیوانه تا به دیرسالی صخره
کوه اگر کوه نباشد که نیست می شود پروانه دور می زند زمین را دور محور فنجان قهوه
می نوشد رهگذری از تلخ گرمتاب خورشیدی معطر
زن اگر زن نباشد مردی است که بازگشته بود از کجا
از آنجا که
از به ناچار و به ناچار
از سال ها که به زیاد
زیاد به که
یا به تا
به تا
...
دل می سپارد به زنی از پله ها بالا می برد
زنی از پله ها
زنی از پله ها
زنی سبد پر از نیچه را از پله ها
زنی تندیس کوچک تاریخ التهاب را از پله ها
زنی ساق های عریان پاهایش را از پله ها
زنی ...
اتاق تاریک چندم بود
و باد می گشود گاهی در چندم را
و زوزه می کشید مانند ماه خشمگین در دریا
تا هیچ جا
جای دنج جهان نبوده باشد ...
گلوی بریده ابر
آسمانی خراش خورده
تراشیدگی ذهن سنگ در تقدیر ردیف های بی شمار
پرتاب استخوان از نام کوچه و خیابان به نشان شهادت دست
جنون تابوت های همپای اسب های لنگ
دوباره بازگشته بود به اتاق چندم تاریک
و کلاغ
از چشم های گربه لای کلمات
دانه های زهرآگین گندم همیشه را
می چید
https://t.me/worldpoem/4099