هیونگ ... سلام .
اینقدر حالم بد و داغون بود که مجبور به نوشتن نامه برای تو شدم ...
راستش کسی رو جز تو ندارم که یکم از دردام رو بهش بگم تا چاره ای جلوی راه بی راهَم بزاره ..
هیونگ ...
شاهزاده من همیشه اول هیونگم بود بعدش شد ماه شبونم .
هیونگ من حتی اگه ازش دلگیر میشدم یه خودش گله میکردم که از تک ماه دو عالم رنجیدم ؛ بیا و باهاش حرف بزن .. اونم انگاری با خودش حرف میزد ... خنده داره اما
اون همیشه از خودش میپرسید و من به جاش جواب میدادم ... میدونی چی میگم ؟
یعنی اون بخاطر من خودش رو هزار نفر میکرد تا مشکلم حل بشه و گره ای تو سرم جا نمونه .
اما حالا چی هیونگ ؟؟ مجبور شدم پناه بیارم به تو ... کمکم میکنی آره ؟ (:
از آخرین روزی که دیدمش خیلی نمیگذره اما برای من خیلی میگذره .. خیلی میگذره هیونگ ...
پسرک جوونی که همیشه الهام بخش عشقش بود تو لباس سفیدش ، سیاه قلب شده ؛
هیونگ .....
آخرین بار ... وای من از این واژه آخر و پایان و انتها بیزارم ... لعنت بهش که مجبورم کرد این ها رو به زبون بیارم .
نه نه وای ... ببخش منو ، لعنت به خودم که باورش کردم و باهاش نرفتم !
چه میدونستم !! فکر نمیکردم زیر حرفش بزنه .... اون همون تهیونگای منه هیونگ ؟
یهو اومد بهم گفت میخواد برای همیشه ترکم کنه و بره ..
خندیدم و قهقهه زدم ، به چشماش زل زدم و به واقعیت سردیِ حرفاش روی آوردم ...
دستام یخ زد و نگاهم خشک شد .
بی اختیار گلوله های اشکام رو قلب خودم میباریدن ... فکر کنم قلب اونم با اشکای من خیس شده بود .. به خدا دست من نبود هیونگ ... دست من نبود ..
مُهرِ سکوت زد به لبام ؛ اصلا نمیتونستم حرف بزنم ..
با دیدن حال و روزم گفت به خودم بیام ... اما کدوم خودی هیونگ ؟ کدوم من ؟
منی که نمیتونستم بگه چرا ....
بغضمو قورت دادم ، بهش گفتم خب ببین گریه و خندمو با هم دیدی ... بگو کدوم رو باور کنم ؟!
اومدم برم سمتش اما پا شد که بره ..
هیونگ ... خودش نبود اصلا .. همونی نبود که بهم میگفت ماه پری ... اصلا یه بی رحم زاده ای بود که چهره و صدای ستودنیِ تهیونگای منو قرض گرفته بود ... میدونی چی میگم ؟
اما من با اون حال شبم رفتم دستشو گرفتم ...
کهکشان چشماش رو دیگه رو خودم حس نمیکردم که حال حرف زدن بهم بده ..
بهش گفتم دیگه نگام نمیکنی شاهزاده ؟
نگام کن شاهزاده !! ببین چطور دچارت شدم ...
چیشده که دیگه نمیخوای منو ؟
هیونگ یهو دیدم صداش پیچید تو گوشم ..
با اون صدای لعنتیش گفت بیا بشین حرف بزنیم ..
نشست منم کنارش نشستم ...
بهم گفت جونگکوک .. هیونگ ببین ، خوب دقت کن ... بهم نگفت جونگکوکا ....
بهم گفت جونگکوک به خودت بیا ما نمیتونیم باهم باشیم ...
بهش نزدیک تر شدم ، سرمو گذاشتم رو شونه هاش ، دستاش رو خودم به دست گرفتم و دور کمرم حلقه کردم ... خودم هیونگ .. خودم .
بهش گفتم گناه هم که باشه عشقمون من هم عاشق گناهمم هم عاشق عذر گناهم ...
من از دوست داشتنت دست نمیکشم شاهزاده چرا اینقدر تلخی میکنی به جونم ؟
هیونگ همه حرفام رو در پسِ اشکام میزدم ..
سکوتش باعث میشد بدتر بشم ..
گفتم تهیونگ ... تهیونگای من چیشده ؟
گفت فقط زمان میخواد تا خودش رو پیدا کنه ...
گفتم بزار من باشم ... گفتم اینقدر تلخی نکن شیرینم .. گفتم منو بیرون نکن از قلبت منم قفلت رو محکم تر میکنم ...
گفتم برو برای مدتی که آزاد تر فکر کنی اما باید قول بدی برگردی ... تو تمام مدت نبودنت هم همیشه مراقبم باشی تو اون قلب بهشتیت .
هیونگ ... دستاش قوت گرفت و منو محکم به خودش فشار داد .
چشماش رو بست و گفت نمیرم جونگکوکا ...
هیونگ ... من ازش قول گرفتم که همیشه منو حبسِ دلش داشته باشه ...
اما یکم این دوری داره دور میشه ...
شده هشت ماه هیونگ ... هشت ماهه که جوابم رو بی جواب گذاشته ...
حالا گره های زیادی تو سرم هست که همشون خنجر شدن به قلبم ...
هیونگ ، شاهزاده منو میشناسی دیگه ...
بر میگرده نه ؟ بگو که بر میگرده ...
اینقدر حالم بد و داغون بود که مجبور به نوشتن نامه برای تو شدم ...
راستش کسی رو جز تو ندارم که یکم از دردام رو بهش بگم تا چاره ای جلوی راه بی راهَم بزاره ..
هیونگ ...
شاهزاده من همیشه اول هیونگم بود بعدش شد ماه شبونم .
هیونگ من حتی اگه ازش دلگیر میشدم یه خودش گله میکردم که از تک ماه دو عالم رنجیدم ؛ بیا و باهاش حرف بزن .. اونم انگاری با خودش حرف میزد ... خنده داره اما
اون همیشه از خودش میپرسید و من به جاش جواب میدادم ... میدونی چی میگم ؟
یعنی اون بخاطر من خودش رو هزار نفر میکرد تا مشکلم حل بشه و گره ای تو سرم جا نمونه .
اما حالا چی هیونگ ؟؟ مجبور شدم پناه بیارم به تو ... کمکم میکنی آره ؟ (:
از آخرین روزی که دیدمش خیلی نمیگذره اما برای من خیلی میگذره .. خیلی میگذره هیونگ ...
پسرک جوونی که همیشه الهام بخش عشقش بود تو لباس سفیدش ، سیاه قلب شده ؛
هیونگ .....
آخرین بار ... وای من از این واژه آخر و پایان و انتها بیزارم ... لعنت بهش که مجبورم کرد این ها رو به زبون بیارم .
نه نه وای ... ببخش منو ، لعنت به خودم که باورش کردم و باهاش نرفتم !
چه میدونستم !! فکر نمیکردم زیر حرفش بزنه .... اون همون تهیونگای منه هیونگ ؟
یهو اومد بهم گفت میخواد برای همیشه ترکم کنه و بره ..
خندیدم و قهقهه زدم ، به چشماش زل زدم و به واقعیت سردیِ حرفاش روی آوردم ...
دستام یخ زد و نگاهم خشک شد .
بی اختیار گلوله های اشکام رو قلب خودم میباریدن ... فکر کنم قلب اونم با اشکای من خیس شده بود .. به خدا دست من نبود هیونگ ... دست من نبود ..
مُهرِ سکوت زد به لبام ؛ اصلا نمیتونستم حرف بزنم ..
با دیدن حال و روزم گفت به خودم بیام ... اما کدوم خودی هیونگ ؟ کدوم من ؟
منی که نمیتونستم بگه چرا ....
بغضمو قورت دادم ، بهش گفتم خب ببین گریه و خندمو با هم دیدی ... بگو کدوم رو باور کنم ؟!
اومدم برم سمتش اما پا شد که بره ..
هیونگ ... خودش نبود اصلا .. همونی نبود که بهم میگفت ماه پری ... اصلا یه بی رحم زاده ای بود که چهره و صدای ستودنیِ تهیونگای منو قرض گرفته بود ... میدونی چی میگم ؟
اما من با اون حال شبم رفتم دستشو گرفتم ...
کهکشان چشماش رو دیگه رو خودم حس نمیکردم که حال حرف زدن بهم بده ..
بهش گفتم دیگه نگام نمیکنی شاهزاده ؟
نگام کن شاهزاده !! ببین چطور دچارت شدم ...
چیشده که دیگه نمیخوای منو ؟
هیونگ یهو دیدم صداش پیچید تو گوشم ..
با اون صدای لعنتیش گفت بیا بشین حرف بزنیم ..
نشست منم کنارش نشستم ...
بهم گفت جونگکوک .. هیونگ ببین ، خوب دقت کن ... بهم نگفت جونگکوکا ....
بهم گفت جونگکوک به خودت بیا ما نمیتونیم باهم باشیم ...
بهش نزدیک تر شدم ، سرمو گذاشتم رو شونه هاش ، دستاش رو خودم به دست گرفتم و دور کمرم حلقه کردم ... خودم هیونگ .. خودم .
بهش گفتم گناه هم که باشه عشقمون من هم عاشق گناهمم هم عاشق عذر گناهم ...
من از دوست داشتنت دست نمیکشم شاهزاده چرا اینقدر تلخی میکنی به جونم ؟
هیونگ همه حرفام رو در پسِ اشکام میزدم ..
سکوتش باعث میشد بدتر بشم ..
گفتم تهیونگ ... تهیونگای من چیشده ؟
گفت فقط زمان میخواد تا خودش رو پیدا کنه ...
گفتم بزار من باشم ... گفتم اینقدر تلخی نکن شیرینم .. گفتم منو بیرون نکن از قلبت منم قفلت رو محکم تر میکنم ...
گفتم برو برای مدتی که آزاد تر فکر کنی اما باید قول بدی برگردی ... تو تمام مدت نبودنت هم همیشه مراقبم باشی تو اون قلب بهشتیت .
هیونگ ... دستاش قوت گرفت و منو محکم به خودش فشار داد .
چشماش رو بست و گفت نمیرم جونگکوکا ...
هیونگ ... من ازش قول گرفتم که همیشه منو حبسِ دلش داشته باشه ...
اما یکم این دوری داره دور میشه ...
شده هشت ماه هیونگ ... هشت ماهه که جوابم رو بی جواب گذاشته ...
حالا گره های زیادی تو سرم هست که همشون خنجر شدن به قلبم ...
هیونگ ، شاهزاده منو میشناسی دیگه ...
بر میگرده نه ؟ بگو که بر میگرده ...