گفت: سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود
و از وصلهدوزی سیصد و پنجاه درم جمع کردم، امسال قصد حج کردم تا بروم.
روزی سرپوشیدهای که در خانه است حامله بود، از همسایه بوی طعامی میآمد.
مرا گفت: برو و پارهای بیار از آن طعام. من رفتم به در خانه همسایه آن حال خبر دادم.
همسایه گریست و گفت: بدان که سه شبانهروز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند. امروز خری مرده دیدم. بار را از وی جدا کردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد.
چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد.
آن سیصد و پنجاه درهم برداشتم و بدو دادم، گفتم: نفقه ی اطفال کن که حج ما این است.
#عطار 🌱
#تذكرة_الأولياء_را_بخوانیم
@khafiye