•◇• داستانکِ نفس
"حاجی شما دیگه چرا؟! مگه کیفهای قرمز مجلسی به دستتون نرسید؟!" میخواست جوابش را بدهد که سرفه امانش را برید. جوانک سپیدپوش رفت و تنها ماسک باقی ماندهاش را آورد. با یک حرکت، گوشهای پیرمرد آشنا شدند.
قلاب بندهای ماسک فیلتردار!
"حاجی! یک یک مساوی! ۲۲ سال پیش بمباران سردشت! ماسکت را همان روز پیشم به ودیعه گذاشتی و سوغات جنگ را تنها تنها خوردی"
پیرمرد حالا آرامتر از قبل صورتش را از بند ماسک رها کرد و حرفهای تکهتکهاش را به گوش دکتر رساند: "طرفت را اشتباه گرفتی جوان! این امانتیها تنهایی از گلوی ما پایین نمیرود! من همان حاجی ۲۲ سال پیشِ جنگم!"
| لطیفه سادات مرتضوی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
"حاجی شما دیگه چرا؟! مگه کیفهای قرمز مجلسی به دستتون نرسید؟!" میخواست جوابش را بدهد که سرفه امانش را برید. جوانک سپیدپوش رفت و تنها ماسک باقی ماندهاش را آورد. با یک حرکت، گوشهای پیرمرد آشنا شدند.
قلاب بندهای ماسک فیلتردار!
"حاجی! یک یک مساوی! ۲۲ سال پیش بمباران سردشت! ماسکت را همان روز پیشم به ودیعه گذاشتی و سوغات جنگ را تنها تنها خوردی"
پیرمرد حالا آرامتر از قبل صورتش را از بند ماسک رها کرد و حرفهای تکهتکهاش را به گوش دکتر رساند: "طرفت را اشتباه گرفتی جوان! این امانتیها تنهایی از گلوی ما پایین نمیرود! من همان حاجی ۲۲ سال پیشِ جنگم!"
| لطیفه سادات مرتضوی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir