با موسسه تماس گرفتم
صدای زیبای زنانه سارا تو گوشم پیچید که گفت بله بفرمایید ...
گم شدم تو خاطراتم ... سارا رو خیلی دوست نداشتم ، ولی وقتی صداش رو شنیدم فهمیدم چقدر دلم برای سارا هم تنگ شده ! دیدم موسسه بازه و گفتم پس من خودم رو تا یه ساعت دیگه می رسونم ، کار واجب داشتم . آیفون رو زدم ولی در باز نشد ! صدایی شنیدم که گفت الآن میام ! انگار تو این یکی دوماه آیفون هم خراب شده بود و برخلاف بقیه خرابی ها زود بهش رسیدگی نکرده بودن !
بهاره در رو به روم باز کرد وقتی دیدم ش غرق شور و شادی شدم ، انقدر دلم براش تنگ شده بود که حدو و اندازه نداشت ، موهای تازه رنگ شده ی قهوه ای ش از زیر مقنعه اش زده بود بیرون و نگاه گرم مهربون قهوه ای ش رو مهربون تر می کرد .
بعد احوال پرسی و سال مبارکی هایی که گفتیم سارا کلید رو داد دستم و منم پله هارو دوتا یکی کردم و رفتم به سمت طبقه ی دوم .
وقتی دررو باز کردم همه جا غرق تاریکی و سیاهی بود.
یاد حرف زهرا افتادم که میگفت شبا واقعا از اون سمت صدای کشیده شدن صندلی ها روی زمین میاد . واقعا این جا یه چیزی داره و بدتر از اون ! این فقط حرف زهرا نبود ! حتی مرد هامون دل خوش و تصور آنچنان درستی از این ساختمون قدیمی رنگ شده نداشتن !
بهاره رو با نام خانوادگی ش صدا زدم و خواستم بیاد پیشم که تنها نباشم
باهم از این مدتی که گذشت گفتیم از این که چقدر همه چیز کسل کننده شده و حتی از این که چقدر دلم براش تنگ شده بود و انگار دل اون هم ! حتی دلتنگی رو تو چشمای ساارا هم میشد دید !!!
مشغول جمع کردن وسایلم بودم که بهاره صدام زد و گفت تغییر کردیا
چشمای کشیده ی درشتم رو گرد کردم و گفتم چه تغییری ؟ نمی دونمی تحویلم دادو منم گفتم خب حالا این نمیدونمِ مثبته یا منفی؟ مثبت کشیده ای تحویلم داد و نزدیکم شد تا دقیق تر بررسی کنه
_ ابروهاته
+ نه باابااا ابروهام که عین پاچه ی بز شدن ،دوماه آرایشگاه نرفتم هنرنمایی خودمه آنچه میبینی .
_ نه خیلیی خوبه که
دیدم داره به انحراف کشیده میشه.
کنار ابروهام رو نشونش دادم و گفتم پیشونیم رو گسترده کردم
موهای سرم رو که دورو بر پیشونی بود از ریشه با موچین کندم :)
وااااااااای خیلییی خوب شده ای تحویلم داد و منم کلی ذوق کردم .
کارم دیگه تموم شده بود . زدم بیرون و با غرور روی زمین خدا راه می رفتم
آدم هارو نگاه می کردم و انگار بهشت رو بعه من میدادن !
من آدما رو اینطوری دوست دارم ! وقتی میگردن و میخندن و الکی خوشن ! نه این طوری تو زندان و حصار ...
شهر خلوت بود ولی ماشین ها در رفت وآمد بودن ، آب سطح شهر رو پوشونده بود و بوی خاک و شکوفه های یاس همه جارو پر کرده بود ...
به وقت 17 فروردین ماه 99 ...
فروردین 98 هم بارون می بارید ...
تو همون کافه ی پر سر و صدا ...
@lamia_vita