نگاهی به دستای خودش کرد، شاید این روز ها بیشتر از هرچیزی جای دست های خالیش حس می شد.اما وقتی که جلو میری و اشتباه می کنی، شاید هیچوقت نتونی حفاظ جدید رو بشکنی!
مثل همیشه لباسی که پوشیده بود توی تنش می درخشید و همه مات اون همه زیبایی شده بودن.انگار الماسی شده بود که همه می خواستن فقط نگاهش کنن.اما هیچکس رو نمی خواست، دلش بیشتر از هرموقعی پرواز می خواست.
پروازی از جنس عشق! شاید این دفعه میتونست بهش ثابت کنه که حتی اگه الماس تراش خورده مردم باشه، اما همیشه قلبش برای اون میتپه.
یک ساعت دیگه هم گذشت و مثل همیشه گوشه ای تنها نشسته بود، البته خودش می خواست که اینطوری باشه!
کاش باز هم با لباسای مشکیش سمتش می اومد و گرم ترین لبخندش رو بهش تحویل میداد.حاضر بود تا وقتی که ساعت شنی زندگیش تموم میشد منتظرش بمونه.
حتی خودش هم نفهمید که از کی چشم های قهوه ایش شروع به باریدن کرده بودن، انگار الماس تراش خورده مردم یه نقص هایی هم داشت.
دیگه خبری از نگاه های پر از تحسین نبود، جاش رو به نگرانی و ناراحتی و شاید هم ترحم داده بود.بلند شد و دنباله لباسش رو گرفت.موهای مشکیش بر اثر باد به رقصیدن در اومده بود ولی هیچ اهمیتی نداشت.
تا اینکه، فقط یک لحظه نگاهش میخکوب یه نفر شد! مردی با لباس های مشکیش و خنده زیباش یکم دورتر ایستاده بود و نگاهش می کرد.
همون موقع بود که زمان ایستاد!