『من یه احمقم؟ هرشب به سقف اتاقم خیره میشم به آهنگهای قدیمیم گوش میکنم. به معنای هیچچیزی فکر نمیکنم و اگر هم بخوام انجامش بدم به نتیجهای نمیرسم. توی سلسلهای از معناهای بیمعنی زمان گیر افتادم، و البته تلاشی هم برای بیرون اومدن ازش نمیکنم. درواقع، خستهتر از اونیام که بخوام کوششی بکنم. سیل خاطرات توی جریان سیال افکار ذهنم با شتاب حرکت میکنن و من حتی وقتی برای فکر کردن روی فکرهای چند ثانیه پیشم رو ندارم. خوابهای عجیبی میبینم؛ گذشته و درد و گِل و رنج. همهی اینها باعث میشن وقتی که از خواب بیدار میشم بلافاصله دنبال هفتتیرِ نداشتهام بگردم، برای خالی کردن یک تیر ناقابل توی سرم و پاشیده شدن محتویات جمجمهم روی ملحفهی سفید رنگ تخت و عصبانی کردن هزاربارهی مادر از کثیفطبعیِ بیش از حدم. آره، من احمقم.』
„ 24 July.