#🍁آواز_قو🍁
#پارت_صد و یازده
🍂🍂🍂🍂🍂
بی ربط و پر از کنایه پرسیدم:
_کِیه عروسیتون؟!
لبخند زد...انقدر حرصی شدم که دلم میخواست سرش داد بزنم و از اتاقم بیرونش کنم.
_روز تولد فرنگیس...حدودا دو هفته دیگه!!
اخمی کردم و سری تکون دادم.
بابا درحالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:
_موقع شام میبینمت.
به همین خیال باش.
بلافاصله بعد از رفتنش، لباس هام رو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
نگاهی به در نیمه باز اتاق کارش انداختم...پوزخندی زدم و از پله ها پایین اومدم.
امکان نداشت تو این مهمونی حضور پیدا کنم...حتی از فکر کردن بهشم احساس خفگی بهم دست میداد!!
به ساعت نگاه کردم...۷ عصر بود.
این ساعت حتما یزدان خونه بود...گوشیم رو برداشتم و اسنپ گرفتم.
بغض بدی داشتم...فقط دلم میخواست زودتر خودم رو به یزدان برسونم...
جلوی در خونش از تاکسی پیاده شدم...نگاهی به جای خالی ماشینش انداختم، لعنتی هنوز تعمیر گاه بود!!!
زیر دلم درد میکرد...امروز مگه چندم بود؟!!
با اینکه میدونستم خونه نیست زنگ در خونش رو زدم...
وقتی جواب نداد احساس غریبی بهم دست داد...بغضم ترکید و اشکام آروم رو صورتم جاری شدن.
من تو این دنیا هیچکسو نداشتم...اگه یه روز یزدان هم منو ترک میکرد باید چیکار میکردم؟؟؟
تو یه همچین شبایی که تحمل خونه و بابا برام غیر ممکن میشد کجا میرفتم؟!!
دوباره زیر دلم تیر کشید...لعنت به این شانس گند من.
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99
#پارت_صد و یازده
🍂🍂🍂🍂🍂
بی ربط و پر از کنایه پرسیدم:
_کِیه عروسیتون؟!
لبخند زد...انقدر حرصی شدم که دلم میخواست سرش داد بزنم و از اتاقم بیرونش کنم.
_روز تولد فرنگیس...حدودا دو هفته دیگه!!
اخمی کردم و سری تکون دادم.
بابا درحالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:
_موقع شام میبینمت.
به همین خیال باش.
بلافاصله بعد از رفتنش، لباس هام رو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
نگاهی به در نیمه باز اتاق کارش انداختم...پوزخندی زدم و از پله ها پایین اومدم.
امکان نداشت تو این مهمونی حضور پیدا کنم...حتی از فکر کردن بهشم احساس خفگی بهم دست میداد!!
به ساعت نگاه کردم...۷ عصر بود.
این ساعت حتما یزدان خونه بود...گوشیم رو برداشتم و اسنپ گرفتم.
بغض بدی داشتم...فقط دلم میخواست زودتر خودم رو به یزدان برسونم...
جلوی در خونش از تاکسی پیاده شدم...نگاهی به جای خالی ماشینش انداختم، لعنتی هنوز تعمیر گاه بود!!!
زیر دلم درد میکرد...امروز مگه چندم بود؟!!
با اینکه میدونستم خونه نیست زنگ در خونش رو زدم...
وقتی جواب نداد احساس غریبی بهم دست داد...بغضم ترکید و اشکام آروم رو صورتم جاری شدن.
من تو این دنیا هیچکسو نداشتم...اگه یه روز یزدان هم منو ترک میکرد باید چیکار میکردم؟؟؟
تو یه همچین شبایی که تحمل خونه و بابا برام غیر ممکن میشد کجا میرفتم؟!!
دوباره زیر دلم تیر کشید...لعنت به این شانس گند من.
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99