#🍁آواز_قو🍁
#پارت_صد و چهارده
🍂🍂🍂🍂🍂
مدت زیادی توی بغلش بودم که به نرمی سرم رو از روی سینش برداشتم و با لبخند به چشماش خیره شدم.
آروم گفت:
_بهتر شدی؟؟
با همه ی علاقم بهش گفتم:
_خیلی...ممنونم...
لبخندش عمیق تر شد و گفت:
_بزار برم واسه شام یه چیزی بگیرم...با این حالت گرسنه نمونی بهتره!!
تک خنده ای کردم و گفتم:
_کدوم حالم؟؟؟...من خوبم...اینا عادیه واسه ما...لوسم نکن!
بینیمو کشید و گفت:
_مراقبت هاشم باید عادی باشه... آروم پاشو تا من بتونم بلندشم.
یزدان که رفت به آرومی کنار بخاری دراز کشیدم و خودم رو جمع کردم.
واقعا الان چه وقتش بود؟؟!!...الان حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به این!!!
صدای زنگگوشیم دوباره عصبیم کرد...بابا بود!!
جوابی ندادم.
مطمئن بودم اگه جواب میدادم بیشتر حالم بد میشد.
آهی کشیدم و بیشتر خودم رو جمع کردم.
صدای چرخوندن کلید توی قفل در دوباره قلبم رد به تپش درآورد...
به زور تو جام نشستم که یزدان درو باز کرد.
از دیدن پلاستیک های توی دستش چشمام از تعجب گرد شد.
کلی شکلات و خوراکی خریده بود...
درحالی که با پاش درو میبست با لبخند نگام کرد و گفت:
_سلام علیکم.
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99
#پارت_صد و چهارده
🍂🍂🍂🍂🍂
مدت زیادی توی بغلش بودم که به نرمی سرم رو از روی سینش برداشتم و با لبخند به چشماش خیره شدم.
آروم گفت:
_بهتر شدی؟؟
با همه ی علاقم بهش گفتم:
_خیلی...ممنونم...
لبخندش عمیق تر شد و گفت:
_بزار برم واسه شام یه چیزی بگیرم...با این حالت گرسنه نمونی بهتره!!
تک خنده ای کردم و گفتم:
_کدوم حالم؟؟؟...من خوبم...اینا عادیه واسه ما...لوسم نکن!
بینیمو کشید و گفت:
_مراقبت هاشم باید عادی باشه... آروم پاشو تا من بتونم بلندشم.
یزدان که رفت به آرومی کنار بخاری دراز کشیدم و خودم رو جمع کردم.
واقعا الان چه وقتش بود؟؟!!...الان حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به این!!!
صدای زنگگوشیم دوباره عصبیم کرد...بابا بود!!
جوابی ندادم.
مطمئن بودم اگه جواب میدادم بیشتر حالم بد میشد.
آهی کشیدم و بیشتر خودم رو جمع کردم.
صدای چرخوندن کلید توی قفل در دوباره قلبم رد به تپش درآورد...
به زور تو جام نشستم که یزدان درو باز کرد.
از دیدن پلاستیک های توی دستش چشمام از تعجب گرد شد.
کلی شکلات و خوراکی خریده بود...
درحالی که با پاش درو میبست با لبخند نگام کرد و گفت:
_سلام علیکم.
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99