مرداد سال 1395، یکی از درام ترین روز های زندگی ام در آن سال بود ..حوالی بعد ازظهر بود که با یکی از دوستانم در آن بزرگراه بودیم . او برای زدن گاز به داخل میانبر رفت و ماشین را بغل آن پارکینگ گذاشت . من هم پیاده شدم تا تمام شدن گاز کمی آن اطراف قدم بزنم . داشتم مردم آن محله گوشه نشین را می دیدم و بعد آن هم ماشین های در بزرگراه را که با سرعت رد می شدند . از دور مردی از بزرگراه به آن طرف داشت میرفت و دخترک بسیار زیبایی هم با لباس های کهنه را می دیدم که داشت از اینطرف پدرش را صدا میزد اما پدر متوجه نمی شد ..با لبخند در همین حال و هوا بودم که ناگهان صدای ترمز ماشینی را شنیدم که با ان بزرگراه متوقف شد. سرم را بالا آوردم و برگرداندم . دخترک را دیدم که با ماشینی تصادف کرده بود و وسط زمین افتاده بود . افراد محله همه به سمت او می آمدند . مردم همه دور دختر جمع شده بودند،از دور تنهاخشکم زده بود . نمی توانستم این ماجرا را تصور کنم که لحظه ای پیش دخترک را دیدم و الان .. از دور سریع به سمت جمعیت دویدم و چندنفر را کنار زدم . آن دخترک زیبا را دیدم که بر روی زمین خوابیده وار بود . قیافه های مردم همه متعجب و حیرت زده بود . هیچکس نمیدانست باید چکار کند ! تنها راننده با گریه داشت آدرس را پشت تلفن به اوژانس میداد . درمیان جمع مردی برای اینکه تصادف نشود دخترک را به گوشه خیابان آورد و آنجا او را بر روی زمین گذاشت و با صدای بلند میگفت کسی پزشکی اینجا بلده یا کار های اولیه ؟! همه ی صحنه ها داشت ازجلوی چشمانم آرام و ساکت رد میشد که ناگهان متوجه شدم که دخترک ممکن است به تنفس مصنوعی نیاز داشته باشد اما من زیاد وارد نبودم ... تنها در یک کتاب کمی خوانده بودم ، تصمیم گرفتم... به او نزدیک شدم و از مردم خواستم تا دور ما را خلوت کنند تا کمی هوای تازه بیاید ... چند بار نفیس عمیقی کشیدم..لب هایم را بر روی لب های او گذاشتم و دهانش را باز کردم . با دستانم راه تنفس بینی او را بستم و تنفس دهان را شروع کردم ... مطمئن نبودم دارم درست انجام میدهم یا نه! اما چاره ای جز این نبود چرا که هیچ کس حتی جرات نزدیک شدنبه او را هم نداشت و فقط محو مظلومیت و زیبایی دخترک 7 ساله بودند . برای بار دوم که صورتم را به صورتش نزدیک کردم در یک لحظه کاملااحساس عجیبی برایم دست داد .انگار می توانستم او را کاملا احساس کنم و حرف هایش را در سکوت بشنوم . همه جا برای من ساکت بود ، بعد از نفس های مجدد ضربان دست و قلب او را گرفتم . صدای ضربانش آرام می آمد اما دستان دخترک هر لحظه برای من سرد تر و سرد تر میشد . اورژانس نیامده بود .. جای تاسف بود بعد از 15 دقیقه . مردم همه با گوشی های خود تماس می گرفتند ولی فایده نداشت ..میگفتنددر ترافیک است ... دیگر در آن همهمه نمی دانستم چکار کنم . کاری بلد نبودم .هوا داشت گرد و خاک می شد . انقدر برایم این لحظات سخت و دردناک بود که نمی توانم آنها را به قلمم بسپارم و از یادم فراری بدهم ..نمی توانم * بعد از مدتی زمان طولانی آمبولانس آمد .. دو نفرسریع پیاده شدند . دخترک را از بغل من جدا کردند و سریع او را به داخل امبولانس بردند . یکی از مامورین کادر پزشکی از من سوالاتی پرسید که فلان کار ها را انجام دادی و من میگفتم تنها تنفس دهان به دهان را انجام دادم . مرد با چهره پکر بمن میگفت ای کاش.. و سریع به داخل عقب ماشین رفت . همه مردم دور ماشین جمع شده بودند . آن دو مرد به دخترک اکسیژن وصل کردند و به دستان او سرم و ... به سختی از رویزمین بلند شدم ، ماشین را می دیدم .راننده را با گریه می دیدم . پدر دخترک را گوشه ای افتاده بر روی زمین می دیدم . رنگ سرد آسمان را میدیدم ....اما دیدن مرد آمبولانسی بعد از چندین دقیقه که دیگر صامت و بدون تحرک بود برایم سخت تر از همه چیز بود .... به او گفتم چرا دیگه کاری نمی کنید ؟؟ همه ساکت شده بودند و تنها صدای جیغ مادر آن دختر به گوش می آمد...بعد از آن مرد آمبولانسی را دیدم که با سرش نشانه ناامیدی را به من از دور می رساند ..خدایا... نمی دانم شاید زمان پرواز دخترک به اعماق آسمان ها رسیده بود اما من انموقع تنها سقوط خودم و آن جمع را در اخر تاریکی اعماق زمین می دیدم و احساس گناه میکردم که ای کاش حداقل من دوره ای از آموزش پزشکی را می دیدم و آماده بودم .ممکن بود یک درصدهم تاثیر داشته باشد * زیباترین دخترکی بود که دیده بودم و باز هم او را میبنم ... با این که او را اصلا نمی شناختم اما صدا ، دردها ،خاطرات ، مشکلات و همه زندگی او زمانی که کنارش بودم در ذهنم نمایان و تا ابد ماندگار شد ... بعد از مدتی از گذشت آن ماجرا با اراده محکم تصمیم گرفتم در طول عمرم تا جوان هستم در کنار همه فعالیت ها و وظایفم درراستای خدمت به مردمم حتما 4 مهارت مهم#امداد های پزشکی- دفاع شخصی - شنا و زبان را هم کاملا یاد بگیرم ..پی نوشت : تولدت مبارک پروانه زیبا 💙m.a