نگار فرزین (آهو)


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


کتاب آهو
نگار فرزین
ادمین
@Negar_farzin_1350
https://t.me/joinchat/AAAAAFhk8KkLGakJEjJ5Pw

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




_پس قید این کارو بزن.
_سبحان!
با آرامش عجیبی به سمتم میاد و رو به روم توی کمترین فاصله می ایسته و آروم گونه ام رو نوازش میکنه.
_همین که گفتم.
دست روی سینه اش میذارم و آروم به عقب هولش میدم.
_برو عقب سبحان، یکی می بینه، همیجوری هم زیر ذره بینم! برام دردسر میشه.
نفسش رو توی صورتم فوت میکنه.
_پس فهمیدی اینکار همش دردسره، بهتره بذاریش کنار...
داغی گونه هام با نوازش انگشتش روی لب پایینم همزمان میشه.
سعی میکنم حواسم رو از حرکت نرم و نوازشگونه انگشتش پرت کنم و توی چشمای مشکیش نگاه میکنم.
_سبحان! چرا به حرفای من گوش نمیدی؟
خم میشه تا هم قدم بشه و زیر گوشم آروم زمزمه میکنه:
_چون میخوام وقتی روی تخت، توی بغلمی به حرفات گوش کنم.

https://t.me/joinchat/AAAAAEsU16g4QagsxAvlEg


💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_چهل_و_پنجم

- اینا را نگفتم که ناراحتتون کنم . اینا را گفتم تا بفهمید برای چی نگرانم
- متوجه منظورتون نمی شم؟
- بعد از مرگ پدرم دست مادرم رو گرفتم اوردم تهران . از اون موقع عذاب وجدان یک لحظه راحتم نمی ذاره همیشه فکر می کنم اگه نمی آمدم تهران . اگه حواسم به ماهور بود . اگه خودم و اونقدر غرق درس و پیشرفت نمی کردم الان هم ماهور زنده بود و هم پدرم .
- خدا هر دوشون را بیامرزد ولی من واقعا ربط این قضیه را به خودم نمی فهمم.
- قضیه امیر طاهاست . امیر طاها برای من فقط یه دوست نیست مثل برادره. نمی خوام اشتباهی رو که سر ماهور کردم سر امیر طاها هم بکنم . نمی خوام امیر طاها را ول کنم تا راه ماهور را بره و فقط پشیمونیش برای من بمونه
- مگه امیر طاها چیکار می کنه؟
- نگو که نمی دونی ؟ تو دختر باهوشی هستی
- من واقعا چیزی نمی دونم
- امیر طاها مدتی با یه گروه از بچه های شر دانشگاه دوست شده . بچه های که فکر و ذکرشون پارتی و خوشگذرونی. امیر طاها بیشتر وقتش را توی این مهمونی ها می گذرونه . خودم دو بار وقتی بد جوری مست کرده بود از توی مهمونی کشیدمش بیرون . البته این مال قبل از اومدن تو بود. از وقتی سعی کردم جلوش رو بگیرم با من سر سنگین شد و سعی کرد ازم فاصله بگیره . الان زیاد از احوالش خبر ندارم ولی از اونجایی که خیلی کم میاد خونه معلومه هنوز هم با همون بچه ها می گرده . امیر طاها مثل قبل از من حرف شنوی نداره . امیدوارم تو کمکم کنی که بتونیم جلویش و بگیریم .نمی خوام امیر طاها بشه یکی مثل ماهور
- چرا فکر می کنید کاری از دست من بر میاد؟
- تو زنشی
- زن ، واقعا به حرفی که می زنید اعتقاد دارید. از نظر امیر طاها من یه دختر بی اصل و نصب و بی سواد هستم که برای چندر غاز پول حاضر شدم صیغه اش بشم. امیر طاها هیچ وقت به حرف من گوش نمی ده.
- چرا صیغه اش شدی؟
- فکر کردید انتخاب دیگه ای داشتم . حاج سالار خودش برید و خودش دوخت بعد هم تن من امیر طاها کرد.
- به هر حال تو زنشی نمی تونه تو را نا دیده بگیره
- شما هیچی نمی دونید . من زنش نیستم من خدمتکارشم . کاری از دست من بر نمیاد . امیر طاها عارش میاد با من حرف بزنه . عارش میاد من را به کسی نشون بده . فکر می کنید چه کاری از دست من بر میاد.
- اگه بلای سر امیر طاها بیاد که تو می تونستی جلوش را بگیری چه طور می خوای با وجدانت کنار بیای
- می گید چیکار کنم؟
- بهش نزدیک شو . خواهش می کنم . من برای امیر طاها نگرانم . کمکش کن
لحن ملتمسانه ی ماهان دلم را بدرد می آورد. نفس عمیقی می کشم ومی گویم :


💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_چهل_و_چهارم

گارسون لیوان های بزرگ چای را جلویمان می گذارد و بشقاب های کیک را روی میز می چیند و مودب می پرسد:
- چیز دیگه ای لازم ندارید؟
ماهان آرام تشکری می کند و به رفتن گارسون نگاه می کند.
کمی عصبی می پرسم :
- نمی خواین شروع کنید.
نفس عمیقی می کشد و می گوید:
- قبل از هر چیز باید یه داستانی برات تعریف کنم . داستان زندگی خودم.
ابروی بالا می اندازم و به صندلی تکیه می زنم و منتظر می شوم حرفش را ادامه دهد.
- من و پدر و مادرم و تنها برادرم ماهور تو یکی از شهر های شمال زندگی می کردیم . ماهور چهار سالی از من کوچکتر بود و خیلی به من وابسته . من هم برادرش بودم ، هم دوستش ، هم حامیش و هم الگوش . بابام تو یه کارخونه کار می کرد . وضع مالی متوسطی داشتیم . در کل زندگی خوبی داشتیم وقتی دانشگاه قبول شدم . از خوشحالی رو پا بند نبودم . قبول شدن پزشکی اونم تهران آرزوی هر کسی ، خانواده ام من را با سلام و صلوات فرستادن تهران . اومدم تهران و غرق شدم توی درس، دیگه ترم به ترم هم نمی رفتم شمال . خیلی کم به خانه زنگ می زدم . هر وقت هم مامان یا بابا زنگ می زدن درس و بهانه می کردم و زود تلفنو قطع می کردم . مامان و بابا زیاد سخت نمی گرفتن ولی ماهور بد جوری تنها شده بود وقتی بی محلی های من و می بینی افسرده می شه بعد هم با چند تا بچه تو پارک دوست می شه . کارش می شه پارتی رفتن ، دختر بازی و مشروب و بعد هم مواد . جالبش اینه که هیچ کس تو خونه متوجه تغییر حالت های ماهور نمی شه . چون سال آخر دبیرستان بود به بهانه درس خواندن برای کنکور شبها دیر به خونه میومده و بعد از اومدن هم خودش و توی اتاقش حبس می کرده . خب ، هیچ کس فکر نمی کرد ماهور سر به زیر و خجالتی که فقط با من حرف می زد درگیر این مسائل شده باشه . تا این که یک شب ماهور خونه نمی یاد پدر و مادرم تمام شهر و دنبالش می گردند و آخر سر توی سرد خونه پیداش می کنند.
حرفش که به این جا می رسد سرش را پایین می اندازد و سکوت می کند . دلم برای چشمان غمگینش که به لیوان چایی زل زده می رود با صدایی که کمی خش پیدا کرده می گویم:
- متاسفم خدا رحمتشون کنه چه اتفاقی براشون افتاده بود؟
- اور دوز کرده بود توی یه پارتی
متعجب می گویم :
- واقعاً ، متاسفم
- پدرم نمی تونه تحمل کنه وقتی جنازه ماهور را می بینه سکته می کنه . سکته مغزی . سه ماه تو کما می ره و بعد هم می میره
- وای ، واقعا نمی دونم چی بگم. خیلی ، خیلی متاسفم .


💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_چهل_و_سوم



- امیر طاها خوشش نمیاد من با دوستاش حرف بزنم
- امیر طاها متوجه نمی شه
طاقتم تمام می شود می گویم :
- بفرمائید، چی می خواهید بگید ، فقط زودتر
- این طوری نمی شه حرفهام یه کم طولانی
- ببینید آقای مشیری ، من واقعا وقت ندارم باید برم
- آهو خانم خواهش می کنم ، مهمه
دوست دارم فرار کنم . ولی باید به حرفهای ماهان گوش کنم . می ترسم ، خیلی زیاد، ولی تنها راه مقابل با همه ی این اتفاقات کسب اطلاعات است . تا نفهمم چه می خواهد نمی دانم باید چه کار کنم . پس قبول می کنم که با او حرف بزنم.
ماهان خم می شود و در سمت شاگرد را باز می کند و می گوید:
- لطفا سوار بشید ،جای دوری نمی ریم
سوارماشین سفید رنگ ماهان می شوم . بدون حرف می راند و دو خیابان پائین تر ماشین را جلوی یک کافی شاپ نگه می دارد و با احترام از من می خواهد که پیاده شوم . در کافی شاپ را برایم باز می کند و اجازه می دهد که جلو تر از او وارد کافی شاپ شوم . محیط کافی شاپ تاریک است و موسیقی ملایمی پخش می شود . بوی قهوه و وانیل توی فضا پخش است . فقط یک دختر و پسر جوان پشت یک میز دو نفره نشسته اند . با راهنمایی ماهان در پشت میزی در کنار دیواری که پر از عکس نویسندگان و شاعران ایرانی و خارجی است می نشینیم . به عکس ها نگاه می کنم . آهسته می پرسد:
- می شناسیشون
- بعضی هاشونو ، این صادق هدایت ، این شاملو ، این جلاله ، این دولت آبادی ، این را نمی شناسم .این یکی داستایفسکی ، اینم ویکتور هوگو اگه اشتباه نکنم
- کتاب هم ازشون خوندی؟
- آره ، کم و بیش تا جایی که می تونستم تو کتابخانه مدرسه یا شهرمون پیدا کنم . ولی از وقتی اومدم تهران وقت نمی کنم کتاب بخونم
- چه بد ، می خواهید من براتون کتاب بیارم
از این همه نزدیکی می ترسم و خیلی تند جواب می دهم:
- نه متشکرم ، احتیاجی نیست.
انگار متوجه ترس من شده باشد . سری تکان می دهد و می گوید:
- قصد بدی نداشتم . فقط خواستم کمک کنم .
دو باره اصرار می کنم :
- لطفا اگر حرفی دارید بزنید من باید برم
- بذار اول یه چیزی سفارش بدم . شما چی می خورید؟
- نمی دونم هیچ وقت تو زندگیم این جور جاها نیومدم اصلا نمی دونم چی دارند؟
- اهل چایی هستید یا قهوه؟
- چایی
- خب ، پس اگه اجازه بدهید چایی و کیک سفارش بدم .
- هر جور مایلید
تا آوردن سفارش سکوت می کند و من هم به دختر و پسری که حالا سر هایشان را به هم نزدیک کرده بودند و در گوش هم پچ ، پچ می کردند نگاه می کنم .


💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_چهل_و_دوم

نفس عمیقی می کشم و از جایم بلند می شوم . فقط یک جمله در قبال این بچه های ناز پرورده به ذهنم می رسد . بی مسئولیت و من از آدمهای بی مسئولیت خوشم نمی آید. کیفم را روی دوشم مرتب می کنم ، چادرم را سر می کنم و از مدرسه بیرون می روم .
نزدیک خانه ماشین دویست و شش سفید رنگی برایم بوق می زند . با تعجب به راننده نگاه می کنم ماهان است که با لبخند برایم سر تکان می دهد. ضربان قلبم بالا می رود و صورتم سرخ می شود. دو هفته است که مدام جلویم را می گیرد و می خواهد با من حرف بزند . و من هر بار با به یک بهانه او را از سر باز می کنم . از دو چیز می ترسم . اول این که امیر طاها من را با ماهان ببیند می دانم دوست ندارد من با آشناهایش حرف بزنم . هنوز تا کنکور شش ماه باقی مانده و من باید تمام سعی ام را بکنم که برنامه هایم به هم نخورد . ولی بزرگترین دلیلی که از ماهان فرار می کنم حسی است که به او دارم . حسی که باعث می شود با هر بار دیدنش . ضربان قلبم بالا برود . صورتم سرخ شود و زبانم به لکنت بیفتد. ماهان اولین پسری است که من موقع حرف زدن با او دست و پایم را گم می کنم .
نمی توانم اسمش را عشق بگذارم . اصلا به عشق در یک نگاه اعتقادی ندارم . اعتقاد دارم عشق واقعی فقط در پی شناخت ایجاد می شود و من و ماهان هیچ شناختی از هم نداریم . ولی می توانم اسمش را کشش به جنس مخالف بگذارم کششی که هم خوشایند است و هم ترسناک . هر چه باشد من زن امیر طاها هستم . هر چند من و امیر طاها هیچ کششی به هم نداریم و این ازدواج از نظر هر دوی ما صوری است ولی تا وقتی در عقد امیر طاها هستم به خودم اجازه فکر کردن به مرد دیگری را نمی دهم .
سرم را پایین می اندازم و از کنار ماشین ماهان عبور می کنم . سرش را از پنجره ماشین بیرون می آورد و با لحن صمیمی که تا حالا از او نشنیده ام می گوید:
- آهو خانم ، می شه حرف بزنیم.
به سمتش بر می گردم و با لحن جدی می گویم :
- نه، من دوس ندارم با شما حرف بزنم
- فقط چند دقیقه . خواهش می کنم
- نمی فهمم . من و شما چه حرف مشترکی با هم داریم .
- اجازه بدهید حرف بزنم متوجه می شید
- نه من باید برم خونه . ممکنه امیر طاها بیاد
- امیر طاها امروز بیمارستان و تا شب هم نمیاد . اونم اگه تازه شب بیاد
- ببخشید . من نمی تونم با شما حرف بزنم . امیر طاها خوشش نمیاد
- از چی می ترسی آهو ؟ امیر طاها اصلا حواسش به تو نیست . اصلا براش مهم نیست که تو کجا می ری یا چیکار می کنی.


💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_چهل_و_یکم

آهو با درد چشمانش را روی هم می گذارد دلش می خواهد همین الان با خواندن پاراگرافی از کتاب لب های پر از تمسخر امیر طاها را ببندد ولی جلوی خودش را می گیرد و با لحن آرامی می گوید:
- داشتم عکساش را نگاه می کردم . ببخشید نمی خواستم فضولی کنم. و از جایش بلند می شود . دامن بلند سبز رنگش را مرتب می کند . موهای پریشان شده روی پیشانیش را توی روسریش فرو می کند و به سمت در میرود.
امیر طاها با تعجب به رفتنش نگاه می کند و وقتی دست آهو روی دستگیره در می نشیند با لحنی توبیخ گر می گوید:
- کجا داری می ری؟
- دارم می رم تو انباری کنار آشپزخانه بخوابم
و بدون این که اجازه صحبت دیگری به امیر طاها بدهد از اتاق خارج می شود .

بلاخره سه روز پر تنشی که در آن آهو مجبور بود مدام سرزنش ها و تحقیر های رباب خانم را تحمل کند و امیر طاها مجبور بود هر روز مستقیم از دانشگاه به خانه بیاید تمام می شود . و حاج سالار و رباب خانم به کرمان بر می گردند . هر دو با خیال راحت نقابهایشان را بر می دارند و به قالب واقعیشان بر می گردند. آهو سعی می کند با یک بر نامه ریزی دقیق سه روز عقب افتادگی درسیش را جبران کند و امیر طاها تمام تلاشش را می کند تا زمان بیشتری را در کنار یلدا سپری کند.
**************
برگه امتحانی را به ممتحن می دهم و به حیاط مدرسه می روم . این آخرین امتحان ترم است و من مثل همیشه تمام سوالات را به راحتی جواب داده ام . حیاط خلوط است هنوز بیشتر دانش آموزان در حال دادن امتحان هستند. بر خلاف بقیه روزهای امتحان به سرعت از مدرسه خارج نمی شوم . روی یکی از سکوهای سیمانی کنار حیاط می نشینم و به دانش آموزان بی خیالی که سلانه سلانه وارد حیاط می شوند نگاه می کنم . دختر سفید و تپلی کمی دور تر از من روی سکو نشسته و با دقت برگه سوالات را نگاه می کند و بعد با آهی جان سوز به من و یا شاید هم به خودش می گوید:
- قبول نمی شم ، خیلی سخت بود.
از حرفش تعجب می کنم سوالات اصلا سخت نبود ، هیچ نکته مبهم و یا خاصی توی سوالات نبود . فقط کافی بود کمی کتاب را با دقت مطالعه می کرد .
چند دانش آموز دیگر هم وارد حیاط می شوند و به سرعت خودشان را به دختر تپل می رسانند. صدای داد و فریادشان توی حیاط می پیچد . از سختی سوالات می گویند و از این که کدام نکته سر کلاس بیان نشده یا خوب گفته نشده و من در عجبم که این دخترها که هیچ کاری جز درس خواندن ندارند و همه امکانات از معلم و کتاب و ... در اختیارشان هست چرا باید از امتحانی به این آسانی گله کنند.


💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_چهلم

آهو همه را برای شام به آشپزخانه دعوت می کند . امیر طاها به میز شامی که آهو چیده نگاه می کند و روی صندلی کنار مادرش می نشیند . میز به زیبایی چیده شده با دو نوع غذا و سالاد و ترشی و ماست ، یک سفره در شان خانواده سالاری . امیر طاها یک کفگیر برنج توی بشقاب مادرش می ریزد و رو به پدرش می گوید :
- بفرمایید شروع کنید.
حاج سالار رو به آهو می کند و می گوید:
- دستت درد نکنه دخترم ، حسابی به زحمت افتادی ، همیشه دو نوع غذا درست می کنی یا برای ما دو نوع پختی
آهو آهسته جواب می دهد.
- غذام آماده بود. شما که آمدید تصمیم گرفتم بادمجان شکم پر هم درست کنم بادمجان سرخ شده توی فریز داشتم سریع آماده شد.
رباب خانم با لحن بدی می گوید:
- نیاوردیمت اینجا که باز پسرم غذای فریزری بخوره . وظیفته هر روز غذای تازه براش درست کنی.
حاج سالار تک خنده می کند و رو به رباب خانم می گوید:
- اگه دوست نداشتی پسرت غذای فریزری بخوره چرا اصرار داشتی براش فریزری به این گندگی بخری
امیر طاها که از این بحث خسته شده است رو به پدرش می کند و می گوید:
- برای معامله اومدید تهران
- آره ، یکی از دوستام 20 قطعه فرش و 12 تا تابلو فرش برای رستوران سنتی که زده سفارش داده . فردا بار می رسه تهران خواستم موقع تحویل بار خودم تهران باشم .گفتم بیام یه سر هم به شما بزنم. مامانت خیلی دلتنگت بود
- خوب کردید . منم دلم برای شما تنگ شده بود ولی درسام زیاده کارم هم تو بیمارستان خیلی وقت گیره .نمی تونم زود به زود بیام کرمان
- نمی خواد زود به زود بیایی، عید به عید بیایی بسه . بشین درست را بخون
بقیه شام در سکوت خورده می شود. بعد از شام حاج سالار می گوید که خسته است و از آهو می خواهد که رخت خوابی برایش پهن کند . آهو در اتاق خودش رختخواب برای حاج سالار و رباب خانم می اندازد و به آشپزخانه می رود و مشغول کار می شود . و بعد از پایان کارش با یک شب بخیر به سمت اتاق امیر طاها می رود . امیر طاها با چشم رفتن آهو را دنبال می کند.
یک ساعت بعد رباب خانم دست از سر امیر طاها بر می دارد و برای خواب پیش همسرش می رود ولی امیر طاها مردد روی مبل داخل هال نشسته و به در بسته اتاقش نگاه می کند . نمی داند اگر به اتاق برود آهو را در چه وضعیتی می بیند. دوست ندارد با آهو تنها شود. با کلافگی از جایش بلند می شود و به اتاق می رود . آهو پشت میز نشسته و با دقت به یکی از کتابهای درسی امیر طاها که به زبان انگلیسی است نگاه می کند. امیر طاها با حالت مسخره ای می پرسد :
- می تونی انگلیسی بخونی ؟ دیگه چه زبانهایی بلدی؟


🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
سلام به همه دوستان و همراهان عزیز
روز مرد را به همه آقایان گروه و روز جهانی زن را به تمام خانم های گروه تبریک می گویم .
به عنوان عیدی دو پارت هدیه تقدیم شما عزیزان🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺


💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_سی_و_نهم

صورت آرایش شده و ابروهای که به زیبایی برداشته و رنگ شده اند و موهای که روی پیشانیش ریخته آهو را از آن دختر ساده به زن جوان و زیبای تبدیل کرده .
نگاه امیر طاها از روی صورت آهو به موهای بلند و بافته شده اش کشیده می شود. موهایی که از زیر روسری کوچکی که به زیبایی پشت گردنش بسته شده بیرون آمده و یک وری روی سینه اش افتاده. قبل از این که بتواند جواب سلام آهو را بدهد دستش کشیده می شود و به اجبار روی مبل کنار مادرش می نشیند ولی تمام حواسش به دختری است که به سمت آشپز خانه می رود.
مادرش یک بند حرف می زند. از خانه ، از خواهر و برادرانش و از نوه هایی که قرار است به خانواده اضافه شوند و از دلتنگیش برای امیر طاها می گوید. ولی امیر طاها به آهو فکر می کند. حالا می بیند که آهو اصلا زشت و یا بد هیکل نیست . بدنی تو پر و ورزیده و صورتی زیبا دارد.
آهو را با یلدا مقایسه می کند آهو با آن پوست گندمی و چشم هایی کشیده ی سیاه نقطه مقابل یلدای سفید و چشم طوسی اش است یلدای لاغر و ظریفی که هر وقت در آغوشش می گیرد حس می کند ممکن است بشکند و او باید با تمام وجود مواظبش باشد نفس عمیقی می کشد . تا خاطرات یلدا را از ذهنش دور کند.
چای را از داخل سینی که آهو جلویش گرفته بر می دارد و با خود فکر می کند چرا دختری که توی این دو ماه با وجود تنها بودنشان هر گز سعی نکرده زیبایی های زنانه اش را به او نشان دهد حالا این چنین به خودش رسیده ولی وقتی نگاه پر از تحسین پدرش را روی آهو می بیند متوجه می شود این تغییرات نه برای او بلکه برای پدرش است برای اینکه حاج سالار نفهمد چیزی بینشان نیست.
با صدای حاج سالار به خودش می آید. حاج سالار در حالی که با دست فضای خانه را نشان می دهد می گوید :
- خوبه ، می بینم زندگیت سر و سامان گرفته
امیر طاها به فکر احمقانه پدرش که سر و سامان گرفتن را به خانه تمیز و غذای روی گاز می داند لبخند می زند ولی خودش را راضی نشان می دهد و می گوید:
- الحمد الله . خوبه
حاج سالار تک خنده ای می زند و در حالی که نگاه منظور داری به آهو که توی آشپز خانه است می کند می گوید:
- این جور که من می بینم از خوب ، بهتره
امیر طاها با لبخند به ظاهر خجلی سرش را پایین می اندازد و جوابی به پدرش نمی دهد. رباب خانم پشت چشمی برای شوهرش نازک می کند و می گوید:
- دختره معلوم شناگر قابلی بوده تا حالا آب نمی دیده.
حاج سالار با لحنی جدی می گوید:
- برای همین من گذاشتم توی این آب شنا کنه چون می دونستم آنقدر باهوشه که بتونه پسر سر به هوای تو رو رام کنه.
امیر طاها با خودش فکر می کند. بله ،آنقدر باهوش هست که بتونه تو را هم دور بزنه حاج سالار سالاری و با نگاهی بد بینانه به آهو نگاه می کند.


💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_سی_و_هشتم

گوشی را که می گذارم به سرعت چادرم را سر می کنم و از خانه بیرون می روم . باید آدرس یک آرایشگاه نزدیک را از فاطمه خانم بگیرم . باید کمی به سر و وضع خودم برسم . حاج سالار من را این جا فرستاده تا پسرش را در خانه نگه دارم و اگر بفهمد ما با هم رابطه نداریم ممکن است همه چیز را بر هم بزند و من را برگرداند و تمام امیدم برای درس خواندن از بین برود. پس باید ظاهرم آنقدر آراسته باشد که حاج سالار مطمئن شود که من توانسته ام توجه کامل پسرش را بدست آورم .
کارم در آرایشگاه یک ساعتی طول می کشد وقتی خودم را داخل آینه می بینم تعجب می کنم . با این که برای آن مراسم مسخره ابرو هایم را بر داشته بودم ولی آن ابرو برداشتن کجا و این ابرو برداشتن کجا . اصلا یک آدم دیگری شده ام . به توصیه ی خانم آرایشگر رنگ ابرویم را یک درجه روشن تر می کنم و جلوی موهام را هم کوتاه می کنم . بعد از تمام شدن کارم توی آرایشگاه به فروشگاه می روم و بلوز و دامن سبز رنگی که چند وقتی بود چشمم را گرفته ولی دلیلی برای خریدش نمی دیدم می خرم و به خانه بر می گردم . پنج ، شش ساعت وقت دارم تا خودم را برای پذیرای حاج سالار و رباب خانم آماده کنم.
**************
امیر طاها تمام سعی اش را کرد که شب زود تر به خانه برسد ولی وقتی صدای بلند حاج سالار را از پشت در شنید فهمید باز هم از پدرش عقب مانده. در خانه را آهسته باز می کند و وارد خانه می شود . حاج سالار و مادرش پشت به در روی کاناپه رو به روی تلویزیون نشسته اند و آهو روی مبل تکی در گوشه سالن . حاج سالار رو به سمت آهو می کند و با آن صدای کلفت و مردانه اش می پرسد:
- شوهرت همیشه انقدر دیر میاد خونه؟
آهو مثل همیشه آرام جواب داد:
- نه ، بیشتر وقتا قبل ساعت هفت خونه ست ولی سه شنبه ها کلاس هاش بیشتره یه کم دیر تر میاد . دیگه الانا می رسه.
ابرو های امیر طاها از این دروغ آهو بالا می رود . در این مدت فهمیده است که آهو برای حاج سالار جاسوسی نمی کند ولی فکر هم نمی کرد که بخواهد کارهایش را ماست مالی کند .
امیر طاها جلو می رود و با صدای بلندی سلام می کند . پدرش سرش را بالا می آورد و با صورتی جدی جواب سلامش را می دهد ولی مادرش از جا بلند می شود و او را در آغوش می گیرد و از دلتنگیش می گوید و این که چقدر دلش برای پسر دکترش تنگ شده و چقدر نگرانش است.
با صدای آرام آهو که سلام می کند از آغوش مادرش بیرون می آید و به آهوی که با بلوز و دامن سبز خوش رنگی رو به رویش ایستاده نگاه می کند . چقدر این آهو با آهو این چند ماه متفاوت است .


💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_سی_و_هفتم

گوشی را بر می دارم و می گویم :
- سلام
مامان پشت خط است :
- سلام آهو جان خوبی مادر
- مرسی ، خوبم شما خوبید ، بابا خوبه
- همگی خوبن تو چطوری ؟ زندگیت خوب مادر؟ مشکلی که نداری؟
حرصم می گیرد می خواهم بگویم "مثلا اگر مشکلی داشته باشم شما به دادم می رسید." ولی باز هم سکوت می کنم و می گویم :
- نه مامان جان همه چیز خوبه
می دانم کاری دارد وگرنه مامان و بابا هیچ وقت برای احوال پرسی زنگ نمی زنند. منتظر می مانم تا خودش بگوید.
- آهو جان دخترم می خواستم بگم . یعنی بابات سفارش کرد که حتما بهت بگم . امشب که حاج سالار و رباب خانم میان آنجا . حواست جمع باشه خوب از شون پذیرایی کنی . یک وقت بی احترامی نکنی . بونه دستشون ندی ها.
برای یک لحظه خشکم می زند . قرار حاج سالار و رباب خانم بیایند اینجا پس چرا هیچ کس چیزی به من نگفت . یعنی امیر طاها خبر ندارد . اگر خبر داشت حتما می گفت . حاج سالار دارد بی خبر می آید تا مچ من و امیر طاها و این زندگی را بگیرد می خواهد مطمئن شود امیر طاها به هوای من سر به راه شده . نفس بلندی می کشم و از مامان می پرسم:
- کی راه افتادن
- امروز صبح با ماشین خود حاج سالار راه افتادن فکر کنم دم ، دمای غروب برسن تهران .
- خود حاج سالار به بابا گفت دارن میان تهران؟
- نه مادر، امیر محمد به بابات گفته. مثل اینکه حاج سالار یه ذره تو تهران کار داره قرار چند روزی پیش شما باشه هم به شما سر بزنه، هم به کاراش برسه.
پس حدسم درست بود حاج سالار آمده تا از نتیجه کارش با خبر بشود . از مامان خداحافظی می کنم . شماره امیر طاها را می گیرم . اولین بار است که به امیر طاها زنگ می زنم . هنوز دومین بوق را نزده گوشی را جواب می دهد و با لحن متعجبی می پرسد:
- آهو ، چیزی شده
- سلام ، ببخشید زنگ زدم اگه واجب نبود تلفن نمی کردم
- چی شده ؟
- الان مامانم تلفن کرد و گفت ظاهرا پدر و مادرتون دارن میان تهران چند روزی این جا بمونند . خواستم بپرسم شما خبر داشتید.
- کی به مامانت خبر داده؟
- برادرتون ، آقا امیر محمد به بابا گفته
نفس پر حرصش را می توانستم از پشت تلفن بشنوم او هم مثل من می دانست پدرش چرا بی خبر به تهران می آید.
- خونه را مرتب کن و برای شام هم یه غذای خوب بزار . هر چیزی هم که لازم داری بخر منم امشب زود میام . سعی می کنم قبل از رسیدن بابا اینا برسم خونه
- باشه . شما نگران خونه نباشید من حواسم هست.
- خوبه . اگر مسئله دیگه ای بود . خبرم کن
- چشم


💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_سی_و_ششم

حالا بعد از یک هفته فرصت کردم تا به بانک بیایم و پولی که امیر طاها به من داده بود و مقداری از خرجی ماه قبل که کنار گذاشته بودم به حسابم بریزم . خود امیر طاها گفته بود هر چی از خرج خانه اضافه آمد برای خودم است خوب چرا نباید به حرفش گوش بدهم بیشتر از این ها برای این خانه زحمت می کشم.
صدای زنی که شماره 211 را می خواند من را به خودم می آورد . نگاهی به کاغذ توی دستم می اندازد 213 دو نفر جلو تر از من هستند . بی حوصله چشمم را توی بانک می چرخانم که با چشم های عسلی آشنایی گره می خورد . ماهان که روی صندلی رو به روی من نشسته است. سرش را به نشانه سلام تکان می دهد زیر لب جواب سلامش را می دهم و سرم را پایین اندازم . دیدن ماهان حس های زیادی را در من زنده می کند که بعضی از آن ها عجیب هستند . اصلا نمی دانم چرا با دیدن ماهان قلبم سریعتر می زند و خجالت می کشم .و یا چرا در عین حال که دوست دارم کنار ماهان باشم ازش فرار می کنم. ماهان با لبخند ی که روی لبهایش است به سمتم می آید و روی صندلی کنار دستم می نشیند و می گوید :
- خیلی تو فکر بودید.
در جوابش فقط کمی لبهایم را می کشم . لبخند او عمیق تر می شود و می گوید :
- اون روز حالتون خیلی بد بود خوشحالم که بهتر شدید.
- متشکرم
- مامان شب براتون سوپ پخته بود آورد دم خونه ولی هر چه زنگ زد کسی در را باز نکرد.
- نشنیدم . حتما خواب بودم
صدای زنگ را شنیده بودم ولی چون امیر طاها گفته بود نباید در را روی کسی باز کنم . من هم جواب نداده بودم .
- الان که خوبید الحمدالله
- بله خوبم ، ممنون، از مامان هم تشکر کنید
خنده شیرینی می کند و می گوید :
- چقدر مبادی آداب حرف می زنید.
لبخندی می زنم و جواب نمی دهم. ماهان باز ادامه می دهد :
- دوس دارم باهاتون بیشتر آشنا بشم . میشه از خودتون بگید.
صدای زن از توی بلند گو شنیده می شود . شماره 212 به باجه 7 نگاهی به کاغذ توی دست ماهان می کنم و می گویم :
- مثل اینکه شماره شما را صدا زدند.
نگاهی به کاغذ توی دستش می کند و می گوید :
- بله ، اصلا حواسم نبود و از جایش بلند می شود و به سمت باجه شماره 7 می رود .
چند دقیقه بعد زن توی دستگاه شماره من را می خواند و چقدر خوشحال شدم که وقتی کارم تمام شد، ماهان هنوز جلوی باجه شماره 7 نشسته است و متوجه خارج شدنم از بانک نمی شود.
به خانه که بر می گردم صدای زنگ تلفن توی فضای خانه می پیچد . به ندرت کسی به این خانه تلفن می زند و با تاکید امیر طاها من هم فقط جواب تلفن های را می دهم که شماره شان را می شناسم به شماره نگاه می کنم شماره خانه خودمان است .


💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_سی_و_پنجم

با این که دلش می خواست دلیلی برای مقصر دانستن آهو بیاورد ولی خودش هم می دانست آهو در این یک ماه هیچ کاری نکرده بود که مستحق این عذاب و ناراحتی باشد . چهره رنگ پریده و مظلوم آهو از جلوی چشمانش دور نمی شد . اگر فقط کمی فکر کرده بود این اتفاق برای آهو نمی افتاد. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد باید به خانه می رفت . باید فکر می کرد به استراحت احتیاج داشت.
*******
وارد بانک می شوم و بعد از گرفتن نوبت روی یکی از صندلی ها می نشینم . آمده ام تا پولی را که امیر طاها به عنوان غرامت به من داده در حسابی که ماه پیش برای خودم باز کردم بگذارم . آن روز بعد از این که از دانشگاه برگشت به اتاقم آمد تا از حالم مطمئن شود ویک مشت تراول را کنارم گذاشت و گفت : برو برای خودت یه چیزی بخر.
آنقدر از دستش ناراحت بودم که اگر جلوی خودم را نمی گرفتم سیلی محکمی توی صورتش می زدم ولی به جای آن فقط گفتم :
- مرسی من به چیزی احتیاج ندارم
- پیشت باشه هر وقت به چیزی احتیاج داشتی بخر
خشم تمام وجودم را پر کرده بود برای همین با صدایی بلند تر از حد معمول گفتم :
- نیازی نیست برای تسکین عذاب وجدانتون به من پول بدید . الان هم چیزی نشده هر وقت مهمون داشتید چند دقیقه قبلش به من خبر بدید خودم می رم یه جایی که دوستاتون من را نبینند.
با تعجب به من نگاه می کند . انگار برایش عجیب بود دختر حرف گوش کن و ساده ای که توی این مدت صدایش در نیامده حالا چطور چنین جرائت و جسارتی پیدا کرده.منتظر بودم سرم داد بزند ولی با لحن بی حوصله ای گفت :
- مثلا کجا می خوای بری ؟
- نمی دونم شاید برم توی انباری . کوچیک هست ولی برای یه شب موندن مناسبه هر چی باشه گرمتر از بالکنه
نفس عمیقی کشید و گفت :
- لازم نکرده این دفعه مهمون داشتم می فرستمت بری خونه آقا برات پیش فاطمه خانم
نمی دونم چرا یک لحظه فکر کردم می خواهد بگوید این دفعه که مهمان داشتم تو هم باش و من تو را به بقیه معرفی می کنم دلم برای خوش خیالی خودم سوخت .
دوباره با لحن کلافه ای گفت :
- الان هم خوب استراحت کن زودتر خوب بشی و به کارهات برسی .اصلا از کار کردن فاطمه خانم راضی نیستم فقط آشغالها را از خونه برده بیرون به خودش زحمت نداده یه دستمال رو میزا بکشه.
برگشت تا از اتاق خارج شود و در همان حال که پشتش به من بود گفت :
- به هر حال اون پول مال توِ ، نخواستی بندازش دور
دیگر بحث نکردم همین طوری هم از استراتژی سکوت و فرمانبرداریم دور شده بودم . من دختر فرمانبرداری نبودم ولی این بهترین استراتژی بود که می توانستم داشته باشم تا امیر طاها کاری به کارم نداشته باشد . از طرفی خودم هم خوب می دانستم وقتی دانشگاه قبول بشوم و برای درس خواندن از این خانه بروم به این پول احتیاج دارم


💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_سی_و_چهارم

بلند می شوم و روی تخت می نشینم و آهسته سلام می کنم
زن با لبخند جواب می دهد:
- سلام به روی ماهت مثل اینکه حالت بهتره ها رنگ و روت باز شده
- مرسی بهترم
- خدا را شکر حالا پاشو یه چیزی بخور جون بگیری
- باشه . می خورم شما برید به کارتون برسید
- خوب من می رم کار داشتی زنگ بزن سرایداری آقا برات خبرم می کنه میام پیشت .
- خیلی ممنون . کار داشتم خبرتون می کنم
گرسنه هستم و لباسم به تنم چسبیده دلم یک حمام داغ می خواهد
به اتاقم که می روم یادم می افتد کیفم توی بالکن است. در بالکن را باز می کنم ، چشمم که به گوشه دیوار می افتد و یادم می آید چطور از زور سرما توی خودم فرو رفته بودم ، احساس حقارت تمام وجودم را پر می کند یعنی وجودم انقدر زشت است که برای مخفی کردنم همه کار می کند. از امیر طاها عصبانی هستم . زیر لب می گویم " مرتیکه روانی ، ازت متنفرم " ولی نمی دانم چرا بغض می کنم نمی دانم چرا به یاد دست امیر طاها که دور کمرم حلقه شده بود می افتم . نمی دانم چرا دلم می خواهد امیر طاها همین الان به خانه بیاید.
**********
امیر طاها با خستگی به استاد که از کلاس خارج می شود نگاه می کند . سپهر کتاب هایش را جمع می کند و رو به امیر طاها می گوید:
- میای بریم سلف یه نسکافه بزنیم ؟
- نه ، سرم داره از درد می ترکه . دیشب دو ساعت بیشتر نخوابیدم
- خوب تقصیر خودت ، کدوم آدم عاقلی وسط هفته مهمونی می گیره .
حق با سپهر بود ولی دست خودش نبود همان وقت که یلدا توی جمع گفته بود هر جا پارتی باشه او می آید نتوانست بود جلوی خودش را بگیرد و همه را برای مهمانی به خانه اش دعوت نکند . خودش هم دست یلدا را گرفته بود و زودتر از بقیه راه افتاده بود و تا وقتی کلید را داخل قفل نچرخانده بود یادش نیامده بود آهوی در خانه است که اگر یلدا او را ببیند تمام نقشه هایش برای دوستی با یلدا نقشه برآب می شود برای همین تنها کاری که به ذهنش رسیده بود انجام داده بود و آن هم انداختن آهو توی بالکن بود حتی فرصت نداده بود تا دختر لباس گرمتری بپوشد . بعد هم در کنار یلدا اصلا فراموش کرده بود آهوی وجود دارد. آخر شب بعد از آن که یلدا را به خانه شان رسانده بود و تنها به خانه برگشته بود یاد آهو افتاده بود .
با به یاد آوردن آهوی مچاله شده در گوشه دیوار، اعصابش به هم می ریزد . از خودش بدش می آید . ازکی این همه بی وجدان شده بود. چطور توانسته بود این کار را بکند . مثلا قرار بود دکتر شود چطور توانسته بود با جون یک آدم این طور بازی کند .
با خودش گفت "در عرض یک ماه دو بار به اش آسیب زدم البته اگر اون سیلی ناحق را در نظر نگیرم."


💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_سی_و_سوم

به دیواره آسانسور تکیه می دهم و به صدای موسیقی ملایمی که پخش می شود گوش می کنم . در آسانسور که باز می شود . ماهان و مادرش را جلوی در آسانسور می بینم .نگاهم که به صورت سرخ و ناراحت امیر طاها می افتد می فهمم از این دیدار اصلا خوشحال نیست .
قبل از این که کسی حرفی بزند امیر طاها به سرعت می گوید:
- سلام زهرا خانم اگر اجازه بدید آهو را ببرم خونه حالش خوب نیست
و دوباره دستش را دور کمرم حلقه می کند و مرا با خشونت به سمت در می کشد. در خانه را با کلید باز می کند و من را به داخل خانه هل می دهد. در را که می بندد می گوید :
- برو روی تخت من بخواب آن جا گرم تره منم برم برات آب بیارم دارو هات و بخوری .
نگاهم را به داخل خانه می گردانم . همه خانه پر است از ظرفهای کثیف . خرده های چیبس و پفک . بطریها و لیوان های نوشیدنی خالی و نیمه خالی و جعبه های نیم خورده پیتزا .
مثل من نگاهی به اطراف می اندازد و می گوید :
- نمی خواد نگران باشی زنگ می زنم یکی بیاد اینجا را تمیز کنه تو فقط استراحت کن .
روی تخت دراز می کشم و به ساعت روی دیوار نگاه می کنم ساعت هفت و نیم است یعنی چه ساعتی امیر طاها من را به درمونگاه برده. چند ساعت توی آن بالکن سرد بودم .اصلا کی مهمانیش تمام شده . خسته و گیجم . امیر طاها با یک لیوان آب بر می گردد . از داخل پلاستیک داروها قرص و کپسولی در می آورد و به دستم می دهدو می گوید:
- اینا را بخور . شش ساعت دیگه هم باید از همینا بخوری .
داروها را از دستش می گیرم و توی دهانم می گذارم لیوان آبی که برایم آورده سر می کشم . امیر طاها لیوان آب را از دستم می گیرد و می گوید :
- به فاطمه خانم زن آقا برات سرایدار ساختمان گفتم بیاد خانه را تمیز کنه سوپ هم برات بپزه منم دیگه میرم خیلی دیرم شده .
دراز می کشم و چشم هایم را می بندم نمی دانم چرا از این که امیر طاها من را با این وضعیت دست یک غریبه می دهد ناراحت هستم . اصلا چرا باید ناراحت باشم امیر طاها خودش هم غریبه است شاید حتی غریبه تر از این فاطمه خانم . سرم پر است از فکر های ضد و نقیض و جور وا جور . می خوابم و بیدار می شوم دوباره می خوابم و دوباره بیدار می شوم زمان را گم کرده ام ، مکان را هم یک لحظه توی خانه هستم و لحظه دیگر توی مدرسه و بعد سر از کار گاه قالی بافی حاج سالار در می آورم . با صدای زنی از خواب می پرم . زن مسن است با لهجه غلیظ شمالی :
- خانم جان ، خانم جان ، پاشید براتون سوپ پختم پاشید سوپتون را بخورید منم دیگه باید برم خونه ی مهندس عضدی خانمش خیلی وقته منتظرم هست.


💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_سی_و_دوم

بعد صدای امیر طاها می آید که با خنده می گوید:
- بیا برو . مسخره بازی در نیار
و چراغ بالکن را دو باره خاموش می کند.
سعی می کنم بر روی درسم تمرکز کنم ولی سر و صدای زیاد و سرمای شدید باعث می شود چیزی از درس نفهمم . کتاب را داخل کیفم بر می گردانم و خودم را در کنج دیوار فرو می کنم و سرم را بین پاهایم مخفی می کنم تا باد سرد کمتر آزارم بدهد. سرما بدنم را خشک کرده و به شدت خوابم می آید . نمی دانم چقدر طول می کشد تا خوابم می برد .
چشمانم را که باز می کنم روی تخت خوابیده ام و سرمی به دستم وصل است هیچ کس توی اتاق نیست صدای صحبت دو نفر از پشت پرده سفید می آید . نمی دانم چطور به درمانگاه آمده ام روی تخت نیم خیز می شوم . ولی سرم گیج می رود و دوباره روی تخت می افتم . چشمم را می بندم سرم و گلویم به شدت درد می کند آب دهانم را نمی توانم قورت بدهم و نفس کشیدن برایم سخت است. ترجیح می دهم دوباره بخوابم نمی خواهم بفهمم چه اتفاقی افتاده .
با صدای کسی بیدار می شوم
- آهو ، آهو بیدار شو
چشمانم را به زور باز می کنم . امیر طاها جلوی تخت ایستاده و به صورت من نگاه می کند . سعی می کنم حرفی بزنم ولی نمی توانم . دهانم خشک ،خشک است.
- بلند شو باید بریم خونه ، من باید برم دانشگاه کلاس دارم
سعی می کنم بلند شوم . دستش را دور کمرم حلقه می کند و کمک می کند بنشینم . به خودم نگاه می کنم مانتو به تن ندارم
آرام زمزمه می کنم :
- چادرم
پوزخندی می زند و می گوید:
- آنقدر حالت بد بود که یادم رفت برات کفش بیارم چه برسه به چادر . حالا خوبه روسری سرت بود. پاشو باید زودتر بریم کار دارم
از جایم بلند می شوم هنوز سرم گیج می رود . کیسه داروهایم را از روی میز کنار تخت بر می دارد و دستش را دورم حلقه می کند و کمک می کند تا راه بروم پایم را که روی سرامیک های سرد درمانگاه می گذارم لرز توی بدنم می نشیند. فشار دستانش را به دورم بیشتر می کند و من را تا داخل ماشین همراهی می کند . روی صندلی ماشین که می نشینم تمام نیرویم را از دست می دهم . سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم و چشم هایم را می بندم .امیر طاها توی ماشین می نشیند و می گوید :
- الان بخاری را روشن می کنم .
صدای موتور ماشین و گرمای که از صندلی ماشین توی بدنم جریان پیدا می کند خواب را دوباره به چشم هایم می آورد.
ماشین که توی پارکینگ ساختمان توقف می کند چشم هایم را باز می کنم . این دفعه بدون کمک امیر طاها از ماشین بیرون می آیم و به سمت آسانسور می روم امیر طاها پشت سرم سوار آسانسور می شود .


💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_سی_و_یکم

ساعت از 7 گذشته و امیر طاها هنوز به خانه نیامده . یک لیوان چای برای خودم می ریزم و کتاب ادبیاتم را باز می کنم . کیفم را برای احتیاط جلوی پایم می گذارم . یاد حرف خانم رضایی می افتم که می گفت " یک سرباز باید حس کنه همیشه در خطره تا جانب احتیاط را از دست نده" درس خواندن در این خانه به مراتب راحت تر از خانه پدریم است ولی باز هم من جانب احتیاط را از دست نمی دهم و همیشه مواظبم که امیر طاها متوجه کارهایم نشود. صدای چرخیدن کلید را که توی قفل می شنوم . کتابم را داخل کیف می اندازم زیپ کیف را می بندم و روسریم را بر می دارم تا اگر امیر طاها صدایم کرد از اتاق بیرون بروم. صدای امیر طاها را می شنوم که با کسی صحبت می کند . نا گهان در اتاق باز می شود و امیر طاها داخل می شود قبل از آن که چیزی بگویم دستش را روی بینیش می گذارد. بعد بازویم را می گیرد و به طرف بالکن می برد و مرا به داخل بالکن هل می دهد و می گوید :
- امشب مهمون دارم تو چشم نباشی بهتره فهمیدی .
قبل از این که جوابی بدهم داخل اتاق بر می گردد ولی خیلی زود با کیفم که روی زمین افتاده بود بر می گردد وکیف را توی بغلم می گذارد و با لحنی پر از تهدید می گوید :
- تا بچه ها این جا هستند صدات در نیاد. این دفعه وقتی به داخل اتاق می رود در بالکن را قفل می کند و پرده را می کشد.
اواسط آبان ماه است و من بدون لباس مناسب وسط بالکن تاریک ایستاده ام . نور کمی از طرف پنجره هال بیرون می آید. خودم را به انتهای بالکن و زیر نور می رسانم پنجره هال باز است برای همین صدای حرف زدن امیر طاها با یک دختر را می شنوم . صدا ها واضح نیست ولی لحن پر از ناز دختر کاملا قابل تشخیص است . و من برای اولین بارصدای خنده های امیر طاها را می شنوم . چرا همیشه فکر می کردم این پسر خندیدن بلد نیست. کتابم را از داخل کیف در می آورم و کیفم را روی زمین می گذارم و رویش می نشینم . سعی می کنم زیر نور کمی که از هال می آید درسم را بخوانم . سرما هر لحظه بیشتر می شود . تعداد صداها بیشتر می شود حالا صدای تعداد زیادی دختر و پسر را می شنوم که با هم حرف می زنند و می خندد . با پخش شدن موزیک صدای خنده ها به جیغ و فریاد بدل می شود. از سرما می لرزم . از جایم بلند می شوم . و شروع می کنم به حرکت کردن تا شاید گرم شوم .
یک نفر چراغ بالکن را روشن می کند و بعد سعی می کند در بالکن را باز کند خودم را به گوشه بالکن می کشم و به دیوار می چسبانم . صدای پسری را می شنوم که می گوید:
- امیر کلید بالکنت کجاست می خوام برم اونجا سیگار بکشم .
نمی دانم امیر طاها چه جوابی می دهد که پسر با خنده مستانه ای می گوید:
- می خوای شیشه را بشکونم


💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_سی_ام


- پس بگو خریدیش . برده ات . برای همین همچین زده بودی توی صورتش که جای انگشتات از زیر کرم پودری هم که مالیده بود معلوم بود.
امیر طاها صورتش از عصبانیت سرخ می شود . سیگار نیمه سوخته اش را روی زمین می اندازد و می گوید :
- ببین ماهان رفیقمی . دوست دارم . تو این مدتی هم که هم دیگر رو می شناسیم همه جوره هوامو داشتی و منم مدیونتم ولی لطف کن به مسائل شخصی زندگی من دخالت نکن این که من چه طوری با زن صیغه ایم رفتار می کنم به خودم مربوطه . اگر هم دیشب کتک خورد بدون که حقش بوده
قید دیدن یلدا را می زند نمی خواهد یلدا این حال و روزش را ببیند . می خواهد برای یلدا همیشه آن پسر بامزه و مهربان شب مهمانی بماند . همان که یلدا گفته بود و الان نه می توانست مهربان باشد و نه با مزه . پس از جایش بلند می شود و بی توجه به نگاه پر از تاسف ماهان به طرف سلف دانشگاه می رود .
***********
یک ماه از ثبت نامم در دبیرستان می گذرد و من در این یک ماه توانسته ام به اندازه زیادی در درسهایم پیشرفت کنم و اگر با همین روند ادامه بدهم خیلی زود خودم را به دانش آموزان دیگر می رساندم . برنامه دقیقی برای درس ، ورزش و کارهای خانه نوشته ام و آن را مو به مو انجام می دهم . روزی 14 ساعت درس می خوانم. در دو نوبت صبح و بعد از ظهر ورزش می کنم .
وقتی چند سال پیش تصمیم گرفتم ورزش کنم خانم رضایی کتابی به نام نرمش های آپارتمانی به من داد که در مواقع بیکاری و به خصوص بعد از چند ساعت پشت دار قالی نشستن از روی کتاب نرمش کنم تا بدنی سالم داشته باشم آنقدر تک تک حرکات و نرمش های کتاب را انجام داده بودم که کاملا از حفظ شده بودم ولی چند سال بعد کتابی به نام خود آموز گام به گام کاراته در یک کتاب فروشی دیدم آن قدر پا پیچ مامانم شدم تا توانستم پول خرید کتاب را بگیرم بعد از آن شروع به یادگیری کاراته از روی کتاب کردم . یکی از آرزوهایم این است که روزی به یک باشگاه کاراته برم وکاراته واقعی را یاد بگیرم ولی الان با چیز های که از این دو کتاب یاد گرفته ام می توانم بدنم را روی فرم نگه می دارم . برای انجام کارهای خانه و خرید کردن زمان خاصی را در نظر گرفتم . در این مدت امیر طاها را زیاد ندیدم . بیشتر شبها خانه نیست و اگر هم به خانه بیاید بعد از خوردن شام مستقیم به اتاقش می رود. با این که امیر طاها در این یک ماه پا توی اتاق من نگذاشته ولی باز هم من جانب احتیاط را نگه می دارم و موقع درس خواندن طوری توی اتاق می نشینم که اگر ناگهان در اتاق را باز کرد من فرصت کافی برای مخفی کردن کتاب هایم را داشته باشم .


💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_بیستم_نهم

نفس عمیقی می کشد کلافه است احتیاج دارد فکر کند به همه چیز به خودش به یلدا به درسهای دانشگاه به آن دختری که توی خانه اش بود و نه می توانست بیرونش کند و نه می توانست به کسی نشانش دهد ترسش از این که یلدا بفهمد او یک زن صیغه ای توی خانه دارد اذیتش می کرد . ترس از دست دادن یلدای که هنوز بدستش نیاورده بود بد جوری روح و روانش را به بازی می گرفت و ترس همیشه باعث عصبانیتش می شد . عصبانیتی که دوست داشت سر یکی خالی کند.
روی یکی از نیمکت های دانشگاه یله می شود و به دختر ها و پسر های که تک تک و یا گروه گروه به این ور و آن ور می رفتند نگاه می کند . به ظاهر منتظر زانیار و سپهر است تا با هم به سلف دانشگاه برود ولی در واقع منتظر یلدا است . دلش برای دختر ظریف و چشم طوسی تنگ شده . ولی به جای همه ماهان را می بیند که به سمتش می آید . از جایش بلند می شود و با ماهان دست می دهد.
- سلام آقا ماهان گل . شما نباید الان بیمارستان باشی ؟ این جا چیکار می کنی ؟
- با استاد محمودی کار داشتم ؟ تو چطوری ؟ امتحان داشتی؟
- آره داداش کتابم و گم کرده بودم آمدم کتاب تو رو بردم . خیلی کمک کرد.
- قابل نداشت می خوای تا آخر ترم پیشت باشه
- نه کتاب خودم پیدا شد ولی دمت گرم کتاب خوبی بود این کناره نویسی های که کرده بودی خیلی به دردم خورد
- خواهش می کنم باز هم می گم می خوای تا آخر ترم پیشت باشه
امیر طاها سرش را تکان داد و می گوید :
- دستت درد نکنه
ماهان کمی مکث می کند و بعد می گوید :
- امروز که داشتم می آمدم دانشگاه مهمونت را دیدم
امیر طاها جا می خورد . بدنش را بالا می کشد. خواهد وجود آهو را انکار کند ولی می فهمد نمی شود. ماهان رو به روی خانه اش زندگی می کند و احتمال این که ماهان و یا مادرش بارها و بارها آهو را ببینند زیاد است پس ترجیح می دهد واقعیت را بگوید.
سیگاری از جیبش در می آورد و در حالی که روشن می کند می گوید :
- دختر یکی از کارگرای بابام آمده یک مدتی پیش من باشه تا به قول بابام به خورد و خوراک و زندگیم یه سر و سامون بده .
ماهان با دهنی که از تعجب باز مونده می گوید :
- بابات همین جوری یه دختر جوون آورده گذاشته تو خونه ات
امیر طاها پک دیگری به سیگارش می زند و می گوید :
- صیغه ام
ماهان گفت :
- پس زنته
- نه زنم نیست ، صیغه کردمش که راحت باشیم . فقط حکم خدمتکار تمام وقت داره . کارهای خونه رو می کنه
- آنوقت در قبال این کارهای خونه چی به این مستخدم تمام وقت می رسه
- چیه؟ شدی وکیل و وصی مردم ستم دیده ؟ نترس بابا ، پول کارش را پیش پیش گرفته . بابام بابت مهریه اش 15 میلیون داده به باباش

Показано 20 последних публикаций.

903

подписчиков
Статистика канала