_پس قید این کارو بزن.
_سبحان!
با آرامش عجیبی به سمتم میاد و رو به روم توی کمترین فاصله می ایسته و آروم گونه ام رو نوازش میکنه.
_همین که گفتم.
دست روی سینه اش میذارم و آروم به عقب هولش میدم.
_برو عقب سبحان، یکی می بینه، همیجوری هم زیر ذره بینم! برام دردسر میشه.
نفسش رو توی صورتم فوت میکنه.
_پس فهمیدی اینکار همش دردسره، بهتره بذاریش کنار...
داغی گونه هام با نوازش انگشتش روی لب پایینم همزمان میشه.
سعی میکنم حواسم رو از حرکت نرم و نوازشگونه انگشتش پرت کنم و توی چشمای مشکیش نگاه میکنم.
_سبحان! چرا به حرفای من گوش نمیدی؟
خم میشه تا هم قدم بشه و زیر گوشم آروم زمزمه میکنه:
_چون میخوام وقتی روی تخت، توی بغلمی به حرفات گوش کنم.
https://t.me/joinchat/AAAAAEsU16g4QagsxAvlEg