عصیان


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


یادداشت‌های شخصی نیلوفر اقبال

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


پیامبروارانه معلمی ...

چه کسی می‌فهمد تو برای درس دادن بچه‌ها بیش از ۲ هزار جلد تاریخ و فلسفه و علوم اجتماعی و چیزهای لازم دیگر را خواندی؟

چه کسی می‌فهمد تو نقاش هستی، زبان انگلیسی‌ات فول است، رسانه را بهتر از پدر ارتباطات ایران مطالعه کرده‌ای، اطلاعات عمومیت حرف ندارد، ساز‌ها را می‌شناسی، آپشن اطلاعات دینی‌ات کم نیست؟

چه کسی می‌داند تو برای تدریس به این بچه‌ها چه می‌کشی؟ از در خانه لنگان لنگان وارد می‌شوی، روی مبل می‌افتی و پاهایت را می‌مالی، چه کسی ناله‌های خواب‌آلود تو را از شدت خستگی می‌شنود؟

چه کسی می‌فهمد تو دلت برای تک تک این بچه‌ها می‌تپد؟ چه کسی بوی بچه‌های مدرسه را روی کت‌ات احساس می‌کند؟

ریشت را به خاطر بچه‌ها اصلاح می‌کنی، شادترین رنگ‌ها را برای دل بچه‌ها می‌پوشی، به ورقه‌های امتحانی بیش از دو نمره ارفاق می‌کنی، یادت می‌رود گرسنه‌ای، تربیت و آموزش بچه‌ها را مصرانه‌تر از والدینشان دنبال می‌کنی، چه کسی احساس می‌کند تو برای آن‌ها بیشتر از خودمان وقت میگذاری؟

معلم امروز با معلم دیروز از زمین تا آسمان فرق کرده، کسی تو را آنطور که هستی نمی‌بیند اما مطمئنم که همه ما جور خاصی تو را دوست داریم، من و همه بچه‌ها و کسانی که تشویقشان کردی بیاموزند و از یاد گرفتن دست نکشند...

روزت مبارک آقای معلم

۱۱ اردیبهشت ۹۸


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
این ویدیو بی نظیر است، افراد پشت بهم در یک صف ایستاده اند، به نفر اول یک چیزی میگویند و قرار است آن مفهوم را به نفر آخر منتقل کند... خودتان ببینید آنچیزی که اسمش سنت است چطور به ما رسیده


Репост из: @blackpersimon
بعد از یک سالی، انتخاب‌ها عوض می شوند. وقتی بیست‌ساله ای دنبال کسی یا چیزی هستی که دوستش بداری. اما از یک سالی به بعد از خودت می پرسی آن کسی یا چیزی که دوستش دارم، چقدر من را دوست دارد؟! چطوری؟ و چه بهایی برای بودن و ماندن من می‌دهد؟
خودخواهی است؟ نه به گمانم! از یک جا به بعد یاد می‌گیری خودت را دوست داشته باشی. دست از تقلا برداری و از خودت می پرسی: خودم را دوست دارم؟
این شیوه از عشق را بیشتر دوست دارم. هرچند درد دارد!


آدم باید پیش از آنکه به معنای زندگی عشق بورزد به خود زندگی عشق بورزد. این حرف داستایفسکی است. بله، و وقتی عشق به زندگی می‌میرد، هیچ معنایی دلمان را تسلا نمی‌دهد.

یادداشت‌ها / آلبر کامو


دختر نداشته‌ی عزیزم سلام. هنوز به دنیا نیامدی و معلوم نیست مرا انتخاب کنی یا نه. مطمئن نیستم صدایم واضح به تو می‌رسد یا نه! اما دخترکم، باید بگویم تو به هیچ لایحه قانونی، به هیچ ماده، شرع و عرفی نیاز نداری. شرط زندگی، اخلاق است و محبت. لازم نیست که هیچ انجمن مردم‌نهادی تو را حمایت کند. لازم نیست که بهزیستی درِ خانه‌های امن‌ش را همیشه به رویت باز بگذارد. تو به حمایت نیاز نداری، چون صرف زن بودنت که اتفاقا چیز بدی هم نیست، باید قوی بودن را قبل از هرچیزی خوب تمرین کنی. وقتی به دنیا بیایی می‌بینی که توی چند کوچه آنطرف‌تر از خانه‌یمان چندین کارگزاری بیمه است اما واقعیت این است که هیچکس نمی‌تواند تو را و زندگی تو را بیمه کند. این تو هستی که انتخاب می‌کنی چطور زندگی کنی، کجا گذشت کنی، با چه کیفیتی آرامش داشته باشی.
این تو هستی که کتک خوردن را حق بدانی و البته کتک زدن را. اما من تنها روی یک مقوله پافشاری می‌کنم و آن‌هم سازندگی است. اینکه تو شیر بدهی و به وقت دل‌آزردگی آن را حلال و حرام کنی هنر نیست. اینکه وقتی سوختی و کاسه آش را چپه کنی هنر نیست. اینکه به زندگی که خودت پُرش کردی لگد بزنی، بازهم هنر نیست. خراب کردن، امری بدیهی‌ست و از همه‌کس بر می‌آید، حتی از یک بچه یک ساله، از پیرزن 60 سال و یک جوان 35 ساله. ساختن، تنها هنری است که هیچکس متوجه آن نیست. شاید خشونت جدی از جانب پدرِ سازنده‌ات، همسر احتمالیت و هیچ‌یک از مردهای جامعه‌ای که در آن بعدا زندگی خواهی کرد، اتفاق نیوفتد. من از آن واهمه دارم که تو شروط زندگی را زیر پا بگذاری. خشونت فقط از سمت مردها اتفاق نمی‌افتد، تجاوز، شکنجه، تحقیر، سرزنش، سرکوب، بی احترام، بی وفایی، نامردی و تمام مصداق‌های عینی خشونت، متوجه تمامِ آدم‌ها است. دست از مقصر دانستن این و آن بردار، قوی باش، اعتراض کن، سازنده باش.



نیلوفر اقبال/
/پاییز 96/

📌 بازهم انتشار یک یادداشت قدیمی


نه به خشونت علیه همه!

سلام اعظم. انشاءالله که حال تو و دختران تو خوب است. آخرین عکس‌های تو را که آقای اسماعیل زاده زحمتش را کشیده بودند، هنوز نگه داشته‌ام. تو روی پشت بام خانه‌ات و دخترانت کنار تو ایستاده و هرسه شما به دور دست‌ها نگاه می‌کنید. الحق که بعد از دردهای شما سه نفر این بهترین تصویر است برای من.

سلام مریم. آخرین باری که تو را دیدم به چشم‌هایت نگاه کردم و گفتم:« خدا رو شکر که ردش نماند». تو خندیدی و گفتی: «عکس‌هایش را نگهش داشتم». بعدش چیز خاصی نگفتم فقط تصویر چشم کبودت در ذهنم ماند، آن روز حوصله آرایش کردن و کرم مالیدن نداشتی، البته من خودم زن هستم میدانم که آن روز دلِ هیچکاری را نداشتی.

سلام زهرا. حتما پشت میزت نشستی و اولین شیفت کاری‌ات را شروع کرده‌ای. حتما فراموش کردی آن روز سه‌شنبه‌ای که تو یادت نمانده، مرا از کلاس درسمان بیرون کشیدی. راستش را بخواهی همان روز عاشق گوله گوله اشک‌هایت شدم. مرا بغل کرده بودی و زار زار گریه می‌کردی. با هق هق گفتی:« صبح که منو گذاشت جلوی مدرسه، بحثمون شد، دلم نمیخواست شب برگردم خونه اونا. مهدی زد تو گوشم نیلوفر...«. بعد پن‌کک‌هایت روی صورت گِل شد. من مثل مادرها گوشت را بوسیدم، همان لحظه گریه‌ات تمام شد. باهم تا آبدارخانه رفتیم و با همین دست‌ها صورتت را شستم. هربار که دعوایتان می‌شد با اینکه من از تو همسرت دوسال کوچک‌تر بودم، خودم را وسط می‌انداختم و باحرفای عاطفی دلِ جفتتان را نرم می‌کردم. سالی که من ازدواج کردم تو طلاق گرفتی توی 24سالگی‌ات و بعد از 7 سال زندگی. زنگ زدی و پشت تلفن انگار گریه تنها کاری بود که تو هزاربار انتخابش می‌کردی... حالت که جا آمد گفتی: «همش دو روز از طلاقمون گذشته نیلوفر، مهدی امروز با اون زنه رفته محضر. حتی قراره عروسی بگیرن».

سلام سحر. فکر می‌کنم دو سالی می‌شود که تو را ندیدم. فقط یک صحنه عجیب هربار که حرف تو پیش می‌آید برایم تداعی می‌شود. ما همسایه بودیم و مادرهایمان بخاطر اینکه هردو یک دانه دختر بودیم، سعی می‌کردند ما را باهم آشنا کنند تا از تنهایی و بی‌خواهری در بیاییم. تو از 12 پله خانه‌تان پایین آمدی و دستت را گرفتم و بردم تو اتاق. لباس تنم را برنداز کردی و گفتی: »میخوای بری مهمونی؟». خنده‌ام گرفت اما با ملاحظه پرسیدم: چطور؟ با همان لهجه خودت گفتی:«آخه لباس خوب بَرت کردی!». گفتم: پدرم دوست دارد بهترین لباس‌هایمان را توی خانه بپوشیم. تو گفتی: »خوش بحالت من جلوی بابام، روسری سرم می‌کنم«. توی آن شش سالی که همسایه بودیم چندبار صدای زجه های تو را شنیدم که از پدر و برادرهایت کتک می‌خوردی. به خاطر دیر آمدن، پیامک‌هایت، پافشاری‌ات روی ازدواج نکردن و خواستگار نپذیرفتن، حتی به خاطر پوشیدن یکی از لباس‌های مجلسی من و عکسی که من از تو با آن لباس گرفتم. لعنت به حافظه‌‌ام سحر!

سلام مادربزرگ. نگران نباشید بلند حرف میزنم، شمرده هم حرف میزنم و لازم نیست چندبار بگویید:«مادر، سمعک اذیت می‌کنه، بلندتر بگو«. بگذارید شما را به همه دوستانم معرفی کنم، من دلم می‌خواست شما اسطوره‌ی تمام زن‌هایی که هوو سرشان آمد باشید. البته این روزها مردها به راحتی کسی را عقد نمی‌کنند و حواسشان جمع است. چندسالی می‌شود که سل ریشه‌کن شده و مردی نمی‌ترسد، زنِ زیبای مبتلا به سل‌اش بمیرد و بچه‌های قد و نیم‌قدش بی مادر شوند. کسی قبل از مردن زنش فکر مادر جدیدی برای بچه‌هایش نیست و بقول خودشان«اگر هوس بود همین یکبار بس بود!«. اما زنده ماندن شما به قدر زندگی‌کردن عاشقانه شما معجزه است. معجزه است که شما سل را پشت سر گذاشتید و نمردید و هوو سرتان آمد. زندگی با پدر بزرگ عزیزم را ادامه دادید و به او نگفتید وقت‌هایی که نیست هوویتان می‌آید تو این خانه‌ای که مال شماست و آزارتان می‌دهد. نگفتید میدانید هوو سرتان آورده است!

حالا 19 سال تمام است که پدربزرگم فوت کرده، شما عاشقانه بچه‌هایتان را دوست دارید و شب‌ها از درد رماتیسم، سیاتیک و پوکی استخوان ناله می‌کنید اما به روی خودتان نمی‌آورید. با گوش‌های خواب‌ و بیدارم، چندین بار نیت نماز صبح قضایی را که برای پدربزرگم خواندید شنیدم.

امروز 25 نوامبر است روز جهانی امحاء خشونت علیه زنان و چهارم آذر ماه سال 96.

📌انتشار یک یادداشت قدیمی
۸-۲-۹۸


کامو بیرحمانه معتقد بود که زیستن تأییدکردنه، یعنی همین که داری نفس میکشی پس زندگی‌رو قبولش کردی، همین که صبح حوله برمیداری و میری زیر دوش یعنی قوانینش‌رو پذیرفتی، یا وقتی میگی ناهار چه کنیم به این معناست که با ماهیتش‌ کنار اومدی، در واقع این فقط خوانشی محترمانه و فلسفیه از حقیقت همون جمله‌ی دوست‌ نداری برو بمیر

سبیدو


اونایی که به جای شمال میان مشهد اونم فقط با هدف صیغه، اونا فازشون چیه؟ آمار چیو بالا میبرن؟ ثواب داره نه؟

پ.ن: من کجا برم خودمو بکشم جایی سراغ دارین؟


🔸عمده آمار طلاق مشهد مربوط به زوار است/می‌گویند برویم مشهد زیارت و از هم جدا شویم

🔻آیت‌الله علم‌الهدی، نماینده ولی‌فقیه در خراسان رضوی:
🔹 اشتباهی در آمار طلاق در مشهد اتفاق افتاده که باید جلوی آن را گرفت، بیشتر آمار طلاق مال شهرستان‌ها است، می‌خواهند جدا شوند، می‌گویند برویم مشهد زیارت امام رضا و از هم جدا شویم.
🔹طلاق خود را در مشهد ثبت می‌کنند که باید تفکیکی در آمار صورت بگیرد./فارس


قلب حقوق دیگر نمی‌زند!

سال گذشته که قرعه دراوردن ویژه نامه هفته وکیل به نام من افتاد، باید سراغ بزرگ‌ها و بزرگ‌ترها می‌رفتم. باید سرمقاله با یادی از همایون کاتوزیان شروع می‌شد، باید جرات می‌کردم و زنگ میزدم به بهمن کشاورز . گوشی را برداشتم، در اتاق تاریک آقای رییس که از چندماه پیش رفته بود خودم را حبس کردم. سوالاتم درباره شئونات وکیل با خودم مرور کردم.

باور کنید که از چند روز قبل مثل مرتاض های هندی با خودم تمرین می‌کردم و حرف می‌زدم. باور کنید تو خواب چندبار مصاحبه گرفتم، تپق زدم، حتی ویس ضبط شده را اشتباهی دیلیت کردم و خاک بر سر شدم.

باور کنید که روز موعود بعد آن همه تمرکز و ممارس در تمرین‌های استرس‌زا، می‌توانستم صدای نفس راحت آقای کشاورز را از آن طرف خط بشنوم، وقتی گفتم وکیل توی دادگاهی حق را به گم‌کرده‌اش برمیگرداند که آنجا حتی یک صندلی هم به نام او نیست...

بهمن کشاورز نفس راحتی کشید و پرسید می‌نویسی یا ضبط می‌کنی؟ گفتم هردو. با پوف بلندی گفت: عجب پس با یک خانوم خبرنگارِ حواس جمع حرف می‌زنم!

بهمن کشاورز را به اندازه علاقه عجیبم به حقوق و انجام کارهای سخت دوست داشتم و فکر نمی‌کردم این بار آخر باشد. او از آن دسته از آدمهاست که تا آخر عمر هرازچندگاهی موضوع و دغدغه اصلی من خواهد بود.

حقوق، قانون، عدالت یک پدری می‌خواهد، پدری که امروز قلبش ایستاد و ارثیه‌اش برای ما، مُهر یتیمی است در پیشانیمان که ترازویی را در دست گرفته و قرار است تا قیام قیامت یک لنگه پا بایستد.

۳ اردیبهشت ۹۸


خیانت یعنی مسائلی را در تاریکی رها کنیم. این کار توهینی به درد ها و رنج هاست،هزاران سال است که هنر همواره دردها را نشان داده. امروز ما در دنیای غربی مان(و شرقی مان) چنان متمدن شده ايم که نمی خواهیم چنین کاری کنیم؛می خواهیم با فراموش کاری از همه چیز فرار کنیم،نباید چنین محدودیت هايي داشته باشیم. حتی اگر فیلمی بسازم که به دلیل نمایش رنج ها و بهره بردن از آنها باعث جریحه دار شدن احساس مردم شود...

‌لارس فون تریر(کارگردان)


غرور، شرم، شأن

به گفته‌ی آلفرد آپارتمان روان‌کاو، انسان یعنی احساس حقارت.
شاید بهتر بود بگوید انسان یعنی حساسیت به حقیر شمرده شدن. حساسیت انسان به چنین شرایطی باعث می‌شود تا اثرات متناقض شأنیت بالا یا شأنیت پایین را بر اعتماد به نفسمان درک کنیم. نظر مردم درباره ما اهمیت دارد.


برشی از کتاب علت نابرابری در جامعه، من هستم
نوشته ریچارد ویلکینسون و کیت ویکتوریا


این‌س‌تا گرام

یک گروه شریفی هستند، عکس و استوری میذارن در اینستاگرام، منو شوهرم تو کافی ‌شاپ، تولدم تو شهر غذا، من و دوستام رستوران شایگان، من و تنهاییام همین الان یهویی، من و پپسی... ما هم یا نگاه میکنیم یا لایک میکنیم یا غبطه می‌خوریم به ظاهر مرتب و ژیگول بعضیا!

حقیقت اینه ما یا باید عکس خودمونو در حال خرید سیب‌زمینی پیاز بذاریم، یا غذا درست کردن، یا وقتی له و لورده با مانتو شلوار اداری در حالیکه کک و مک ها بیشتر از هر وقت دیگه‌ای تو ذوق میزنه!

آقا بیایید واقعی زندگی کنیم از بیژامه‌اتون عکس بذارین، از حوله حموم، از جاروبرقی کشیدن، کوه لباسای اطو نکشیده، صف نون، از جوراباتون روی بند، از کارای عقب موندتون...

۲۸ فروردین۹۸


روزی که کار نباشد!

مثل همه نوجوان‌های بلاتکلیف این کشور نمی‌دانستم کی هستم، چی هستم و چه می‌خواهم!
نمی‌دانستم قرار است چه کسی باشم و ادای کدام یک از کسانی که دوستشان دارم را به سبک دیگری تقلید کنم.

فقط به خاطر دارم در اولین انشای «دوست دارید در آینده چه کاره شوید» خیلی محکم و بدون تعارف نوشتم: نویسنده!

اتفاقا در رویاهای کودکانه، خودم را نویسنده تنها و ‌اندوه‌ناکی می‌دیدم که پشت میزش قوز کرده و چیزهای عجیبی می‌نویسد.

اولین بار که نوبت خواندن انشای من رسید، کلاس به طرز ترسناکی ساکت شد.

هدی سهرابیان، معلم انشایی که در حد مرگ دوستش داشتم، سرما خورده بود و با بینی قرمز و پوست‌مال و چند عطسه کوچک، منتظر شغل آینده من بود که قرار بود از رو بخوانمش.

پای تخته ایستادن مقابل بچه‌های کلاس، چیزی نبود که دوست داشته باشم‌اش اما برای نویسنده شدن؛ انشایی نوشته بودم که وقت خواندنش بود.

مکث طولانی و چند عطسه که نگه‌داشته شده بود هلم می‌داد که شروع کنم.

نوشته بودم: خودم را تصور می‌کنم که گردنم از شدت درد قفل شده و باید آخرین خط‌های کتاب آخرم را تمام کنم. بعد عینکم را در میاورم، تفاله‌های چایی را می‌بینم که پا در آورده و کنار کاغذهای تلنبار شده روی میز راه می‌روند.

زنگ خورد، خانوم سهرابیان بچه‌ها را سرکلاس نگه داشت تا انشای من تمام شود. بعد با خودش مرا به دفتر مدرسه برد. به چندجا زنگ زد، آخر سر قرار شد رنگ‌های انشا و فارسی توی کلاس نباشم به شرط اینکه از هر دوی آنها بیست بگیرم. به شرط اینکه در مسابقات داستان نویسی ناحیه شرکت کنم. به شرط اینکه بروم قاطی جوان های بیست و چند ساله و ساختار داستان نوشتن را یاد بگیرم.

هیچکس توی خانه استقبال نکرد. البته برای یک دختر زیاد هم بد نبود دنبال کارهای فرهنگی برود. کسی توی خانه نگفت چند خط از چیزهایی که می‌نویسی را برایمان بخوان. مامان اصرار داشت کارهای خانه را یاد بگیرم، ماست بستن، میوه خشک کردن، غذا درست کردن برای جمعیت بیش از ۳۰ نفر، تشریفات میهمانی، خانه تکانی و چند چیز دیگر.

حالا چیزی به سی‌سالگی نمانده و من نویسنده‌ای هستم که هیچ کتابی ننوشته.
روز تولدش، روز خبرنگار است و عده قابل توجهی او را با گزارش‌های اجتماعیش می‌شناسند. توی خانه ماست می‌بندد، سبزی خوردن را پاک می‌کند، به‌ها را خشک می‌کند و برای دعوت کردن میهمان‌های هفته‌ پیش‌رو برنامه‌ریزی می‌کند. و آخر شب هم چیزهای پراکنده زیادی می‌نویسد. به نوشتن با شیوه سنتی کاغذ و خودکاری اعتقاد راسخ دارد و چند چیز دیگر که اقتضای شغل پیش‌بینی شده‌ام است.
نویسندگی و کارهای خانه هردو به کارم آمد. اولی برای داشتن شغل و دومی برای گرسنه نماندن و سوپرایز کردن همسر و مهمان‌ها.

از زنگ‌های انشا گذشته‌ام و به جایی رسیده ام که پیش‌بینی نشده بود. هدی سهرابیان را از سال ۸۷ گم کردم. مشوق این روزهای عجیب نوید است و بعد سروش! در حال حاضر یکی از ترس‌های بزرگ زندگی‌ام بیکاری است. تعداد آدم‌هایی که کتاب می‌خوانند و سرشان برای این چیزها درد می‌کنند به اندازه درختان جنگل گلستان است آنهم پراکنده. و دلم برای همه کسانی که قرار است انشای نویسندگی بنویسند عجیب شور می‌زند...

۲۳ فروردین ۹۸


«مرگ ما را نجات خواهد داد»

مثل رویدادی که درحال اتفاق افتادن است و خوابش را دیده‌ای. مثل اشتباهات تازه، که بار اولشان نیست. مثل همه ‌چیزهایی که برایشان پشت دستت را داغ کرده‌ای اما یادت رفته است.

شبیه ضربه‌های زجردهنده همیشگی، مثل زندگی تازه‌ای که چیز جدیدی ندارد...

آدم همیشه گول می‌خورد!
گول لباس نو، ظاهر آراسته، حرف‌های قشنگ، نقاشی‌های شگفت‌انگیز، زبان چرب و نرم، خاطرات وسوسه‌انگیز گذشته...

آدم همیشه گول احساسات نپخته‌ی آنی‌ش را می‌خورد. گول شهوت، همه چیزهایی که ندارد، خصوصیاتی توهمی؛
آدم آن‌چیزی که وانمود می‌کند نیست!

آدم چیزی نیست جز عکس‌های فتوشاپی، عادت‌های چشم‌درار، ژست‌های الکی، سیگارکشیدن‌های زورکی، کافه‌نشینی‌های بی‌ثمر، سلفی‌های یهویی، لباس‌های آنچنانی، اداهای وسواس گونه، رقابت‌های تمام‌نشدنی، آدم چیزی نیست جز تلاش‌های کوچک حیوانی، خودپسندی، خودخواهی...

آدم چیزی نیست جز آنچه که پیامبر روراست صادق هدایت نوشته است.

۲۰ فروردین ۹۸


بی تفاوتی اجتماعی، بی‌اعتمادی اجتماعی

چند روزی از سیل عظیم در استان‌های شمالی کشور می‌گذرد. از اق قلا تا شیراز، از آزادشهر تا لرستان. از گوشه گوشه وطنمان ایران. جایی که این روزها احساس تعلق کمتری نسبت به آن داریم.

ماها آدم‌هایی هستیم که به واسطه کارهای رسانه‌ای، ته همه چیز را درآورده و به خوبی می‌دانیم چه چیز نزدیک به واقعیت است و کدام موضوع، تمایل نزدیک شدن به واقعیت را دارد.

با چشم خودم آثار سیل نوروز۹۸ را دیدم. مردم خون به دل را دیدم. گرازهای گرسنه را دیدم که لب جاده با مسافرانی که هیچ چیز را باور نمی‌کنند، سلفی می‌گیرند و پفک می‌خورند. بله گرازها از بی‌غذایی و بخاطر بالا آمدن آب از سطح خاک، از جنگل بیرون زده بودند. گناهشان سیل بود و جایزه‌شان، آنهم اگر خوب ژست می‌گرفتند که عکس‌ها خوب بیافتد، یک مشت پف انتظارشان را می‌کشید.

پلان بعدی در خانه اتفاق افتاد، مجری صدا و سیما تا سینه توی آب رفته بود و عمق فاجعه را با یک میکروفون و قدش نشان می‌داد.

هیچکس خانه‌هایی که برای نوروز خانه تکانی شده بود را نشان نداد. مردمی را که فکر می‌کردند باران بند می‍‌آید و دید و بازدیدهای عید از سر گرفته می‌شود‌، ندیده بود.

هیچکس حال بچه‌ای که جلوی چشمش خانه‌خراب شده را نمی‌فهمد. هیچکس نمی‌داند معنی دارایی همان جیرینگ و جیرینگ چهار النگوی مادر است.

کسی نمی‌داند عمق فاجعه سیل چند متر است. اقتصاد به یک مو باریکی بند است، بودجه‌ها واقعی نیست، حال مردم خوب نیست. کمک‌ها درست و درمان به دستشان نمی رسد.

توی راه که می‌آمدم ندیدم کسی بگوید می‌رود به مناطق سیل زده. ندیدم کسی آستین بالا بزند و برود توی دهان سیل. به جز کسانی که میل سلفی گرفتن با بلایای طبیعی را دارند هیچکس به سمت آب نرفت.

غصه خوردن دردی را دوا نمی‌کند. ما آدم‌هایی را می‌خواهیم که دل شیر داشته باشند و از فعالیت اجتماعی نترسند. ما آدم‌هایی را می‌خواهیم که بلاگردان همسایگانشان باشند. ما آدم‌هایی را می‌خواهیم که دلشان خیلی واقعی برای مردم بطپد.

ما ادم‌های روراستی نیستیم، وای وای وای کردن جلوی تلویزیون برایمان حس بهتری از کمک کردن با دست‌های خودمان دارد.

اگر مرد هستید بروید به منطقه سیل زده، کمکی هم نکردید اشکالی ندارد. بروید آنجا با همان مردم بخوابید، بیدار شوید، غذا بخورید، حرف بزنید، چشم انتظار بمانید. بروید آنجا تا بفهمید زندگی کردن توی چادر با استرس سیل، نیش حشره، در سرما و گرما، بی‌آبی، بدون حمام و سرویس بهداشتی چه طعمی دارد. بروید کاری بکنید. بروید ببینید زن‌های باردار، مردهای خانه‌خراب، بچه‌های سیل زده چه حال و روزی دارند.

بروید ببینید جهاز آب‌برده نوعروس درست‌شدنی است یا خیر؟ بروید و ببینید آنهایی که به زحمت چند قران و دوهزار داده بودند و خشت خریده بودند و خانه ساخته بودند چه حالی دارند؟

بروید و در لیست افتخاراتتان و سفرهای رنگین به جای جای این سرزمین ، یک حرکت مردمی قشنگ رقم زده باشید. بروید و پز اینجور کارها را به‌هم بدهید...

ما بخواهیم و نخواهیم، چه در انزوا و چه در جامعه بیمار می‌شویم. بی‌تفاوتی اجتماعی هم چیزی نیست جز یک بی‌قیدی مفرد درباره حوادث و اتفاقات اجتماعی، قانون، سیاست و چیزهای دیگر. دلایل زیادی هم دارد از افزایش مشغله‌ها در زندگی گرفته تا مسایل اقتصادی، سبک زندگی، شغل، رویکردهای شخصی و الی آخر!

به مناطق سیل زده بروید و بگذارید همه بیمارهای اجتماعی و فردی درمان شود.

۱۸فروردین۹۸


هیچکی به هیچکی

یک استادی داشتیم که همیشه تشویق می‌کرد همه کارها رو گروهی انجام بدیم، باهم باشیم، باهم بچرخیم. می‌گفت آدم تو رفاقت به یک جایی میرسه که بهش می‌گن «اتحاد قلوب».
زیاد طول نکشید گروهمون از هم پاشید.

حالا اینکه قلب‌ها با دوستی چطوری بهم وصل میشن فقط خدا می‌دونه!

تا چشم کار می‌کنه هرکی به فکر خویشِ...

دقت کنید از کوچکترین و نزدیکترین جامعه، این موضوع تو ذوق می‌زنه.
چند نفر تو فامیل پشت هم در میان اونم در تمام مسائل؟
چند نفر توی یک خانواده حامی بقیه اهل خونه هستند؟
چند نفر رو می‌شناسین قبل خودشون به بقیه فکر کنند؟
به زندگی بقیه؟ به آبرو؟ به حیثیت؟ به خوشی و ناخوشی احوال؟

ما چه توقعی از خودمون داریم؟ چه توقعی از کناریمون؟ هم‌خونه؟ بابامون؟ مامان؟ داداش و آبجی‌ها؟ از کیا؟ از کیا؟

چند نفر در زندگی به ما ثابت کردند قابل اعتمادن؟

من میگم وسط این میدون نمیشه از خودمون شروع کنیم، چون بقیه فکر میکنن گاگولیم.
اقلیت نمی‌تونن قاعده‌ای رو رعایت کنند که بقیه ازش سرپیچی می‌کنند. تمرین نکنیم بیخیال بشید

۱۲/۱/۹۸


Репост из: سید مهدی موسوی
.
[مرد برداشت خشم و اسلحه را
سمت زن گوشه‌ی اتاق گرفت...]
قطع شد فیلم!... بعدِ تبلیغات
پخش شد تیترِ «رازهای شگفت»!!
.
فحش دادیم سمت تلویزیون
باز اوضاع خانه‌مان بد شد
همه با اضطراب پرسیدند:
آخر داستان چه خواهد شد؟

مادرم گفت: مرد عاشق اوست
لحظه‌ی بعد بوسه هست و بغل
همه‌چی خوب می‌شود یکهو
مرد و زن می‌روند ماهِ‌عسل!

پدرم گفت: می‌کند شلّیک
توی مغزش سه بار آهسته
بعد شلّیک می‌کند به خودش
مرد خسته‌ست... از همه خسته...
.
خواهرم گفت: سقف می‌ترکد
می‌رسد لحظه‌ی جدایی‌ها
می‌رود جای دووووری از دنیا
زن به همراهیِ فضایی‌ها

عمّه‌ام گفت: هر دو می‌میرند
آخر داستان حماسی بود
خاله‌ام گفت: قطع شد زیرا
علّت قتل زن، سیاسی بود...
.
من به یک بچّه فکر می‌کردم
فارغ از چشم‌های ناراضی
من به یک بچّه فکر می‌کردم
گوشه‌ی کادر، خارج از بازی

گوشه‌ی کادر بود و قایم شد
مثل من زیر یک پتوی کلفت
من به مادربزرگ خیره شدم
که به من خیره بود و هیچ نگفت...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2




جستن ملخک در چیزهایی که نصفه نیمه رهایشان کرده....


جریان جستن ملخک برای من همیشه نمودهای عینی داشته و دارد، معمولا آخر به دستی می‌رسم! امروز هم همین شد.
مشکل عمده من این است که عاشقانه بیشتر زبان‌های زنده دنیا را دوست دارم، بیشتر از همه زبان مادری که بلد نیستم، در اولویت‌های بعدی، انگلیسی و فرانسوی و چند چیز دیگر. جالب‌تر از اینکه جز زبان انگلیسی که اجبار برای یاد گرفتنش وجود دارد سراغ هیچکدام نرفتم والکی فقط دوستشان دارم بی هیچ اقدامی!

چهار نقاش بین المللی برای دیوارنگاری به مشهد آمدند، دو خانوم و دو آقا. از اردن، روسیه و کره جنوبی. حالا من را تصور کنید وسط این چهار نفر، تنها اشتراکمان زبان داشتن است، همان زبان داخل حلقوم! رفتم جلو و گفتم ژورنالیست هستم، برخوردشان قشنگ بود لبخند زدند و پرسیدن Are you speek english و من با اعتماد به نفس تمام گفتم little . ایگور رفت و با خودکار برگشت، گفت میشه بنویسی؟

کور از خدا چه خواهد؟ خودکار و قلم!
دو صفحه سوال دست و پا شکسته نوشتم، توی ذهنم صدای مامان می‌آمد که می‌گفت دیدی ادامه ندادی، تمومش نکردی، دیدی به کارت میاد!

با ناامیدی تمام سوالها رو نوشتم، هر چهار نفر جواب دادند اتفاقا خوب هم جواب دادند، تا اداره ذوق زدم و برگشت. خودکار و قلم به صدای مامان در ذهنم غلبه کرد.

۱۸ اسفندماه ۹۷

Показано 20 последних публикаций.

36

подписчиков
Статистика канала