Репост из: سیدجواد میری مینق
نقد هایدگر نیز دور است و نهایتا آنکه باید توجه کرد که طرح تمایز وجود از ماهیت یا طرح وجود در تقابل مفهومی با ماهیت (چه در اصالت وجود و چه در اصالت ماهیت) خود مشروط است به طرح اساسیِ متافیزیک و انصراف از ظهور حقیقت وجود به بازیابی مفهومی آن در تقابل با سایر مفاهیم.
اما جدا از سنجش مدعای گسست در محتوای تفکر فلسفی فارابی از یونان، مسأله آن است که آیا «زبان» تفکر نزد فارابی هم دگرگون شده یا به یونانیان تشبه جسته است؟ مساله آن است که هر سنخ از تفکر، زبان طرح خویش را اقتضاء می¬کند. زبان حکمت فارابی فراتر از محتوای آن، تا چه حد از سنت یونانی گسسته و ممتاز است؟ (شاید پروای هایدگر در نقد مابعدالطبیعه را هم باید ذیل همین مساله بفهمیم. فراموشی یا تذکر به حقیقت وجود از نظر او نه در تمایز محتوای «آراء» در باب عالم، بلکه از اختلاف انحاء مواجهه وجودی با عالم نشأت می¬گیرد. در اینجاست که متوجه مسالۀ نسبت تفکر و زبان می¬شویم)
آیا اگر مسألۀ زبان را به جدّ پیش کشیم، نباید سراغ «گسست بنیادین» یا به عبارت بهتر «شیوۀ دیگر» حکمت را در جای دیگری غیر از میان فلاسفه (که به زبان تفکر معلمان یونانی متشبه¬اند) بجوییم؟ مثلا در میان «شاعران»؟ چنانچه فیلسوف آلمانی به شعر و هنر التفات یافت.
آیا «زبان» حکمت در عالم اسلامی و جهان ایرانی همان زبان فلسفه است؟ آیا چنین نیست که در فرهنگ ایرانی و مشرقی «شعر»، زبان تفکر و نهاد فرهنگ است؟ آیا فیلسوفی چون فارابی نماد تأسیس حکمتی فراسوی امکانات و تقدیر سنت یونانی است یا شاعری چون فردوسی؟
مسألۀ سوم:
آیا عبور یا تخطی فارابی از صورت تفکر یونانی را صرفاً باید ستود؟ یا آنکه باید آن را به منزلۀ هدم فلسفه و ادغام آن در دین و تبدیل و تقلیل آن به «کلام» نکوهید؟ یا راه سوم را اختیار کرد؟
به نظر می¬رسد اثر مورد بحث عمدتاً به دیدگاه نخست وفادار است. از دیگر سو بسیاری از مستشرقان و روشنفکران بر دیدگاه دوم به نحو جزمی پای می¬فشارند و بدین ترتیب ما را به کلی از بهره¬گیری از میراث حکمت اسلامی منع می¬کنند.
راه سوم چیست؟ به عنوان نمونه از مؤلف و استاد بزرگوار باید پرسید که: چرا در سنت فلسفۀ اسلامی پس از فارابی، توجه به قلمرو فرهنگ و سیاست اینچنین به محاق می¬رود و فلسفۀ اسلامی از زایش تفکر سیاسی و اجتماعی تا حدود زیادی سترون می¬ماند؟ حال آنکه تفکر یونانی و اندیشۀ معاصر غربی از این حیث به مراتب غنی¬تر از فلسفۀ اسلامی است.
می¬دانیم که فارابی البته خود بیشترین سهم را در توجه به «فلسفه فرهنگ» داشته است. اما آیا او به عنوان مؤسس فلسفۀ اسلامی سهمی در فقر تفکر سیاسی پس از خویش ندارد؟ چرا عقل فلسفی مسلمین تا این حد منسلخ از خرد زندگی و خرد تاریخی است؟ آیا این محدودیت¬ها هم جزئی از امکانات انکشاف یافته در گسست مورد ادعا نیست؟
@seyedjavadmiri
اما جدا از سنجش مدعای گسست در محتوای تفکر فلسفی فارابی از یونان، مسأله آن است که آیا «زبان» تفکر نزد فارابی هم دگرگون شده یا به یونانیان تشبه جسته است؟ مساله آن است که هر سنخ از تفکر، زبان طرح خویش را اقتضاء می¬کند. زبان حکمت فارابی فراتر از محتوای آن، تا چه حد از سنت یونانی گسسته و ممتاز است؟ (شاید پروای هایدگر در نقد مابعدالطبیعه را هم باید ذیل همین مساله بفهمیم. فراموشی یا تذکر به حقیقت وجود از نظر او نه در تمایز محتوای «آراء» در باب عالم، بلکه از اختلاف انحاء مواجهه وجودی با عالم نشأت می¬گیرد. در اینجاست که متوجه مسالۀ نسبت تفکر و زبان می¬شویم)
آیا اگر مسألۀ زبان را به جدّ پیش کشیم، نباید سراغ «گسست بنیادین» یا به عبارت بهتر «شیوۀ دیگر» حکمت را در جای دیگری غیر از میان فلاسفه (که به زبان تفکر معلمان یونانی متشبه¬اند) بجوییم؟ مثلا در میان «شاعران»؟ چنانچه فیلسوف آلمانی به شعر و هنر التفات یافت.
آیا «زبان» حکمت در عالم اسلامی و جهان ایرانی همان زبان فلسفه است؟ آیا چنین نیست که در فرهنگ ایرانی و مشرقی «شعر»، زبان تفکر و نهاد فرهنگ است؟ آیا فیلسوفی چون فارابی نماد تأسیس حکمتی فراسوی امکانات و تقدیر سنت یونانی است یا شاعری چون فردوسی؟
مسألۀ سوم:
آیا عبور یا تخطی فارابی از صورت تفکر یونانی را صرفاً باید ستود؟ یا آنکه باید آن را به منزلۀ هدم فلسفه و ادغام آن در دین و تبدیل و تقلیل آن به «کلام» نکوهید؟ یا راه سوم را اختیار کرد؟
به نظر می¬رسد اثر مورد بحث عمدتاً به دیدگاه نخست وفادار است. از دیگر سو بسیاری از مستشرقان و روشنفکران بر دیدگاه دوم به نحو جزمی پای می¬فشارند و بدین ترتیب ما را به کلی از بهره¬گیری از میراث حکمت اسلامی منع می¬کنند.
راه سوم چیست؟ به عنوان نمونه از مؤلف و استاد بزرگوار باید پرسید که: چرا در سنت فلسفۀ اسلامی پس از فارابی، توجه به قلمرو فرهنگ و سیاست اینچنین به محاق می¬رود و فلسفۀ اسلامی از زایش تفکر سیاسی و اجتماعی تا حدود زیادی سترون می¬ماند؟ حال آنکه تفکر یونانی و اندیشۀ معاصر غربی از این حیث به مراتب غنی¬تر از فلسفۀ اسلامی است.
می¬دانیم که فارابی البته خود بیشترین سهم را در توجه به «فلسفه فرهنگ» داشته است. اما آیا او به عنوان مؤسس فلسفۀ اسلامی سهمی در فقر تفکر سیاسی پس از خویش ندارد؟ چرا عقل فلسفی مسلمین تا این حد منسلخ از خرد زندگی و خرد تاریخی است؟ آیا این محدودیت¬ها هم جزئی از امکانات انکشاف یافته در گسست مورد ادعا نیست؟
@seyedjavadmiri