Репост из: Darya Fd
صبحی که چاییمو تنهایی نوشیدم و به دیوارها صبح بخیر گفتم، فهمیدم چه باشی و چه نباشی من هستم تا خاطرات زو نفس بکشم. من هستم تا اونقدر حرف بزنم که چاییم سرد بشه، من هستم تا اونقدر تورو خیال کنم که تنم بوی خیالت رو بگیره؛ من هستم، نفس میکشم، قدم میزنم. همهچی عادیه درست مثل وقتی که بودی. فقط تو نیستی و این یعنی دنیا نیست شده و من دارم خواب میبینم که همهچی عادیه...