🍁تله فریب🍁


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


رمان تله فریب
با ژانر اجتماعی_ عاشقانه
هر شب پارت گذاری میشه

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


🍁تله فریب🍁

#پارت_هفدهم

- میدونم اما باور کن این یک مورد خاصه نمیتونم بی تفاوت باشم.
- باشه ولی فریبا وقتی مرخصی میگیری خواهشا نرو سر کار. یه کم هم به من و خودت اهمیت بده! بذار با هم باشیم.
- ما که باهم مشکلی نداریم .
- تا مشکل رو چی بدونی! آره ما با هم جنگ و دعوا نمیکنیم.با هم حرف میزنیم ولی تو اهمیت نمیدی و تغییری تو رفتارت ایجاد نمیکنی فقط الکی چشم میگی ومنو حرص میدی!
خندیدم و گفتم:
- چشم قربان الانم اخم نکن که زشت میشی.
سرش را تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت.
دیدم گوشی را برداشت و غذا سفارش میداد
خواستم کاری کرده باشم.
گفتم:
- کباب سفارش بده منم برنج میذارم.
لبخندی زد و کباب خالی سفارش داد.
سریع برنج گذاشتم تا کبابها بیاد برنجم آماده شده باشه. کنارِ هم با خنده و شوخی غذا خوردیم.
تمام شب فکرم درگیر عسل بود.
صبح با رفتن یاسین منم رفتم بیمارستان قبل از هرکاری ساعتم و کوک کردم تا زمان از دستم نره و به موقع به خانه برگردم.

⁦✍️⁩ یگانه راد


🍁تله فریب🍁

#پارت_شانزدهم
با خانم دکتر از اتاق بیرون اومدیم.
خانم دکتر گفت:
- هرکس این بلا رو سر این دختر آورده قصدش ترسوندن این دختر بوده.
فریبا:
-منم موافقم، اما چرا؟
خانم دکتر:
-این دیگه کار شما و پلیسه که بفهمید چرا؟ الان من باید برم.اگر کار داشتی باهام تماس بگیر.
- ممنونم مزاحمت شدم.
- نه خودمم دلم میخواد بدونم چه بلایی سر این دختر اومده؟!
- باشه حتما بهت خبر میدم.
بعد رفتن دکتر جریان رو با کیمیا و دکتر امیری در میان گذاشتم.
کیمیا پیشنهاد داد اول با پدر و مادرش صحبت کنیم عسل روبا آنها روبه رو کنیم.
شاید آنها علت این اتفاقات رو بتونن توضیح بدن.نگاهی به ساعت انداختم از یک گذشته بود.
با کیمیا و دکتر امیری خداحافظی کردم و سریع خودم را به خانه رساندم.
تا درو باز کردم کفشای یاسین رو جلوی در دیدم
نفس عمیقی کشیدم.
وارد اتاق شدم یاسین روی مبل روبه روی در نشسته بود تا منو دید بلند شد و سمت آشپزخونه رفت.به ساعت نگاه کردم،دو و نیم بود.
دنبالش تو آشپزخونه شدم.
داشت آب میخورد.
برگشت و نگاهم کرد وگفت:
آخه من چی بهت بگم؟! فریبا خانم گفتم نرو گفتی میرم زود برمیگردم الان دو ساعته من اومدم تا با خانم ناهار بخورم اماخانم تو دنیای خودشه انگار نه انگار تعهدی داره!
- عه یاسین این چه حرفاییه که میزنی؟خوب میگفتی ناهار میای خونه.
+ مگه خونه بودی؟اگر هم میگفتم فرقی نمیکرد! شما نبودین که غذا بپزی و منتظر من باشی تا بیام.
تو میدونستی من سر کار میرم و قصدمم خونه دار بودن نیست،این حرفا چیه الان میزنی؟
+ درسته.منم نگفتم سر کار نرو!تو سه روز مرخصی گرفتی تا باهم باشیم اما انگار مرخصی بگیری بیشتر کار میکنی.

⁦✍️⁩ یگانه راد


🍁تله فریب🍁

#پارت_پانزدهم
بعد از رفتن سرهنگ و دوستانش،پرونده رو برداشتم با دقت شروع به خوندن کردم. غیر از مطالبی که گفته بودن؛چیز دیگه ای که بشه بهش توجه کرد وجود نداشت. غیر از اینکه پزشکی قانونی نرفته بود.سریع با یکی از دوستانم که تخصص جراحی زنان داشت تماس گرفتم تا یک
وقت بگذارد و عسل را یک ویزیت کند.
بعد از یک ربع خودش رو رساند.بعد از احوال پرسی از او تشکر کردم برای اینکه خودش رو سریع بهم رسونده بود.به دیدن عسل رفتیم.
تا ما رو دید شروع کرد به فحش دادن و جیغ زدن. حتی به منم فحش میداد فکر می کرد میخواهیم اذیتش کنیم.
مجبور شدیم بهش آرام بخش تزریق کنیم تا خانم دکتر بتونه به کارش برسه.
وقتی لباسهاشو در آوردیم چیزی که دیدیم بسیار ناراحت کننده و وحشتناک بود.
بدنش به شدت آسیب دیده بود و حالت طبیعی نداشت.دکتر وقتی معایناتش را کامل کرد گفت:
- هنوز دختره و سالمه بدون هیچ ترمیمی.
باور کردنی نبود فکر میکردم دختر نباشه.
سرمو تکون دادم.خدا میدونست چه بلایی سر این دختر اومده بوده.

⁦✍️⁩ یگانه راد


🍁تله فریب🍁

#پارت_چهاردهم
مرد همراه سرهنگ گفت:
- میشه الان عسل رو دید؟
فریبا:
- بهتره چندروزی از این فضا دور باشه.
سرهنگ:
- حرفی نزده؟
فریبا:
چرا،فکر میکنه زندانیه و ما قصد داریم اذیتش کنیم.میگه میخواد فرار کنه و بره پیش پلیس و همه رو لو بده.
سرهنگ:
- الان ما رو ببینه فکر نمیکنین همه چیزو بگه؟
کیمیا:
- الان افکارش پریشونه نمیشه درست و نادرستی حرفاش رو تشخیص داد.فکر میکنه من یکی از هم دستای شوهرشم. موقعیتش و آدم ها رو
نمیتونه درست از هم تشخیص بده.پس حرفی هم که میزنه مطمئناً درست نیست.
سرهنگ سرشو تکون داد و گفت:
- باشه.پس با ما در تماس باشید.امکان فرار از اینجا رو که نداره؟
دکتر امیری:
- اینجا از زندان هم بدتره!هم پنجره ها حفاظ داره هم مامور جلوی درها هست.همه ی بیماران شب آرام بخش دریافت می کنن و نمیتونن از اتاق بیرون بیان چه برسه به فرار!متهم شما که بدتر از بقیه هم با قفل و زنجیر بسته شده به تخته و هم دوز تقریبا بالایی از آرام بخش دریافت میکنه.پس امکان فرار نداره.
سرهنگ سرشو تکون داد و گفت:
- مراقبش باشید مبادا تمام کارهاش فیلم نباشه!
فریبا:
- اگر فیلم باشه بدا به حالش!چون اگر دیوانه نباشه با خوردن این داروها دیوانه میشه.پس راه بدی رو برای فرار انتخاب کرده.

⁦✍️⁩ یگانه راد


🍁تله فریب🍁

#پارت_سیزدهم
دکتر سعادت:
- نقش عسل چی بوده؟
سرهنگ:
- بخاطر چهره ی مظلومی که داشته به عنوان مشتری همیشه توی دفتر رفت و آمد میکرد و اعتماد مشتریا رو جلب میکرد.
دکتر امیری:
- همین، این کار و هرکس دیگه ای هم میتونست براشون بکنه.
مردی که همراه سرهنگ بود گفت:
- هر کسی این کار و بدون چون و چرا و بدون دست مزد انجام نمیده!
دکتر امیری:
آهان،پس بهش هیچی نمیدادن؟
سرهنگ:
نه!بهش وعده ی ازدواج و زندگی تو اروپا رو داده بودن اونم فکر میکرده واقعا رضا شوهرشه و قرار ببردش اروپا.
فریبا:
- خوب چرا به این روز افتاده؟
سرهنگ:
- این رو ما هم نمیدونیم.کسایی که دستگیر کردیم میگفتن شب قبل سیاوش با همه تسویه کرده بود و گفته:"برید تا خبرتون کنم."
دکتر امیری:
- یعنی میخواستن فرار کنن.
سرهنگ :
- معلوم نیست سیاوش فرار کرده و رضا مُرده. تنها کسی که میتونه به سوالهای ما جواب بده عسله.
- چرا سیاوش به همه گفته نیاین؟سیاوش و پولا کجا هستن؟کی رضا رو کشته؟و چرا کشته؟
- این سوالا بدون جوابه.در حال حاضر تنها متهم ما عسله بقیه اصلا اونجا نبودن و خبری ندارن.

⁦✍️⁩ یگانه راد


🍁تله فریب🍁

#پارت_دوازدهم
سریع حاضر شدم وآژانس گرفتم.
وقتی به بیمارستان رسیدم سمت پذیرش رفتم.
پرستار با دیدن من لبخندی زد.
- سلام خانم دکتر!
- سلام عزیزم،خانم دکتر سعادت هستن؟
-بله با دکتر امیری و جناب سرهنگ تو اتاقشونن.
تشکر کردم وسمت اتاق کیمیا رفتم.در زدم و وارد اتاق شدم و سلام کردم.چند آقا و خانمِ سرهنگ و کیمیا و دکتر سعادت توی اتاق بودن.
کیمیا لبخندی بهم زد
- خب دکتر فریبا احمدی.
دوباره سلام کردم .
همه بهم جواب دادن.
کنار کیمیا نشستم.
خانم سرهنگ ایرانی گفت:
-خوشحالم می بینمتون
تشکر کردم.
سرهنگ سرشو تکون داد و گفت:
-پرونده‌ ی بیمار تکمیل شد؟
-بله! بخاطر همین اومدیم.اسمش عسله،پدرش ومادرش یک سالی هست خبر گم شدنشو گزارش کردن. بعد از مرگ داییش،عسل خونه رو ترک کرده و دیگه برنگشته. مثل اینکه ۶ ماه قبلم با رضا و گروهش آشنا میشه و رضا هم بهش ابراز
علاقه میکنه.چون اجازه‌ی پدر رو نداشتن نمیتونن ازدواج کنن. یکی از روحانی های محل محرمشون میکنه! به گفته ی یکی از همدستاشون، عسل خیلی آروم و سر به زیر بوده و به حرف رضا هم گوش میکرده وبهش نه نمیگفته ولی رضا اونو فقط برای پیش بردن نقشه اش میخواسته.
سرهنگ ایرانی:چیکار میکردن؟
-هر کاری فکرشو بکنی.اما بیشتر تو کار قاچاق انسان بودن کارشونم خوب بوده،دختر پسرا رو به صورت غیر قانونی رد میکردن به ترکیه.

⁦✍️⁩ یگانه راد


🍁تله فریب🍁

#پارت_یازدهم
میز رو چیدم و غذا خوردیم.
داشتم میزو جمع می کردم یاسین بالا سرم وایستاد گفت:
- فریبا بیا بریم بخوابیم فردا جمع کن.
- صبح میخوام برم یک سر بیمارستان.
-چی؟؟
-میرم زود میام.
-یاسین این دختری که آوردن روان پریشه.دُرُست مربوط به پایان نامه ام میشه.
کلافه نگاهم کرد.
-ظهر اومدم خونه باشی.
بدون اینکه صبر کنه جوابشو بدم رفت توی اتاق خواب درم بست.
سریع ظرفها راجمع کردم و به اتاق رفتم تا کمی با یاسین صحبت کنم.
وقتی داخل اتاق شدم دیدم لبه ی تخت نشسته سرشو بین دستاش گرفته.سرشو بلند کرد.
-یاسین چیزی شده؟
-نگرانم میترسم تو با این کارات آرامش زندگیمونو بهم بزنی.
کنارش نشستم.
-این اتفاق نمی افته.
دستشو دورم حلقه کرد و روی تخت دراز کشید منم کنار خودش خوابوند.
-بچه دارشدیم نمیذارم بری سرکار. من خیلی بچه دوست دارم.
فریبا فکراتوکردی،قبوله؟
- درباره ی چی؟
من بچه دار شدنمون رو میگم!
سکوت کردم نگام کرد.
- من بچه میخوام.
چشمامو روی هم گذاشتم و لبخند زدم.
آروم کنار گوشم گفتم:
-بسم الله الرحمن الرحیم
لبخندم بزرگتر شد.
بوسه ای به پیشونیم زد.
-خوشحالم قبول کردی این نشون میده منو دوست داری.
-من عاشقتم.
حالم زیاد خوب نبود .
به سختی یک دوش گرفتم و دوباره به تخت پناه بردم.
-فریبا
-جانم؟
-حالت خوبه؟اذیت شدی؟
فاصله مون ر کم کردم.
-بهتره امروز بیرون نری و استراحت کنی،من زیاده روی کردم .
خندیدم وگفتم اشکال نداره من خوبم.
دوباره چشمهایم را بستم و بوسه ای به سرم زد.
-چند وقت بعد معلوم میشه حامله ای؟
-فکر کنم دوهفته.
-چقدر دیر!!
خندم گرفت.
-یاسین چرا انقدر حولی؟
-اخ نمیدونی چقدر دلم می خواد بچه دار بشیم! بخواب صبح باید بری سر کار.
دل وکمرم درد می کرد.
صبح وقتی چشمامو باز کردم دیدم یاسین نیست.

⁦✍️⁩ یگانه راد


🍁تله فریب🍁

#پارت_دهم
تا به خونه رسیدیم چشمم به یک کاغذ روی میز افتاد برداشتم.
"عزیزای دلم ما میریم خونه‌ی خودمون یاسین جان بابا رسیدی بهم زنگ بزن"
-یاسین...یاسین جان
-جانم.
-یک زنگ بزن بابا اینجا یادداشت گذاشتن .
-تا من زنگ بزنم توهم یک چیز درست کن بخوریم.
-باشه عزیزم،غذای ظهر رو گرم کنم؟
-گرم کن.
سمت تلفن رفت و شماره گرفت تمام حواسم بهش بود.
کمی بعد سالم واحوال پرسی کرد و معذرت خواهی کرد تنهاشون گذاشتیم.
بعد کمی اخم کرد وگوش میداد اخر سرم گفت چشم حواسم هست،بهتون خبر میدیم...باشه خداحافظ.
تلفن رو قطع کرد نگاهش کردم.
-چیه چرا نگام میکنی؟
-چیزی گفتن؟
-نه چیزی نگفتن!
-غذات حاضره؟
-بله قربان.
- بجنب وگرنه جای غذا خودت رو میخورم.

⁦✍️⁩ یگانه راد


🍁تله فریب🍁

#پارت_نهم
وسایل هاموجمع کردم واز ساختمون بیرون اومدم.ماشین یاسین درست اون طرف خیابون پارک شده بود.
سمت ماشین رفتم سرش را روی فرمان گذاشته بود.
آروم به شیشه زدم.
سرشو بلند کرد ونگاهم کرد لبخندی زدم
- انقدر دیر اومدم که خوابت برد؟
- بله خانم ساعت ۲ونیمه.
- ببخشید دیر شد.
- بله ما که مهم نیستیم،کار خانم از همه چیز مهم تره.
- ای بابا یاسین باز شروع کردی؟
- مگه تموم شده بود که بخوام شروع کنم؟
- بریم خونه برات بگم چی شده.
- دوست ندارم تو خونه از کارت حرف بزنی! دلم می خواد تو خونه فقط از خودم و خودت حرف بزنی.
- باشه.مامان و بابات بعد از اینکه من رفتم چیزی نگفتن؟
-نمیدونم.
- چرا مگه خونه نرفتی!؟
- نه.
-چرا؟!
-لبخندی زدم،گفتم خونه بدون تو برام معنی نداره.
- زندگی منم بدون تو معنی نداره.
نگاهم کرد
- ای کاش این طور بود.
- چرا اینو میگی؟!!
-چون می بینم تو عاشق کارتی.
-من نگفتم که کارم و دوست ندارم ولی تو برام مهم تری.
-خوبه پس نرو سر کار.
-یاسین!!!
در حالی یک نگاهش به خیابان بود گفت:
جانم!میدونم کارت و دوست داری!
دستاشو بالا برد.
-باشه تسلیم.ولش کن.
خوب فریبا خانم بهتره به فکر اسم بچه باشی.

⁦✍️⁩ یگانه راد


🍁تله فریب🍁

#پارت_هشتم
قبل از هر چیز باید بهش آرامش بدیم و اعتمادشو جلب کنیم.
+ کیمیا به نظرت چرا فکر میکنه تو با اونایی که اذیتش کردن همدستی؟
- نمیدونم از همون ساعت اول هر کسی سمتش میرفت میگفت:
همتون رو لو میدم،نمیذارم کس دیگه‌ای رو بدبخت کنید.
فکر کنم جایی بوده که دخترا رو اذیت می کردن.
دکتر امیری:
- نه پلیسها گفتن غیر از این دختر کس دیگه ای اوجا نبوده.
فریبا گفت:
-راستی یک دکتر زنان هم بگو بیاد معاینه اش کنه. پزشکی قانونی رفته؟
کیمیا شانه ای بالا انداخت و گفت:
-گفتم که پروندش نرسیده!
نگاهی به ساعتم انداختم ساعت هفت‌ و نیم بودش.فقط نیم ساعت وقت داشتم.سمت تلفن رفتم.
- مامور پروندش کیه؟
دکتر امیری:
- خانم سرهنگ ایرانی؟
شماره تماسی داده که باهاش در تماس باشیم؟
کیمیا سمت میز رفت وبرگه ای بهم داد.
سرهنگ گفت:
- خودش تا ساعت ۸ میاد.
فریبا: ۸ خیلی دیره!
کیمیا:چرا مگه شب نمیمونی؟
- نه همسرم الان میاد دنبالم،من مثلاً مرخصی ام یادت رفته؟
دکتر امیری:
-والا بنده خدا حق داره!شما از اول ازدواجتون تا الان چهار روزم مرخصی نرفتین.
کیمیا: بله متاسفانه...من عاشق کارمم،یک روزم دوری از کارم برام سخته.
-ول کنید این حرفا رو،زنگ بزن ببین سرهنگ چی میگه؟
با سرهنگ تماس گرفتم.
گفت: پروندش تا فردا کامل نمیشه!
فردا اول وقت به دستمون می رسونه.
رو به کیمیا گفتم:
کیمیا جان امشب شیفتی درسته؟
ببین آنتی بیوتیک و مُسکن بهش بدین و قرص آرام بخشم آخر شب بهش بدین تا صبح بخوابه
منم صبح میام.

⁦✍️⁩ یگانه راد


🍁تله فریب🍁

#پارت_هفتم
بهم نگاه کرد بیا آزادم کن الان بر میگردن .
تو هم زندانی هستی؟
به سمتش رفتم و کنار تختش ایستادم با دقت نگاهش کردم .
چشمهای مشکی و درشتی داشت صورتش خراشیده شده بود و کمی هم کبود شده بود.اما چهره ی زیبا و جذابی داشت.
گفتم:
- چرا صورتت زخمیه؟
- ببین داشتن منو میکُشتن.از دستشون فرار کردم.از اینجا هم فرار می کنم،تو رو هم نجات میدم نمیذارم مثل من بدبخت بشی
با خنده ادامه داد:
از اینجا که رفتیم به پلیس خبر میدیم بیان بگیرنشون .
+ کیا رو بگیرن؟
- شوهر بی غیرتم و رفیقاشو.
+ شوهرت میخواست تو رو بکشه؟
- نه اون سیا عوضی.اومد ساکت باش حرف نزن وگرنه تو رو هم کتک می زنن.
هیسس هیسس شروع کرد دور خودش چرخیدن.دستم رو روی دستش گذاشتم،شروع کرد به جیغ زدن وخودش را تکون دادن.
سریع پرستارو صدا کردم.
دو سی سی آرام بخش بیشتر نشه!
دو سی سی رو تزریق کردند و از اتاق بیرون رفتن. چند دقیقه جیغ زد وبعد صداشو پایین آورد. کیمیا داخل اتاق شد و گفت:
- چی شد؟تونستی باهاش حرف بزنی؟
با دیدن کیمیا در حالی که دندانهایش را روی هم فشار می داد.
-تو زنی؟به توهم می گویند زن؟همجنسات رو آزارمیدی.تو آدم نیستی...خودم تو رو میکُشم.تو یه آشغالی!
کیمیا دستم رو گرفت و از اتاق بیرون برد .
- رفتارش باهات چطور بود؟
افکارش پریشونه نمی تونه تشخیص بده فکر میکنه زندانیه و منم مثل خودش زندانیم
پروندش رو خوندی؟
کیمیا شونه ای بالا انداخت وگفت:
هنوز نه!به دستمون نرسیده اما ماموری
که آورده بودش،میگفت که از توی یک زیر زمین در حالی که بسته بودنش پیداش کردند.جنازه یه مرد هم اونجا بوده مثل اینکه شوهرش بوده.
در همین حد میدونیم،تا پروندش برسه
ببینیم چی شده و چه بلایی سرش امد است؟

⁦✍️⁩ یگانه راد


🍁تله فریب🍁

#پارت_ششم
خودم را به پذیرش رساندم.
تا من را دیدند گفتند :
-وای خانم دکتر کجایید؟
دکتر سعادت و دکتر امیری تو اتاقتون منتظر هستن.
سریع سمت اتاقم رفتم.
هر دو با دیدنم بلند شدند.
کیمیا سمتم آمد وگفت:
-کجایی؟ بیا بریم مریض رو ببینیم.
- کیمیا جان صبر کن لباسهام را عوض کنم.
- نه وقت نیست الانه که دوباره جیغ جیغ کنه.
سمت اتاق ۷۰۱ رفتیم اتاقی که برای بیماران غیرقابل کنترل انتخاب شده بود و تختش،دستبند داشت تا دستهای بیمار را ببندند.، هیچی جز یک تخت تو اون اتاق نبود.
تا درو باز کردم با برخورد چیزی توی صورتم به عقب پرت شدم افتادم تو بغل کیمیا درد نداشت اما چون یک دفعه ای ضربه به صورتم خورد بود شوکه شدم.
نگاه کردم دختری توی سالن می دوید و بالشتی کنار در افتاده بود.
دکتر امیری دنبال دختره می دوید و داد میزد بگیریدش.
کیمیا بلندم کرد وگفت:
خوبی فریباجان؟ می تونی بلند شی؟ سرمو تکون دادم.
دکتر امیری ویکی از نگهبانها دستهای دختررا گرفته بودن وبه زور سمت ما می￾خوبی فریبا می تو انی بلندشوی سرمو تکون دادم.
دکتر امیری و یکی از نگهبان ها دستهای دختررا گرفته بودن وبه زور سمت ما می آوردنش .
موهای مشکی و بلندی داشت که با تقلا و مقاومتی که می کرد به این طرف وآن طرف پخش می شد.
دکتر امیری به زور روی تخت خوابوندش و دستهاشو بست.
در تمام مدت اون دختر جیغ می زد و فحش میداد . وقتی کار بستن دستهاش به تخت تمام شد؛دکتر امیری عقب ایستاد و گفت:
من برم یه آبی به دست وصورتم بزنم.
کیمیا هم پشت سرش رفت .
کنار اتاق ایستادم و به دختر که تمام سعی اش را می کرد خودش را آزاد کند،نگاه می کردم.

⁦✍️⁩ یگانه راد



🍁تله فریب🍁

#پارت_پنجم

ناهار خوردیم و میز رو جمع کردیم.
تلفن دوباره به صدا در امد .
یاسین جواب داد وگفت:
- فریبا ،خانم دکتره با تو کارداره.
اخم کوچیکی بین پیشونیش افتاد.
اروم گفتم :
-اخم نکن.
لبخندی زد واز کنار تلفن رد شد.
-سلام!جانم؟ کیمیاجان بگو.
-کجایی فریبا بیا وگرنه مجبور می شویم دوباره بهش آرام بخش بزنیم.
- نه نه اومدم.
گوشی رو قطع کردم .
نگاهی به مامان و بابا و یاسین کردم.
بابا لبخندی زد وگفت:
- باید بری بیمارستان باباجان؟
آروم گفتم: بله
یاسین بلند شد و گفت:
- میرم حاضر بشم تا برسونمت.
مادر گفت :
-برو دخترم من بقیه رو جمع می کنم.
تشکر کردم وگفتم :
- اگر مجبور نبودم نمی رفتم ،ببخشید.
بابا با خوش رویی گفت:
- نه عزیزم کارداری چی رو ببخشیم؟! برو به کارت برس.یاسین لباس پوشیده جلوی در منتظرته.
- من حاضرم بریم.سریع سمت مانتو و کیفم رفتم و آنها را برداشتم گفتم:
- بریم.
آروم کنار گوشم گفت:
-برای منم انقدر سریع حاضر می شی؟
نگاهش کردم عصبانی نبود.
خندیدم وگفتم:
- چشم.
سرشو تکون داد و از خونه بیرون رفت.
از پشت نگاهش کردم.
یک مرد با قد بلند وچهارشونه وخوشتیپ وخوش اخلاق چیزی که همیشه آرزوم بود. یک مرد خوش اخلاق و مهربون که عاشقم باشه و عاشقش باشم.
برگشت نگاهم کرد وگفت:
- فریبا بیا دیگه.
سریع دویدم و گفتم بریم.
به بیمارستان رسیدیم قبل از اینکه پیاده بشم گفت :فریبا من دلم بچه می خواد خیلی هم جدی هستم امیدوارم فکر نکنی شوخی کردم.
خندیدم وگفتم :
-چشم قربان .
خندید وگفت :
- شیرین زبونی نکن.
برو دوساعت دیگه میام دنبالت.
+نه شاید مجبور شم شب بمونم.
- فریبا گفتم دوساعت چونه هم نزن تو مرخصی هستی پس دوساعتم زیاده.
با التماس نگاهش کردم .
گفت: نه نمی شود،خودتم مثل گربه ها نکن دوساعت دیگه اینجام فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و:داخل بیمارستان شدم.

⁦✍️⁩ یگانه راد


🍁تله فریب🍁

#پارت_چهار

ما فقط یکسال ازدواج کردیم خیلی زوده!
کنارم روی تخت نشست و در حالی که موهایم را پشت گوشم می‌گذاشت گفت:
اصلانم زود نیست.
ما که خونه از خودمون داریم،مشکل مالی هم که خدارو شکر نداریم.
بعد همانند شیری که شکارش را زیر نظر میگیرد به من خیره شد.
خنده ام گرفت،گفتم:
من برم غذا آماده کنم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
کجاااا ، بودی حالا داشت خوش می گذشت.
_من برم کار دارم.
خندید دستم را گرفت و سمت خودش کشاند.
با صدایی که از خنده درست شنیده نمی شد گفتم:
_غذا الان میسوزه بی غذا می مونیما!
دست بر پهلویم گذاشت و شروع به قلقلک دادنم کرد.
با هم درگیر بودیم که صدای زنگ در آمد .
_مثل اینکه شانس آوردی.
من در باز میکنم فکر کنم مامان و بابا باشن.
تو هم لباساتو مرتب کن و یه آبی به سر و صورتت بزن خوشگل شدی.
بعد چشمکی زد و با لبخند از اتاق بیرون رفت.
جلوی آیینه رفتم با دیدن خودم در آیینه خندم گرفت‌،تمام آرایشم پخش شده بود.
بعد می گفت خوشگل شدی!
صورتم را در حمام شستم و از اتاق بیرون رفتم.
مادر و پدر یاسین در حال نشسته بودند.
مادر تا من را دید بلند شد و سمتم آمد و گفت:
_ خواب بودی مادر،حالت خوبه؟
نگاهی به یاسین کردم.
یاسین با نیش خنده سرشو خاروند و گفت:
اره مامان حالش خوبه
مادر دوباره پرسید:
حالت تهوع داری؟
چشمام درشت کردم و گفتم:
نه چرا باید داشته باشم؟!
یاسین بلند بلند خندید و گفت:
_مامان گفتم قصد داریم بچه دار بشیم، نگفتم بچه دار شدیم که.
سرمو تکون دادم و گفتم:
_از دست تو یاسین تا تو رو دارم بچه میخوام چیکار،تو هنوز بچه ای.
مادر گفت:
اااافریبا جان،.
یاسین با خنده سمتم آمد و با قرار دادن دستش دور شونه هام گفت :
خب اشکال نداره من بچم ،همبازی میخوام.
بابا زد زیر خنده و گفت:
_دختر حریف زبون این یاسین نمیشی.
همه خندیدیم.
یاسین سرم را بوسید و گفت:
همبازی خوبه نه؟
سرمو تکون دادم و گفتم : باشه آقا یاسین
_ای ول پس ماه دیگ ما با نی نی مون میایم خونتون.
مادر زد به صورتش و گفت پسر حیا کن!!!

⁦✍️⁩ یگانه راد


🍁تله فریب🍁

#پارت_سوم

تلفن قطع‌‌ کردم سمتش رفتم.
با اخم نگاهم کرد و گفت:
_باز یه خب و چل آوردن ما رو یادت رفت؟
کنارش نشستم و گفتم:
چه آقای حسودی دارم که؟؟؟
از جلسه بلند شد و با اخم‌‌ نگاهم‌ کرد و گفت:
اصلا من حسود،تو رو برای خودم میخوام دیگ
یکسال ازدواج کردیم.اما همش تو اون بیمارستان کوفتی بودی.
دستمو بالا بردم و گفتم:
تسلیم حق با توعه.
اخم کرد تا آمد از آشپزخانه بیرون برود دستش را گرفتم.
دستم را روی دستهایم گذاشت و دستانش را از دور دستانم باز کرد.
_ رو به رویم ایستاد و در چشمانم نگاه کرد و گفت:
دوست ندارم کارت باعث بشه تو برای زندگیمون کم بذاری.
لبخندی زدم و گفتم: «چشم قربان»
نزدیکم شد و با شیطنت نگاهم کرد و دستم را سمت خودش کشید.

ااااا یاسین چیکار میکنی؟
_ شیطنت کردن عواقب داره دیگه
_یاسین تو رو خدا الان مامانتینا میان
_میخواستی شیطونی نکنی.
جون فریبا بزارم پایین.
در حالی که روی شانه هایش‌بودم وارد اتاق خواب شد و آرام مرا روی تخت گذاشت و خندید:
_اصلا میدونی چیه من دلم بچه میخواد

⁦✍️⁩یگانه راد


🍁تله فریب🍁

#پارت_دو

فریبا
پا به فرار گذاشتم تلفن خونه به صدا در اومد.
تا خواستم تلفن را بردارم یاسین دستم را گرفت و گفت کجا فرار می کنی موش کوچولو.
در حالی که می‌خندیدم تلفن جواب دادم.
بله بفرمایید.

سلام فریبا جان کیمیام.
_سلام عزیزم خوبی؟
یاسین در کنارم ایستاده بود پرسید:
_کیه؟
آروم گفتم کیمیاست؟
جانم کیمیا بگو گوشم با تو.
_فریبا الان یه دختر بیست و چهار ساله آوردن با حالت روان پریشی.
گفته بودی چنین موردی پیش اومد بهت خبر بدیم.
_الان چیکارش کردین
_تو اتاق ۱۰۷ بستریش کردیم بهش آرام بخش زدیم.
_ باشه الان میام.
_ دستهای یاسین از دور دستانم شل شد با اخم نگاهم کرد.
لبخندی زدم و گفتم.
_کیمیا حال جسمانیش چطوره؟
_شکستگی سر و زخم های سطحی داره.
_خوبه پس دکتر امیری رو صدا کن زخم هاشو پانسمان کنه،منم بعد از ظهر میام الان نمیشه کار واجب دارم.
چشم از یاسین بر نمی‌داشتم.
سرشو تکون داد و سمت میز ناهار خوری رفت و روی صندلی نشست.

⁦✍️⁩ یگانه راد


🍁تله فریب🍁

#پارت_یک
جیغ هایی که با فریاد کمک میخواست همه را عصبی و کلافه کرده بود ، دو مرد با خشونت دستهای دختر زیبایی را گرفته بودن و کشان کشان سمت بخش می آوردن.
موهای بلند دختر بخاطر تکان هایی که به خودش می داد اطرافش ریخته شده بود،دخترا در حالی که جیغ می‌زدند و به همه چنگ و دندان نشون می داد داخل بخش آوردن.

دکتر کیمیا سعادت با دیدن بیمار می گوید:
با دکتر فریبا احمدی تماس بگیرید.
پرستار:مرخصی هستن.
دکتر کیمیا سعادت:گفتم تماس بگیر. خودشون گفتن اگه چنین موردی پیش آمد باهاشون تماس بگیریم.
پرستار:اما آخه همسرشون گفتن وقتی مرخصی هستن تماس نگیریم
دکتر سعادت تلفن را بر می‌دارد و با عصابنیت میگوید:این بیمار مربوط به تخصص ایشون است خودشون گفتن اگر چنین موردی بود بهشون خبر بدیم.
در ضمن یاد بگیر روی حرف دکتر حرف نزنی.
لازم بود یکم آرام بخش بزن تا من بیام.

منزل دکتر فریبا احمدی

فریبا:یاسین چرا انقدر گوشت گرفتی؟
_ قراره امشب مامانم و بابام اینا بیان اینجا برای شام ،میخوام کباب درست کنم
+ اوه اوه بگو پس چرا انقدر خوشحالی قرارهای قوم و خویشتن بیان .
_ یاسین خندید و گفت: حسود کی بودی تو؟
با اینجا ببینم
فاصله بینمان را از بین برد...

⁦✍️⁩یگانه راد

Показано 17 последних публикаций.

712

подписчиков
Статистика канала