#پارت_۷
هرچه زمان می گذشت تن آفره گُر گرفته و دستانش به طور غیر عادی داغ تر می شد، با چشمانی که آتش در درونش حلقه زده بود و چهره ایی که لحظه به لحظه غیر معمول تر می شد، به سمت گیسو و بنفشه حمله ور شد،
با بی رحمی تمام چنگی به دستان هر دو می زد و با دستانی که بی شباهت به گدازه های آتش نبود دستان دو دختر را اسیر کرد...
آتش سوزناکی که دستان هر دو را عمیقا می سوزاند، چشمانش لحظه به لحظه سرخ تر می شد، وحشت و ترس شدیدی در جان بنفشه و گیسو رخنه کرده بود.
بنفشه با ترسی که تا به آن لحظه تجربه نکرده بود به آسمان خیره شد... به راستی که آسمان را واژگون شده می دید، با ترس داد زد:
-دستامونو ول کن عوضی، ول کن وای آتیش گرفتیم، یکی کمک کنه...
قدم های آفره تند تر از یک آدم عادی به نظر می رسید ، با نگاه مسخ شده اش در یک جهت معینی حرکت می کرد و هر دو را کشان کشان به مسلخ گاه آتش می کشید، سر انجام به ویلای شوم رسید.
آسمان به سمت سرخی عجیبی می رفت و جنگل در تاریکی و سیاهی مطلقی فرو رفته بود، هر لحظه که می گذشت صداهای رعب آمیزی از درون خانه چوبی به گوش بنفشه و گیسو می رسید .
گیسو با نگاه اشکبارش و زبان از ترس بند آمده اش نگاهی به بنفشه کرد و مدام سر تکان می داد و جیغ های بی امان بنفشه بود که در سکوت و سیاهی جنگل گم می شد.
با وارد شدنشان به خانه امید زنده ماندن هر دو در لحظه به پایان رسید، خانه ایی که مانند حمام خون بود و جسد های بی جانی که در کف خانه و دیوار های آن آویزان بودند، هر دو شاهد این واقعه وحشتناک در دل این خانه پر از خون بودند.
گیسو دیوانه وار شروع به جیغ زدن و طلب کمک بیهوده می کرد.
جسم آفره اسیر سیاهی شده بود و کسی در او حلول کرده بود و آن کسی نبود جز جبار، قاتل سالهای دور خانه چوبی که ۲۷ سال قبل به طور فجیعی زن و شوهری را در این خانه به قتل رسانده بود و جنینی که به طور شگفت انگیزی در این فاجعه جان سالم به در برده بود...
مرد جنگل نوردی به اسم جهان، به این منطقه ممنوعه پا گذاشته بود و کودکی را با دعای عجیب و غریبی که به گردنش آویخته شده بود در دل جنگل پیدا کرده بود، از آن روز محکوم گشته بود تا دوباره سرنوشت دخترک را به این جنگل پیوند بزند، از آن روز تا ۲۷ سال
دختر در آغوش مردی که نفرین جنگل گشته بود بزرگ شد تا سرنوشت شومی که باید در سن مرگ مادرش برایش رقم می خورد اتفاق بیوفتد، او در کودکی جان سالم به در برده بود اما اینجا ته خط بود...
در زنجیر جدا نشدنی بر گردن کودک با خطی عجیب و غریب حک شده بود:
-زاده آتش.
آفره ایی که وجودش پیوند خورده بود با سیاهی و آتش که باید خودش و کسانی که در این خانه چوبی بودند را به سیاهی بکشاند.
تبر را بالای سرش برد و مستقیم به گردن بنفشه زد...جسم بی جان دختر را تکه به تکه می کرد...بعد آنکه دیگر اثری از جان بنفشه نماند
به سمت گیسو حمله ور شد اما هر چه تبر را به سمت گردن او می برد وجودش کوره ایی از آتش سوزان می شد و آتش جانش را می سوزاند .
گیسو با چشمان پر اشکش به زنجیر الله گردنش دستی کشید با ترس و لرز از جایش برخاست...سریعا به خودش آمد و با تمام وجودش هر چه توان داشت می دوید و فریادهای دیوانه وار می کشید... ساعت ها در جنگل دوید تا بالاخره به آبادی رسید و محلی هایی که در جاده عبور می کردند را دید... وقتی با دست سوخته و لباس های پر از گرد و خاک بر کف جاده افتاد مردم به سمتش آمدند و بعد آن دیگر هیچ چیز را به خاطر ندارد...
***
زن از اتاق ۲۰۶ بیرون آمد، این بار پنجم بود که بیمارش گیسو، دیوانه وار داستان آخرین خاطره زندگیش را برای او تعریف کرده بود.
بنفشه و آفره دوستانی را که ۳ سال پیش در حادثه مرگباری در جنگل های یک ویلا چوبی در شمال از دست داده بود.
هر بار که گیسو را معاینه می کرد به صورت مداوم یک شعر را تکرار می کرد و اشک می ریخت.
-هرکه را اسرار کار آموختند،
مهر کردند و دهانش دوختند.
خانم دکتر پرونده گیسو را بست و سرش را تکان داد، و داستان مرگبار گیسو هر بار با بیرون آمدن از اتاقش به دست فراموشی سپرده می شد
و شاید هم فراموشی ناخودآگاه.
پایان.
مهرانه مقدم
@romanmehranehmoghaddam