مهرانه مقدم


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


رمان تو برایم بمان منتشر شده از کافه تک رمان
عضو انجمن کافه تک رمان
@caffetakroman
رمان های :من،کِی من بودم؟_آشوب_کورس_شوکا
از همین نویسنده در حال تایپ است.
https://t.me/romanmehranehmoghaddam

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


قرارمون یادت نره❤️
دوست دارم یادت نره❤️
@romanmehranehmoghaddam


دوستای خوبم میدونم که میدونید
هر گونه کپی بدون اسم خالق اثر پیگرد قانونی داره پس لطفا رایگان از کانال بخونید و اگر برای کسی می فرستید
بدون منبع نباشه
@romanmehranehmoghaddam








این آهنگ واقعا عالیه😍 قرار تو آشوب هم باشه












Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
#آشوب
مـن بـه یـه جـایـی مـیـرسـم
واسـه یـه لـحـظـه دیـدنـم
بـایـد سـر و دسـت بـشـکـنـی
میـخوای از نـو شـروع کـنی
مـن توی قـلـه هـام ولـی
متـاسـفـم عـزیـزم نـمـیـتـونـی ...
@romanmehranehmoghaddam


شرمندتم که ستاره داشتم و
دنبال اون میگشتم🖤✨
#رمان_آشوب
@romanmehranehmoghaddam






🗣 سینا پارسیان

از حال این کشتی فقط خشکی خبر داره😢
قفلی تا ...👌
گوش بدید عالیه
@romanmehranehmoghaddam


گل شمعدونیا.docx
24.8Кб
یه داستان کوتاه تقدیم شما عزیزان اگه دوست داشتید نظرتون حتما بگید 🌹💚
@romanmehranehmoghaddam


#پارت_۷

هرچه زمان می گذشت تن آفره گُر گرفته و دستانش به طور غیر عادی داغ تر می شد، با چشمانی که آتش در درونش حلقه زده بود و چهره ایی که لحظه به لحظه غیر معمول تر می شد، به سمت گیسو و بنفشه حمله ور شد،
با بی رحمی تمام چنگی به دستان هر دو می زد و با دستانی که بی شباهت به گدازه های آتش نبود دستان دو دختر را اسیر کرد...
آتش سوزناکی که دستان هر دو را عمیقا می سوزاند، چشمانش لحظه به لحظه سرخ تر می شد، وحشت و ترس شدیدی در جان بنفشه و گیسو رخنه کرده بود.

بنفشه با ترسی که تا به آن لحظه تجربه نکرده بود به آسمان خیره شد... به راستی که آسمان را واژگون شده می دید، با ترس داد زد:
-دستامونو ول کن عوضی، ول کن وای آتیش گرفتیم، یکی کمک کنه...

قدم های آفره تند تر از یک آدم عادی به نظر می رسید ، با نگاه مسخ شده اش در یک جهت معینی حرکت می کرد و هر دو را کشان کشان به مسلخ گاه آتش می کشید، سر انجام به ویلای شوم رسید.
آسمان به سمت سرخی عجیبی می رفت و جنگل در تاریکی و سیاهی مطلقی فرو رفته بود، هر لحظه که می گذشت صداهای رعب آمیزی از درون خانه چوبی به گوش بنفشه و گیسو می رسید .

گیسو با نگاه اشکبارش و زبان از ترس بند آمده اش نگاهی به بنفشه کرد و مدام سر تکان می داد و جیغ های بی امان بنفشه بود که در سکوت و سیاهی جنگل گم می شد.
با وارد شدنشان به خانه امید زنده ماندن هر دو در لحظه به پایان رسید، خانه ایی که مانند حمام خون بود و جسد های بی جانی که در کف خانه و دیوار های آن آویزان بودند، هر دو شاهد این واقعه وحشتناک در دل این خانه پر از خون بودند.
گیسو دیوانه وار شروع به جیغ زدن و طلب کمک بیهوده می کرد.

جسم آفره اسیر سیاهی شده بود و کسی در او حلول کرده بود و آن کسی نبود جز جبار، قاتل سالهای دور خانه چوبی که ۲۷ سال قبل به طور فجیعی زن و شوهری را در این خانه به قتل رسانده بود و جنینی که به طور شگفت انگیزی در این فاجعه جان سالم به در برده بود...
مرد جنگل نوردی به اسم جهان، به این منطقه ممنوعه پا گذاشته بود و کودکی را با دعای عجیب و غریبی که به گردنش آویخته شده بود در دل جنگل پیدا کرده بود، از آن روز محکوم گشته بود تا دوباره سرنوشت دخترک را به این جنگل پیوند بزند، از آن روز تا ۲۷ سال
دختر در آغوش مردی که نفرین جنگل گشته بود بزرگ شد تا سرنوشت شومی که باید در سن مرگ مادرش برایش رقم می خورد اتفاق بیوفتد، او در کودکی جان سالم به در برده بود اما اینجا ته خط بود...

در زنجیر جدا نشدنی بر گردن کودک با خطی عجیب و غریب حک شده بود:
-زاده آتش.
آفره ایی که وجودش پیوند خورده بود با سیاهی و آتش که باید خودش و کسانی که در این خانه چوبی بودند را به سیاهی بکشاند.
تبر را بالای سرش برد و مستقیم به گردن بنفشه زد...جسم بی جان دختر را تکه به تکه می کرد...بعد آنکه دیگر اثری از جان بنفشه نماند
به سمت گیسو حمله ور شد اما هر چه تبر را به سمت گردن او می برد وجودش کوره ایی از آتش سوزان می شد و آتش جانش را می سوزاند .
گیسو با چشمان پر اشکش به زنجیر الله گردنش دستی کشید با ترس و لرز از جایش برخاست...سریعا به خودش آمد و با تمام وجودش هر چه توان داشت می دوید و فریادهای دیوانه وار می کشید... ساعت ها در جنگل دوید تا بالاخره به آبادی رسید و محلی هایی که در جاده عبور می کردند را دید... وقتی با دست سوخته و لباس های پر از گرد و خاک بر کف جاده افتاد مردم به سمتش آمدند و بعد آن دیگر هیچ چیز را به خاطر ندارد...
***

زن از اتاق ۲۰۶ بیرون آمد، این بار پنجم بود که بیمارش گیسو، دیوانه وار داستان آخرین خاطره زندگیش را برای او تعریف کرده بود.

بنفشه و آفره دوستانی را که ۳ سال پیش در حادثه مرگباری در جنگل های یک ویلا چوبی در شمال از دست داده بود.
هر بار که گیسو را معاینه می کرد به صورت مداوم یک شعر را تکرار می کرد و اشک می ریخت.
-هرکه را اسرار کار آموختند،
مهر کردند و دهانش دوختند.

خانم دکتر پرونده گیسو را بست و سرش را تکان داد، و داستان مرگبار گیسو هر بار با بیرون آمدن از اتاقش به دست فراموشی سپرده می شد
و شاید هم فراموشی ناخودآگاه.

پایان.
مهرانه مقدم
@romanmehranehmoghaddam


#پارت_۶

پیرزن به یکباره از جلوی چشمانشان غیب شد زبان هرسه بند آمده بود و قاصر به گفتنِ چیزی که دیده بودند، نبودند.
پیرزنی که آمدنش و رفتنش اخطاری بود به سه دختر جوان، روح اسیر شده پیرزنی که سالها در این جنگل گرفتار شده بود، شاید به ظاهر شبیه جادوگر ترسناک و بدطینت به نظر می رسید اما روح اسیر شده ایی که سالها برای حفاظت دخترش خود را در جنگل گرفتار ساخته بود تا باز دست سرنوشت دختر معصومش را به این جنگل نفرین شده نیاورد، تلاشش را کرده بود اما بی فایده بود، برای آنکه دورش کند تمام تلاشش را به کار بست اما امان از آن بد ذات و بد پیله که دست بردار زندگی اش نبود.
از اول هم می دانست عشق مریض گونه ی او گرفتارش می کند، آخر هم زهر خودش را به زندگی شیرینش ریخت، سالها او را می شناخت پسر همسایه ایی که هر طور بود حتی با اذیت و آزار عشقش را به او ابراز می کرد، اول فکر می کرد بیمار روانی است اما بعد از کمی کنجکاوی چیزهای ترسناکی از او دیده بود، به ویلای چوبی در جنگل می رفت با سنگ و کلوخ یک مشت حیواناتی مثل سگ و گربه صحبت می کرد و بعد به طرز وحشتناکی سر تک به تک شان را می برید و خام خام می خورد.
بعد از فهمیدن این ماجرا با ترس عجیبی که به دلش راه پیدا کرده بود مدتها خواب و خوراک نداشت، ولی بعد از گذشت زمان بسیاری بعد از ازدواج با کامران، رعنا به طور کل این عاشق روانی را از یادش برده بود، تا آن شب نحس که بعد از سالها زندگی در تهران برای مسافرت پا به این جنگل لعنتی گذاشتند و طعمه این قاتل روانی شدند.

آخرین صحنه ایی که هر روز برای روح اسیرش در آن ویلای چوبی تکرار می شد... روح بلاتکلیفش را قبل از آنکه خودش هم سلاخی شود، بعد از خونریزی شدید نوازد عریانش به دنیا آمده بود و با جسم بی رمق به نوزادش نگاه می کرد سپس با ترس شدید نگاهش به بدن سلاخی شده همسرش که دیوانه وار به جانش افتاده بود و تکه تکه اش کرده بود افتاد...

۲۷ سال تکرار برای روح گرفتارش، ۲۷ سال عذاب، ۲۷ سال هر روز منت و التماس هایش تکرار و تکرار می شد.
@romanmehranehmoghaddam


#پارت_۵
رنگ از رخسارشان پریده بود، آفره کمی خودش را جمع جور کرد اما با ترس مشهودی گفت:
 -مگه زمین خدا ارث پدری شماست؟بیا بیرون.

ناگهان یک پیرزن از پشت درخت نمایان شد و به آفره نزدیک شد، لباس مشکی رنگ بلندی که مملو از خاک بود بر تن داشت، ترس را به دل هر آدمی وارد می کرد و اما چشمان آبی مخوفش...

-کی شما رو فرستاده تو دل این جنگل؟واسه چی اینجایین؟یکی تون آرامش این طبیعت رو بهم زده، کدوم یکی تون اسمش آتشِ؟

گیسو که هنوز پشت بنفشه قایم شده بود کمی جرات پیدا کرد و گفت:
-اینجا هیچکس آتیشی نیست، شما اگه میشه لطف کنید بذارید ما بریم، منم دست این دوستامو می گیرم د برو که رفتیم.

آفره که از لوده بازی گیسو در این موقعیت عصبی شد اخمی به سمت او روانه کرد و گفت:
-ساکت باش، ببینم چی میگه؟یعنی چی یکی از ما آرامش طبیعت رو بهم زده؟!

با چشمان ترسناک آبی رنگش به آسمان اشاره ایی کرد
-مگه آسمون رو نمی بینی؟آسمون از دست یکی از شما واژگون شده، امشب تو این جنگل خون به پا می شه اگه از اینجا نرید خیلی ضرر می کنید، خیلی...
نگاه هر سه به آسمان افتاد اما از نظرشان هیچ چیز خاصی جز آسمان آبی و صاف دیده نمی شد.
بنفشه با ترسی قابل مشهود گفت:
_ما اینجا کاری نکردیم تا آرامش طبیعت رو بهم بزنیم!
آسمونم سر جاشه فقط دنبال یه آقا به اسم جبار خانپور هستیم، همین و بس.
اخم های پیرزن بیشتر شد
گیسو زمزمه وار گفت:
-یا خودِ خدا ، من دارم سکته می کنم این اخمم می کنه بدتر می شه.
پیر زن با نگاه غضبناک و این بار با خشم بیشتری داد زد:

-اسم کدوم تون آتشِ با شمام؟

گیسو که می خواست حرفش را تکرار کند آفره هیسی گفت و جواب داد:
-من.
بنفشه و گیسو با تعجب به او نگاه کردند.قبل اینکه چیزی بگویند آفره ادامه داد:

-من معنی اسمم آتشه، یعنی ماه نهم سال آذر به دنیا اومدم، شما از کجا معنی اسمم رو می دونید؟

-خوب می دونم، زاده آتش! نطفه نحس، این جنگل رو همین الان ترک می کنید.
آفره که از حرف های پیرزن کفرش در آمده بود ادامه داد:

-ما به سختی به اینجا رسیدیم، به آسونی نیومدیم که شما دستور بدید از جنگل بریم، حرفای گنگ و بی سر وته تون رو برای خودتون نگه دارید.
پیرزن با نگرانی به اون خیره شد و ادامه داد:

-‌27سال پیش با وجود جنین بودنت تو شکم مادرت بخاطر کسی که سالها قبل در درونت مادرت اسیر بود و با تو متولد شد جون پدر و مادرت رو گرفتی و حالا با اومدنت به اینجا به شب نکشیده جون این دوتا دختر رو می گیری.کنجکاویت برات مرگ رو به ارمغان میاره، به اون ویلای چوبی نرو، اگه جسم نفرین شده ات به اون خونه برسه هیچ کدوم از دوستات رو زنده نمی ذاری، از گذشته ات بهت گفتم تا حرفامو باور کنی، از اینجا برید. تو خوده آتیشی اگه بری اونجا امشب ماه کامل میشه و اون ارواح خبیث درونت حلول می کنه.این جنگل خطرناکتر از چیزی هست که آدمای محلی به شما گفتن.

اضطراب و ترس رعشه بر جان هر سه دختر انداخته بود، گیسو که اشکش در آمده بود با فریاد گفت:
-دیگه چقدر می خواید پیش برید روانیا؟می بینید چی میگه؟میگه می میریم من بر می گردم واسمم مهم نیست شما دو تا ناقص العقل چه تصمیمی دارید یک ثانیه هم اینجا نمی مونم.
@romanmehranehmoghaddam

Показано 20 последних публикаций.

55

подписчиков
Статистика канала