CHASHMHA!??


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


حتی اگر قرار باشد فصل جدیدی میسازم تا دهان کسانی را که میگویند همه فصل ها می آیند و میگذرند و محال است تو بیایی را ببندم!?
#نزارید_رویاهاتونو_کسی_بدزده ??
حرفای قایمکیتون!
https://t.me/BiChatBot?start=sc-543856023
@omiisa?☕

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




کاش من هم میتوانستم چنگ بزنم بر گلویم و تمام کلمات را از گورستان گلویم به یک باره رها کنم و فریاد بزنم ...
فریاد بزنم و با زانو به زمین بیوفتم...!
ای کاش میتوانستم!

#ساره


Репост из: از من به برج مراقبت
صدا ما رو از برج مراقبت میشنوید!
در اینجا نه فلسفه ای وجود دارد نه کسی حکمی میدهد..
در اینجا تنها هزاران صداهای مختلف وجود دارد که هر یک بیانگر داستان و رازی دیرینه است..
صداهایی که گاه مرهمی میشوند و شب هایمان را زیباتر میسازند!

#ساره




میروي،پنجره را مي‌بندم.
نه آبی پشت سرت ریخته ام
و نه حتی آغوشی که به آن پناه ببرم.
تنها قلمی دارم که میتوانم نیمه شب برایت شعر بسرایم.
تمام گلبرک های شهر را جمع کرده ام..تا
هر کدام را به ترتیب کنار بگذارم و بگویم برمیگردد ...برنمیگردد.!
با هر بار زمزمه برنمیگردد ریتم های قلبم نامنظم میشود!
هر صبح خیابان ها را آب و جارو میکنم
امید دارم!
امید دارم که میایی و بار دیگر تمام پنجره های شهر را کنار میزنم!


#ساره
#یاد_داشت_هایی_برای_چشمهایش


از من به برج مراقبت
https://t.me/mangoft


اینجا قراره هر شب یکی با صدای خودش لالایی یا یه بیت شعر بخونه..
خوشحال میشم همراهمون باشید!💚


خیال پرداز تر از اون چیزی بود که فکرشو کنی! انگاری تو رویاهاش زندگی میکرد
همیشه خودشو به آب و آتیش میزد تا چاپ اول کتابا رو داشته باشه ! وقتی فهمیدم فیلم و سینما رو از جونشم بیشتر دوست داره از بیست و چهار ساعت
بیست و سه ساعت و پنج و هفت دقیقشو تو سینماها بودیم..
مثله بچه های معصوم که دارن یه چیزی و براش توضیع میدن زل میزد به فیلم گاهی اوقات بلند بلند میخندید و گاهی اوقاتم یه لبخند میشست کنج لباش!
عادت نداشت وسط فیلم خوراکی یا حتی چیزی بخوره اما من میترسیدم ضعف کنه همیشه پیشم یه ظرف نگه میداشتم از میوه هایی که دوست داره سیبای ترش سبز ، توت فرنگی ،گوجه سبز.
آخرین بار که التماسش کردم تا لاقل یکیشو برداره ازم خواست یه تیکشو با دستای خودم بزارم تو دهنش ..
دروغ نگم از مرگم برام سخت تر بود..
قلبم از شدت تپش داشت از جاش کنده میشد این که میتونستم به وسیله سیب لباشو لمس کنم رعشه به تنم انداخته بود..
هر چقدر بیشتر میگذشت دلم بیشتر بودنشو میخواست یه جوری بودنش تو زندگیم ضروری شد ولی دیگه دوست نداشتم جلو اون همه آدم بخواد بخنده...
خنده هاش که سهله حتی نگاهش لباسش عطر تلخ معروفش..
همه اونا سهم من بود مال من بود حق من بود!
نباید هیچ احد و الناسی بخواد به نیم نگاه بهش کنه!
یه مدتی میشد حالش خوب نبود.. روز به روز ضعیف تر میشد و با ضعیف شدنش ذره ذره منو آب میکرد..
داشتم جلوش جون میدادم و آخر یه برگه گذاشت جلوم و فهمیدم تا چند روز دیگه فقط میتونم تو زندگیم داشته باشمش..
با خنده میگفت ببین بیماریم چقدر دوستم داره که میخواد تا مغز استخونم نفوذ کنه..!
دیگه نمیتونستم موقع دیدن فیلم موهای چتریشو کنار بزنم و غرق بشم تو صدای خنده هاش...
دیگه حتی نمیتونست از خونم بیاد بیرون..
نمیخواستم خنده هاش بشه یه خاطره تو ذهنم..
هیچ وقتم نزاشت ازش عکس بندازم تا لاقل دلم له چند تا دونه عکس خوش باشه و بخوام خودمو آروم کنه..
میگفت تو عکس آدما خود واقعیشون نشون نمیدن
هر وقت خواستی خود واقعیم هست..
خودمو قاب کن بزن رو دیوار اتاقت یا بزار تو کیف چرمت که بتونم همیشه پیشت باشم ..
هر روز که میگذشت حس میکردم تیکه ای از وجودم کنده میشه و میره پیشش..
خونه رو کردم سینما..
اون نمیتونست بره من که میتونستم جایی و درست کنم که با خیال راحت سرشو بزاره رو شونمو و بخنده...!
فیلم عاشقانه بزارم و واسه اولین بار دوست دارمو بهش بگم..
وقتی دستشو گرفتم و آوردم حتی میتونستم برق چشماش و احساس کنم و به بودنش کنارم افتخار کنم..
کنارم نشست دستامو گرفت تو دستاش سرشو گذاشت رو شونم و فیلم عاشقانه ما شروع شد..
رسید جایی که پسره به دختره میگه چقدر دوستش داره..
منم باهاش زمزمه کردم دوست دارم و تهش اسمشو چسپوندم..
اما وقتی نگاش کردم چشماش بسته بود..
دستاش سرد بود.. سرد سرد..
انگاری که هزاران سال مرده باشه...
هزاران سال!


#ساره_میرزایی


یکی از ویالون زنای معروف کنسرت میزاره..
بلیطش تو کمترین فاصله فروش میره و مردم خودشونو میکشن تا بتونن بلیطشو گیر بیارن..بعضیا هم گریه میکنن که چرا نتونستن!
فردای همون موقع همون ویالون زن تو یکی از خیابونو ویالون میزنه و هیچ کس بهش اهمیت نمیده..
مردم از کنارش رد میشن..
ماهم همینجوریم چیزایی که دور و ورمونو رو هیچ وقت نخواستیم ببینیم و از کنارش رد شدیم اونم به سادگی ..!


از آخرین باری که حرف هایش را شنیده ام خیلی وقت است میگذرد..!
خیال میکردم دیگر نمیتوانم پیدایش کنم و صدای گرمش را موقع اعتراف به عشق مهربانویش بشنوم..
اما لاقل این را خوب میدانستم هنوز هم دکه اش بعد از چندین سال پابرجاست آن هم درست روبه روی پنجره ی اتاق مهربانویش!
میدانستم باید چراغ اتاق مهربانو خاموش شود تا در دکه را تعطیل کند و برود..
فرقی نمیکرد ساعت سه صبح به فکر مهربانو بیوفتد که وقت خواب است یا ساعت هفت!
میدانستم مهربانو از آن دختر هایی ست که ناز دارند..
تا نیمه شب ها هم میتوانند دلبری کنند روسری سرخ رنگش را روی گیسوان سیاهش رها میکرد و از پنجره درست آنجایی که معشوقه اش تکیه خود را به دیوار بتونی داده نشانه میگرفت و با چشمانش میفهماند که چقدر دوستش دارد..
اما هیچگاه هیچ کدامشان دوست دارم را به زبانشان نیاورده بودند..
آن قدر غرق در داستان شیرینشان شده بودم که نفهمیدم کی و چگونه جلوی دکه ایستاده ام و به چین و چروک های صورتش مینگرم!
سرش پایین است و مشغول خواندن شعر یا نوشته ای است..
نوشته ای که ذهنش را عجیب مشغول کرده که این گونه چشمهایش را ریز و با بهت به کلمات خیره شده
با صدای آرام درخواست یک نخ سیگار و دو بسته آدامس نعنایی میکنم..
میدانست فقط من این عادت را دارم که یک نخ را با دو بسته آدامس بگیرم که نکند بوی دهانم آبرویم را ببرد
سرش را چنان بالا می آورد و خیره به چشمهایم میشود که میتوانم حاله ای از اشک را در چشمانش حس کنم..
به سمتم می آید شکسته تر از قبل شده..
اما من خیال میکردم عشق میتواند مرحمی بر تمام زخم هایش شود..
پس چه شد..!؟
روبه روی همان پنجره مینشید و خیره به دود سیگارم میشود..
منتظرم شروع کند از مهربانویش بگوید از این که توانست دوباره دستانش را لمس کند ..
از این که توانست راز دلش را برایش فاش کند
منتظر شدیدن حرفای شیرین و نقلی بودم که حرف هایش خنجری شد بر قلبم..
گفت:
از آن روزی که مجبورت کرده ام تا بروی و آنجا نمانی و برای خودت شغلی فراهم کنی تا شرمنده خودت نباشی که چرا زودتر نمیتوانی دستانش را بگیری و به خانه تان بروی..
خیلی چیزها تغیرر کرد..
با انگشت سبابه اش پنجره اتاق مهربانو را نشان داد..
پنجره ای که حال یک گلدان چیز دیگری ندارد..
نه خبری از پرده ی ابریشم است..
نه خبری از گل های بهاری..
تنها چیزی که میتوانی بیابی گردو خاک است و خاک..
سریع به سویش گارد میگیرم
نشانه و آدرس یا حتی شماره همراهی درخواست میکنم تا بروم و با فریاد بگویم این است همان عشقی که نشان داده ای!
این که رهایش کنی به امان خدا...
خنده ای بلند زد..
دلیل خنده اش را نمیدانستم ..
با صدای ضیفی گفت..
حق داشت..
دیگر طاقتم طاق شد و گفتم از چه حقی حرف میزنید چه حقی.. این که هر وقت دوست دارد به اسیری بگیرتت و دلبری کند و هر وقت خواست رهایت کند و برود..
آقاجان کجای این دوست داشتن ها عشق است..
گفت ...
زیادی انتظار کشید
دیگر توان این را نداشتم در قفسی زندانیش کنم و بگویم صبر کن یک روز می آیم و تو را از پدرت میگیرم..
رهایش کردم آزادش کردم...
دکه را زودتر میبستم..
چشمهایم را مجازات کردم که دیگر حق دیدن چشمهایش را ندارند..
گاهی عطر شال گردنش را هم میتوانستم حس کنم..
اما باید هزاران بار زمزمه میکردم که مهربانویت دیگر مهربانوی تو نیست!
از اول هم مال تو نبوده..خودت خیالی شده بودی و داستانی عاشقانه را ترتیب داده ای..
تو همین روز ها ماشینی مدل بالا در کنار خانه شان ایستاد..
دسته گلی به اندازه تمام گل هایی که آرزویش را داشتم لاقل یک شاخه اش را به مهربانو بگیرم در دستانشان بود..
از آن روز به بعد پنجره اتاق مهربانو برای همیشه بسته شد...
یک گل را آن گوشه برایم رها کرد..
باز هم دلبری کرد و ناز کرد..شاید میخواست با همان گل فریاد بزند که باز به اسارتم بگیر..
اما من همچو مجسمه ای مشغول تماشایش بودم..
دیگر کارهایش تمام شده بود باید سوار ماشین میشد و میرفت به سمت دکه آمد نمیتوانستم لرزش دستانم را مهار کنم..
آخر اولین بار بود که مقابلم می ایستید و اولین بار بود که میخواستم صدایش را بشنوم
همان شالگردن سرخ را جلوی رویم گرفت و بدون حرفی رفت..
رفت و من را در حسرت شنیدن صدایش کشت...
چه کار میتوانستم بکنم..پشت ماشین میدویدم و فریاد میزدم این مهربانوی من است..
پدرش نمیگفت مهربانو را میخواهی..
کارت پایان خدمتت کو..!؟
خانه ات کو؟!
ماشینت کو!؟
کارت چیست..
چه باید میگفتم ..
میگفتم چیزی ندارم جز یک عشق که دمار از روزگارم در آورده و هم کار شده و خدمت و خانه!
بگویم من حتی پول خریدن یک شاخه گل را ندارم شما از داشتن خانه حرف میزنید!
بگویم تنها شال گردن سرخی دارم وه عطرش تمام شهر را مست میکند و یک گلدانی دارم که آن هم از دختره شما به یادگارمانده..!
چه میگفتم..
رهایش کردم تا برود و بفهمم عاشقی فقط به حرف نیست باید برای بدست آوردنش خودت را هم فدا کرد!


#ساره_میرزایی




Репост из: نگاه ما?
هيچ نمیپرسم هرگز
با تو اول کجاست
با تو آخر کجاست ...!

#عباس_معروفی


Репост из: ftm?
میخواهی بروی..
برو!
کسی جلودارت نیست..
اما !
شیشه عطری،!
آخرین دکمه پیراهنی!
یادداشتی!
خنده ای!
تار مویی!
قطره بارانی!
کتاب عاشقانه ای!
از خودت به عنوان یادگار به جا بگذار تا مبادا دلتنگ خاطراتمان شوم..!
حتی میتوانی نرگسی را به عنوان چشمانت کنج خانه ای رها کنی..
آخر تو که نمیدانی در ادبیات فارسی..
نرگس حکم چشمها را دارد
تو یک شاخه نرگس را در میان قلبم به یادگار بگذار...
آن وقت من هم قول میدهم به روی خودم نیاورم
که خیلی وقت است خاطره هایمان را به دیار فراموشی سپرده ای!

#ساره_میرزایی


Репост из: ftm?
#ساره_میرزایی


‍ قرارمون همین بود..
پنج شنبه ها ساعت دو و سی و سه دقیقه دمه یه ساندویچی نسبتا قدیمی...
هر کیم دیرتر میرسید باید همه مشتریا رو دعوت میکرد برای خریدن نوشابه زرد...
همیشه من دیرتر میرسیدم..
اونم با دکمه های اشتباه و یکی و درمیون بسته شده و آل استار های خاکی و عینک کثیف..
با یه موتور قراضه و دربه داغون که به زور هزار تا قسط و وام گرفته بودم که روش همه آرزوهامونو چسبونده بودیم !
اسمشم گذاشته بودیم موتور آرزوها یه جوری حکم ماشین زمانو داشت واسمون اون موقعی که میشست پشت موتور و تو همون وضعیتم برامون سیب پوست میکند هر چقدر میگفتم الان تصادف میکنیم گوشش بدهکار نبود..
پیشش نمیفهمیدم کیم کجاییم !
همیشه میگفت باید ست بپوشیم..
تا همه مردم بفهمن مال همیم و نخوان جدامون کنن..
همیشه میگفتیم تا وقتی خودت نخوای کائناتم دست به دست هم بدن نمیتونن جدامون کنن..
آخرین باری که حرف از لباس ست زد سر از جوراب فروشی در آوردیم ..
مجبور شدیم از همین جوراب بلندا بگیرم یکیش روش پر از سیبای قرمز بود اون یکیش پر از کاکتوسای سبز..
همیشه با خودمون میگفتیم نشه این روزای خوب تموم بشه..!
هیچ وقت آدمی نبودیم که بخوایم تو حال زندگی کنیم و از الانمون لذت ببریم!
پنج شنبه بود ده دقیقه مونده بود به دو و سی و سه دقیقه
خواستیم زودتر برسیم و بهت بگیم دیدی ماهم میتونیم زودتر برسیم..!؟
ولی الان نزدیکه سیزده ساله زودتر میرسیم و خبری از اومدن نیست..
یه نامه مینویسیم و توش میگیم یادته همیشه دلیل دیر رسیدنمونو میپرسیدی و همیشه از زیرش در میرفتیم..
باید پول جمع میکردیم..
تکالیف بچه ها ، کارای اینو و اونو انجام میدادبم تا یه چیزی دستمونو بگیره و بتونیم پول ساندویچا رو بدیم و نشه جلوت شرمنده باشیم..
همیشم دیر میرسیدیم تا خودمون نوشابه ها رو بگیریم اخه واسه ما افت داره جایی که پسر باشه دختر دست تو جیبش کنه!
نامه رو بستیم و به صاحب مغازه سفارش کردیم که وقتی گذرت اینجا خرد بهت بده..
وقتی برگشت گفت آقا مطمئنید میاد..
گفتیم آره..
میاد ..
همیشه گول زدن خودمونو دوست داشتیم .
مثل همینی که فراموش میکنیم پنج شنبه ها راس ساعت دو سی و سه دقیقه دیگه قرار نیست کسی بیاد !
یعنی هیچ وقت قرار نیست که بیاد!

#ساره_میرزایی


آن قدر حرف های ناگفته ام را در گلویم دفن کرده ام که دهانم مزه خون میدهد!
آن قدری که توانسته ام با تمام قطراتش قلمی از جنس حسرت بسازم و شروع به نوشتن کنم!
میدانی من کسی را نداشته ام که سیلی محکمی نثارم کند و فریاد بزند عاشقی به قربان صدقه رفتن و در آغوش کشیدن نیست!
من حتی نتوانسته بودم بعد از سیزده سال عاشقی کردن انگشتری به نشانه متعهد بودنم در دستانش کنم و حکم داشتنش را صادر کنم!
نمیدانستم عاشقی خرج دارد!
عاشقی پول میخواهد!
عاشقی لباس پرو خوری میخواهد از همان هایی که کرولت براقش از هزاران کیلومتری هم برق میزند!
بعد از سیزده سال روزگار طوری چرخید که باید روبه رویش می ایستادم..
آن هم با لباسی اتو کشیده و کفش های چرم واکس خرده!
برگه های مچاله شده را در دستانم فشار میدهم و زل میزنم به عینکی که چشمانش را در قاب گرفته..
میدانست نوشتن و نویسندگی را دوست داشتم..
هنگامی که تبلیغاتش را در جاهای مختلف نظاره گر بودم..
بعد از چند ماه و کلنجار رفتن به این نتیجه رسیدم باید دلم را به دریا بزنم..
انگشت هایم شماره اش را بعد از سیزده سال گرفت و بعد از خوردن چند بوق صدای گرمش در تلفن پیچید..
او داشت آن طرف تلفن صدایم میکرد و من آن طرف تر مشغول مرور کردن خاطره هایمان بودم!
درست آنجایی که ورقه هایم را جلویم به هزاران تکه تقسیم کرد و کنار پاهایم انداخت و فریاد زد که تو چیزی از نویسندگی نمیدانی و من هنوز هم تکه هایش را دارم..
تکه هایش را مانند تکه های شکسته قلبم گوشه ای از اتاق رها کرده ام تا خاک بخرد ..
بدون آن که چشمهایش را از برگه های روی میز بردارد با سر اشاره میکند که بنشینم.
خودکارش برای هزارمین بار از دستانش به سمت زمین فرود می آید ..
قلبم احساس میکند بوی عطرم را شناخته است که این گونه بی تابی میکند!
صدایم را صاف میکنم و برگه ها را جلوی رویش میگذارم و میگویم دنبال یک فیلنامه نویس برای فیلمشان بودند و من هم به بهانه محک زدن خودم خواستم امتحانش کنم..
کلمه ها را کنار هم ردیف میکردم و نمیدانستم چه میگویم..
راستش میدانستم چه میخواهم بگویم این که چقدر طرز نگاهش عوض شده..
این که چرا این گونه کلافست...
چرا دیگر بوی عطر سابقش را ندارد
چرا نگاهش رنگ ندارد..
یا حتی باز هم لابه لای کتاب هایی که برایش گرفته ام عطرش را گم میکند..
میگویم که حرف زیاد داشتم اما..
برگه ها کناری گذاشتم و قصد رفتن کردم و فامیلیم را صدا زد...
صدا زد و همچو چوب خشکی شکستم..
بدنم به رعشه افتاد..
دروغ نگویم ضربان قلبم به آسمان ها هم رفت..
آب دهانم را به سختی قورت دادم و به سمتش برگشتم..
با تته پته جانمی گفتم و گذاشتم صدایش تا مغز استخوانم نفوذ کند..
گفت که فردا باید راس ساعت هفت در اتاقش حاضر باشم ..
خیال میکند همه چیز را به دیار فراموشی سپرده ام و دیگر به یاد نمی آورم که چقدر به زمان و رفت و آمد ها حساس است..
بیخبر از آن که نمیدانست من همان ناشناسی هستم که میداند بدون خواندن یک شعر به خواب نمیرود و حتما باید کسی برایش شعری بفرستد..
و نمیدانست آن ناشناس..
آن قدر بازدید را نگاه میکند تا بلکه او به خواب برود و هنگامی که شعر را ارسال میکند به چند ثانیه نکشیده میداند که میخوابد ...
و تازه مرور خاطرات او شروع میشود..



#ساره_میرزایی
#ادامه_دارد!


#به‌هوای‌سیب‌ترش 🍏
#شکوفه_حسابی
در ماشین نشسته ایم و از ضبط صوت کوچک قدیمی ماشین اهنگ های بسطامی پخش می شود.
با این قیافه ی به قول او مضحک و موهای هزار رنگ در پیکان جوانانی نشسته بودم که بوی گوجه ی له شده می داد.
پشت هر چراغ قرمز سرم را در موبایلم فرو می بردم تا جوانان به قول او ادامسی تیکه هایشان را بار من نکنند.
اجبار چیز سختی است، وقتی به جانت بیفتد و تو به تحمل اجبار مجبور باشی سخت تر هم می شود!
کافی بود از این لکنته پیاده شوم و دستم را برای تاکسی زرد رنگ دراز کنم و بگویم:
_دربست!
اخر کدام احمقی گفته بود که عقد دختر عمو و پسر عمو را در اسمان ها بستند‌
اگر به من بود نامزدی مسخره و این حلقه را به پایان می رساندم.
انگار که از اول نبود.
صدای تق تق فندکش بلند می شود:
_دیروز رفته بودم میدون تره بار، لعنتی هر چی جنس خراب داشت حواله ی مرده کرده بود، بیچاره اونایی که قراره با اینا غذا درست کنن.
بی حوصله می پرسم:
-کجا تحویل دادی؟
بوی سیگار بهمن حالم را بهم می زند.
_مغازه احمد.
احمد را یکجوری تلفظ می کند، ح را حذف میکند و امد را باقی می گذارد.
یادم است که همین دیشب مصطفی با دو کیلو گوجه ای که گفته بود از احمد گرفته است به خانه امده بود.
_کجا پیادت کنم؟
خیلی خانومانه می گویم:
_جلوی دهکده زبان.
سرش را تکان می دهد:
_می خوای بازم به پات صبر کنم؟
جوابش را نمی دهم.زمزمه می کند:
_اگه یکی برات بیاد چی؟!
سرم را به سمت شیشه ی سمت راست می چرخانم.از تمام وجناتش موهایش را دوست داشتم؛ خرمایی بود.
از انهایی که پنجه ام برایشان می مرد!
ادامه می دهد:
_وقتی بچه بودیم اومدی جلوی من، موهات و خرگوشی بسته بودی.
اون موقع چشمات خیلی معلوم نمی کرد.
الانه که به قول ننه شبیه چشمای مدل اروپایی ها شدی.
سرت و خم کردی و بعد اومدی بغل من.
اون زمانا تا جا داشت اذیتت می کردم تو حرص می خوردی و من به قهقه می خندیدم.
می دونم که تو دوستم نداری، تو از این پسرای تیتیش مامانی اتو کشیده خوشت میاد که بچه ننه ان.
اما من نیستم! همه ی اینا رو گفتم که...یعنی...منم ببینی!
با ناخن هایم بازی می کنم، مرداد است و هوا گرم می شود!
دلم هوس بستنی شکلاتی کرده بود.
_ا اونجا رو، بستنی فروشی، نظرت چیه بریم بستنی هاشو امتحان کنیم؟
انگار نه انگار که یک لحظه پیش داشت حرف جدی می زد.
ما یک روز را باهم بودیم، از صبح تا شبش، او حرف می زد و من هوا می خوردم.
او که میگفت من حس می کردم دیگر عطرش بوی چسب دوقلو نمی دهد، سیب ترش است، ناب ناب!
او که من را به خانه رساند، گور بابای زبان را گفتم و پشت پنجره به انتظار فردا ایستادم.
حال و هوای دیگری ای است که هیچ حالیش نمی شود.


فندکی دارم!
از جنس آرزوهایت ..!
فندکی که داشتنش به داشتن هزاران گل های بهاری می ارزد!
فندکی که روزها میشود بلای جانم ! ، و
شب ها میشود چراغی برای دود کردن آرزوهای خاک خرده ام!
گاه بی گاه کاسه صبرم لبریز میشود ..وفندک را در جعبه ای به اسارت میگیرم
جعبه ای که هیچ شاه کلیدی توان رسوا کردنش را ندارد
بیخبر از آن که قلبم برای لمس دوباره اش قفسه سینه ام را میشکافد و به سمتش حمله ور میشود ..
برای این همه بی قراری و آشفتگی هایم قهقهه ای به سر میگیرم !
و در عجب میمانم که چطور هوس آتش زدن عکس هایت را با فندک یادگاریت ندارم!

#ساره_میرزایی


در عجبم دنبال نقطه ی شروع میگردم که بدانم از کجا شروع کنم ، یک دقیقه موسیقی مملو از حس های متفاوت که از ثانیه‌ای به ثانیه دیگر رنگ عوض میکنند
گاهی ریتم در اوج آرامشبخشی و لذت تند میشود ، اگر با زندگی خودمان مقایسه‌اش کنیم همان لحظاتی هستند که نمیدانیم ساعت چند است و به قدری زود میگذرند با فکر کردن به شروع مسیرمان ناخواسته زیر لب میگوییم " چه زود گذشت ... یادش بخیر "
تک نوازی های این قطعه را میتوان برای تنهایی هایمان در دوران های مختلف ، در ثانیه های مختلف موسیقی ، مثال زد . تنهایی نه به معنی خودمان و خودمان ، به معنی خودمان در خودمان ... هرچه گوش خود را به صدا های اطراف حساس میکنیم جز صدای درون خودمان چیزی ادراک نمیشود دیگران سخت در تلاش‌اند بشنوند و به روی خود نیاورند گاهی سری تکان داده به نشانه‌ی تحسین اما دریغ از هم‌نواز و هم‌نوازی...
محدود تکه های یکنواخت اثر زیبایی خاصی را از خود نشر میدهند و نشان از تکرار و تکرار‌های بیشمار در زندگی در انسان دارند. تکرار هایی که گاه حس پوچی و بی ارزش به ادمی میدهند و گاه حتی انگیزه و شوق حرکت را از انسان می گیرند
ویولون حس آرامشی را در من زنده میکند که گاه غم انگیزست و پیانو شاید کامل کننده‌ی این حس است
از یک دقیقه موسیقی میتوان هزاران برداشت بر سر قلم آورد ولی امان از اون برداشت هایی که بر سر قلم جای نمیگیرند و کلمات گوشه ای از آن را نیز نمیگیرند
#کوشا‌صباغی
۱۵ اردیبهشت ماه ۹۸


Репост из: CHASHMHA!??
اصن گل چیه ...!
بخواد گل و خشک کنه بزاره لای دفترچه خاطرش...
که چی!؟
نمیخواد بابا!
یه ده کیلو سیب میگریم میدیم بهش ..
بخوره لاقل یه کم جون بگیره..با پوستشم واسمون گل درست کنه ما هم هی بگیریم دستمون هی بوش کنیم بگیم بوی تو رو میده ها...!

#ساره_میرزایی


گاهی کسی ذهنم را به بازی میگیرد و
درونم فریاد میزند..
فریاد میزند و مجازاتم میکند..
برای دوست داشتن کسی در زیر باران مجازاتم میکند..!
هر چقدر فریاد میزنم و میگویم..
" من فقط چند باری قطرات باران را از روی لب هایش نوشیدم..
نوشیدن که هوس نداشت!"
مستی داشت ..!
حرف هایم را جز خیالی مبهم چیز دیگری نمیداند!
مردمان این شهر احساسات آدم ها را باور ندارند
چه برسد به عشق و خیال عاشق شدن و بوسیدن معشوق خود زیر باران!
این فریاد ها و مجازات ها را هم باور نمیکنند!
نتیجه اش میشود
یک جنگ ..!
جنگی دیرینه که مغزم بر سر تخت پادشاهی میشنید و حکم میدهد و قلبم در چهارچوب قفسه سینم به حبس ابدی محکوم میشود..!
هر چقدر بیشتر میجنگم بیشتر از دست میدهم و در لحظه ازدست دادن بیشترمیخندم!
لبخندی تلخ که برایش تمام احساساتم را گرو گذاشته ام!
هنگام نغمه باران گویا کسی کنار گوشم برای حماقت هایم فریاد میکشد و بلند میخندد
و من عجیب قصد گرفتن جانش را دارم!

#ساره_میرزایی

Показано 20 последних публикаций.

421

подписчиков
Статистика канала