#تازیانهوعشق
#پارت۱۷۱
چقدر اینطوری اسمم قشنگ تر میشه، با دلتنگی به چشمهاش نگاه کردم، به دو گوی سیاهی که برای من بود. به دو گویی که همچون آیینه منو نشون میدادن.
دستم به سمت موهای افتاده روی پیشونیش رفت، عقبشون زدم تا از روی چشم هایی که دنیا را به من میدادن کنار برن، دستمو در هوا گرفت و بوسه ای پشت دستم نشوند.
هردو به هم دیگه نگاه میکردیم، فارغ از این دنیا، انگار نه انگار که تو خیابونیم و جلوی چشم هزار نفر! با شنیدن صدای سرفه ای، نگاهمون به مامان افتاد که نزدیک ما بود و با اخم با مزه ای نگاهمون میکرد.
- نگاهاتون تموم شد؟ بریم که دیگه هم جواب و هم خود بچه آماده ان که بگیریمشون!
با تعجب به ساعت نگاه کردم، مگه چقدر گذشته بود؟ یه ساعتو نیم... نگاه کردن به چشم هایی که عاشقش هستی، چقدر گذر زمانو زودتر میکنه.
با هم به آزمایشگاه رفتیم، فرهود به پذیرش رفت تا جوابو بگیره، دل تو دلم نبود... به فرهود نگاه کردم که بعد از گرفتن برگه ی آزمایش با قیافه ای نالان و ناراحت به طرفمون میاد، چیزی تو دلم فرو ریخت، نکنه همش خیال بوده.
جلو تر اومد، بهش چشم دوختم
توانی نداشتم که بپرسم و جواب "نه" بشنوم، مامان حرف دلمو زد.
- چی شد فرهود؟ مثبته؟
اما قیافه ی پکر فرهود چیز دیگه ای میگفت، بغضم گرفت... اشک روی گونه ام چکید، باز به بچه ای دل خوش کرده بودم که حضور نداشت، فرهود دستمو گرفتو گفت.
- چرا ناراحتی؟ ما که خیلی فرصت داریم.
- کلی نقشه براش کشیده بودم.
- چه نقشه ای؟
- چه فرقی میکنه؟
- حالا بگو شاید فرق کرد.
با شک به فرهود نگاه کردم، تو چشماش شیطنت موج میزد، یعنی میشه؟
- فرهود!
- جونم شی شی جون؟
این زیادی سر خوش شده، نکنه...
- تو که به من دروغ نمیگی؟
- معلومه که نه.
- برگه رو بده ببینم!
- چه عجله ایه، بذار بریم تو ماشین.
- همین الان برگه رو بده!
با اکراه برگه رو به دستم داد، نگاهم روی برگه ثابت موند.
اونقدری سرم میشد که بفهمم عدد صد یعنی مثبت.. باورم نمیشه، من... من... باردارم؟ من مادر شدم؟ مادر بچه ی فرهود، جواب مثبته!
با شادی به فرهود نگاه کردم، خنده همه ی صورتشو پوشونده بود، یاد حالگیریش افتادم. اخمی کردم و گفتم.
- امروز دو امتیاز منفی گرفتی، حواست باشه که اگه سه بشه، بخششی در کار نیست! این چیز ها هم شوخی برداره که دروغ میگی؟
با شک نگاهم کرد و گفت.
- فهمیدی؟
- آره.
- الان قهر نیستی؟
- نه.
- واقعاً؟
- دوست داری قهر باشم؟
- نه، آخه من فکر کردم یه کم سر به سرت بذارم، بعدم که دیدم فهمیدی، گفتم فاتحه امو بخونم.
- اینبار به خاطر بچم که نمیخوام بلایی سر پدرش بیاد میبخشم!
دستمو محکم گرفت و کنار گوشم گفت.
- ای من قربون این بچه و مامانش که انقدر مهربونن.
- من بخشیدم، اون کجا مهربونه؟
- خب چونکه به خاطر اونه.
- خل شدی نه؟
- معلومه؟
- آره.
- یعنی خیلی تابلوئه؟
- خیلی.
- یعنی..
مامان اینبار میون حرفش اومد و گفت.
- آره، قشنگ معلومه که از ذوق زن و بچه ات زده به سرت!
فرهود با تعجب به مامانش نگاه کرد و من با خنده، مامان حرف دل منو زده بود، قربون دهنت مامان!
با خنده به خونه برگشتیم. خونه ای که خونه ی منو فرهود بود و قرار بود کلی خاطره ی خوب برام بسازه، تا وارد خونه شدم لیلا شتاب زده جلو اومد، یه کم نگاهم کرد و بعد محکم بغلم کرد و با صدای بلندی گفت.
- خــــــانــــــم!
با صدای فریادش گلی هم از آشپزخونه بیرون اومد، اونم به سرعت خودشو به من رسوند و بغلم کرد.
حس خوبی بود، حسی که هستن کسایی که نگران و چشم به راهت باشن، از آغوش پر مهر گلی بیرون اومدم و به فرهود که با لبخند نگاهم میکرد نگاه کردم، چمدون لباسام دستش بود و دم در ایستاده بود.
لیلا با دیدنش آخی گفت و جلو رفت و چمدونو از دستش گرفت و با لحنی شرمنده به فرهود گفت.
- ببخشید آقا، آنقدر خوشحال شدم که یادم رفت...
- عیب نداره، به هر حال شیوا خانومتون عزیز تره دیگه، باشه، به هم میرسیم.
- آقا باور کنین من...
- عیب نداره، شوخی کردم چرا جدی میگیری؟ بهتره بریم که همه مون حسابی خسته ایم، بچه امم حتماً خوابش میاد.
لیلا و گلی هر دو با شک گفتن.
- بچه؟
فرهود با لاقیدی سرشو تکون داد و گفت.
- آره، بچه و مامان گلش شیوا خانوم!
نگاه ناباور هر دوشون به من دوخته شد، انگار باور نمیکردن که من حامله ام... سرمو به علامت تأیید تکون دادم که هر دو با ذوق دوباره به طرفم اومدن و حسابی منو تو بغلشون چلوندن، بعد از یه ربعی که حسابی ابراز خوشحالی کردن، بی خیال شدن و کنار رفتن.
اول لیلا با چمدون به اتاقمون رفت و بعدش هم ما، بعد از رفتن لیلا فرهود کنارم اومد و دستامو گرفتو روشون بوسه زد. لبخندی زدم و نگاهش کردم، نگاهش پر از حرف های نگفته بود، پر از شادی... پر از مهربونی، پر از حس خواستنو خواسته شدن!
لباسامو عوض کردم و خواستم بیرون برم که با دستش جلومو گرفت و گفت.
@Shivaroman
#پارت۱۷۱
چقدر اینطوری اسمم قشنگ تر میشه، با دلتنگی به چشمهاش نگاه کردم، به دو گوی سیاهی که برای من بود. به دو گویی که همچون آیینه منو نشون میدادن.
دستم به سمت موهای افتاده روی پیشونیش رفت، عقبشون زدم تا از روی چشم هایی که دنیا را به من میدادن کنار برن، دستمو در هوا گرفت و بوسه ای پشت دستم نشوند.
هردو به هم دیگه نگاه میکردیم، فارغ از این دنیا، انگار نه انگار که تو خیابونیم و جلوی چشم هزار نفر! با شنیدن صدای سرفه ای، نگاهمون به مامان افتاد که نزدیک ما بود و با اخم با مزه ای نگاهمون میکرد.
- نگاهاتون تموم شد؟ بریم که دیگه هم جواب و هم خود بچه آماده ان که بگیریمشون!
با تعجب به ساعت نگاه کردم، مگه چقدر گذشته بود؟ یه ساعتو نیم... نگاه کردن به چشم هایی که عاشقش هستی، چقدر گذر زمانو زودتر میکنه.
با هم به آزمایشگاه رفتیم، فرهود به پذیرش رفت تا جوابو بگیره، دل تو دلم نبود... به فرهود نگاه کردم که بعد از گرفتن برگه ی آزمایش با قیافه ای نالان و ناراحت به طرفمون میاد، چیزی تو دلم فرو ریخت، نکنه همش خیال بوده.
جلو تر اومد، بهش چشم دوختم
توانی نداشتم که بپرسم و جواب "نه" بشنوم، مامان حرف دلمو زد.
- چی شد فرهود؟ مثبته؟
اما قیافه ی پکر فرهود چیز دیگه ای میگفت، بغضم گرفت... اشک روی گونه ام چکید، باز به بچه ای دل خوش کرده بودم که حضور نداشت، فرهود دستمو گرفتو گفت.
- چرا ناراحتی؟ ما که خیلی فرصت داریم.
- کلی نقشه براش کشیده بودم.
- چه نقشه ای؟
- چه فرقی میکنه؟
- حالا بگو شاید فرق کرد.
با شک به فرهود نگاه کردم، تو چشماش شیطنت موج میزد، یعنی میشه؟
- فرهود!
- جونم شی شی جون؟
این زیادی سر خوش شده، نکنه...
- تو که به من دروغ نمیگی؟
- معلومه که نه.
- برگه رو بده ببینم!
- چه عجله ایه، بذار بریم تو ماشین.
- همین الان برگه رو بده!
با اکراه برگه رو به دستم داد، نگاهم روی برگه ثابت موند.
اونقدری سرم میشد که بفهمم عدد صد یعنی مثبت.. باورم نمیشه، من... من... باردارم؟ من مادر شدم؟ مادر بچه ی فرهود، جواب مثبته!
با شادی به فرهود نگاه کردم، خنده همه ی صورتشو پوشونده بود، یاد حالگیریش افتادم. اخمی کردم و گفتم.
- امروز دو امتیاز منفی گرفتی، حواست باشه که اگه سه بشه، بخششی در کار نیست! این چیز ها هم شوخی برداره که دروغ میگی؟
با شک نگاهم کرد و گفت.
- فهمیدی؟
- آره.
- الان قهر نیستی؟
- نه.
- واقعاً؟
- دوست داری قهر باشم؟
- نه، آخه من فکر کردم یه کم سر به سرت بذارم، بعدم که دیدم فهمیدی، گفتم فاتحه امو بخونم.
- اینبار به خاطر بچم که نمیخوام بلایی سر پدرش بیاد میبخشم!
دستمو محکم گرفت و کنار گوشم گفت.
- ای من قربون این بچه و مامانش که انقدر مهربونن.
- من بخشیدم، اون کجا مهربونه؟
- خب چونکه به خاطر اونه.
- خل شدی نه؟
- معلومه؟
- آره.
- یعنی خیلی تابلوئه؟
- خیلی.
- یعنی..
مامان اینبار میون حرفش اومد و گفت.
- آره، قشنگ معلومه که از ذوق زن و بچه ات زده به سرت!
فرهود با تعجب به مامانش نگاه کرد و من با خنده، مامان حرف دل منو زده بود، قربون دهنت مامان!
با خنده به خونه برگشتیم. خونه ای که خونه ی منو فرهود بود و قرار بود کلی خاطره ی خوب برام بسازه، تا وارد خونه شدم لیلا شتاب زده جلو اومد، یه کم نگاهم کرد و بعد محکم بغلم کرد و با صدای بلندی گفت.
- خــــــانــــــم!
با صدای فریادش گلی هم از آشپزخونه بیرون اومد، اونم به سرعت خودشو به من رسوند و بغلم کرد.
حس خوبی بود، حسی که هستن کسایی که نگران و چشم به راهت باشن، از آغوش پر مهر گلی بیرون اومدم و به فرهود که با لبخند نگاهم میکرد نگاه کردم، چمدون لباسام دستش بود و دم در ایستاده بود.
لیلا با دیدنش آخی گفت و جلو رفت و چمدونو از دستش گرفت و با لحنی شرمنده به فرهود گفت.
- ببخشید آقا، آنقدر خوشحال شدم که یادم رفت...
- عیب نداره، به هر حال شیوا خانومتون عزیز تره دیگه، باشه، به هم میرسیم.
- آقا باور کنین من...
- عیب نداره، شوخی کردم چرا جدی میگیری؟ بهتره بریم که همه مون حسابی خسته ایم، بچه امم حتماً خوابش میاد.
لیلا و گلی هر دو با شک گفتن.
- بچه؟
فرهود با لاقیدی سرشو تکون داد و گفت.
- آره، بچه و مامان گلش شیوا خانوم!
نگاه ناباور هر دوشون به من دوخته شد، انگار باور نمیکردن که من حامله ام... سرمو به علامت تأیید تکون دادم که هر دو با ذوق دوباره به طرفم اومدن و حسابی منو تو بغلشون چلوندن، بعد از یه ربعی که حسابی ابراز خوشحالی کردن، بی خیال شدن و کنار رفتن.
اول لیلا با چمدون به اتاقمون رفت و بعدش هم ما، بعد از رفتن لیلا فرهود کنارم اومد و دستامو گرفتو روشون بوسه زد. لبخندی زدم و نگاهش کردم، نگاهش پر از حرف های نگفته بود، پر از شادی... پر از مهربونی، پر از حس خواستنو خواسته شدن!
لباسامو عوض کردم و خواستم بیرون برم که با دستش جلومو گرفت و گفت.
@Shivaroman