#تازیانهوعشق
#پارت۱۷۲
- کجا؟
- خب میخوام برم پایین پیش بقیه، دلم براشون تنگ شده.
- پس من چی؟ برای من تنگ نشده؟
متوجه منظورش شدم ولی با لودگی گفتم.
- چرا خب، تو هم بیا بریم پایین پیش ما بشین!
- پایین که فایده نداره، اونجا نمیتونم حتی یه دل سیر نگاهت کنم چه برسه به...
- به؟
- حالا... بیا برو رو تخت بخواب و یه کم استراحت کن، بگم لیلا برات گوشت کباب کنه بخوری یه کم جون بگیری.
بعد هم در حالی که بیرون میرفت نگاهی بهم کرد و گفت.
- نگاه کن، رنگ به رو نداره، خونه ی خان داداشت چیزی گیر نمیومد بخوری؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم.
- باز شروع کردی؟ امتیاز منفیت داره سه تا میشه ها.
با این حرفم به پیشونیش زد و گفت.
- آخ یادم نبود، باشه... باشه، اصلاً اونجا قصر ملکه الیزابت بوده، مگه میشه چیزی نخورده باشی!
- تیکه میندازی؟
- من؟ نه بابا... خیالاتی شدی، تو که میدونی من چقدر به داداشت ارادت دارم.
از اون ارادت گفتنت معلومه، به رفتنش نگاه کردمو سرمو تکون دادم، درست بشو نیست... مثل بچه ها میمونه، کی بشه من آشتی کنون این دوتا رو ببینم.
در حالی که سینی حاوی نون و کباب و یه لیوان آب، دستش بود به اتاق اومد، با لبخند نگاهی بهم کرد و گفت.
- خب خانوم خانوما، بیا بخور بلکه یه کم جون بگیری.
- میل ندارم!
- میل ندارم و نمیخوام نمیشه، زن به اون چاقو چله ای دادم یه پاره استخون تحویل گرفتم، فکر خودت نیستی به فکر بچه مون باش!
جمله ی اولشو با لحن شوخ گفت، ولی جمله ی بعدیش کاملاً جدی بود، منم برای اینکه بچه ام از خودمم مهم تر بود، مشغول خوردن شدم.
دوتا لقمه که خوردم احساس سیری و پری کردم، با خواهش به فرهود نگاه کردم و گفتم.
- باور کن سیر شدم، نمیخوام.
- نمیشه، همه اشو باید بخوری!
- حداقل تو هم بخور، تنهایی مزه نمیده.
لبخندی زد و لقمه ای رو به زور تو دهنم گذاشت و گفت.
- خب از اول میگفتی، کیه که بگه نه؟
- خب بخور دیگه.
- اول بخور بعد حرف بزن، خ...ب..خور د... یگه، هم شد حرف زدن؟
از اداش خنده ام گرفت و خندیدم که نزدیک بود لقمه به گلوم بپره، زودی با تمام قدرتی که داشت زد پشت کمرم که خفه نشم ولی فکر کنم کمرم شکست، بعد یه لیوان آب جلو گرفت که از ترس اینکه نخواد تو حلقم بریزه و بدتر خفم کنه لیوانو گرفتم و سر کشیدم.
همون کبابی که خوردم کلی بهم جون داد، تو این دو روزه فقط حالم بهم خورده بود و هیچی نخورده بودم، باز خوبه به عقل فرهود رسید، وگرنه خودم که اصلاً حواسم به این چیزها نیست.
روز قشنگمون زود تموم شد و شب شد، از ساعت هشت شب فرهود شروع کرد به خمیازه کشیدن، هی خمیازه میکشید و میگفت.
- خانوم؟ بریم بخوابیم؟
و جواب من بهش، سرخ و سفید شدن جلوی مامان بود، آخر سر مامان با خنده گفت.
- پاشو شیوا جون، پاشو برو که پسرم حسابی دلتنگته.
- قربون مامانم برم که حواسش به منه!
بعد هم صورت مامانو بوسید و شب به خیر گفت، منم که شرمزده از این همه بی حیایی فرهود شب به خیر آرومی گفتم و به اتاقم رفتم.
- وای شیوا، اگه بدونی!
- چیو؟
- اینکه چقدر دلم برات تنگ شده بود، هلاکتم.
اخم مصنوعیی کردم و گفتم.
- منظور؟
دستمو گرفت و گفت.
- بیا ببینم، بیا لوس بازی در نیار که دلم این حرف ها حالیش نمیشه!
از این همه رک بودن تو رابطه اش خنده ام گرفت.
خودمم دلم تنگ شده بود براش... برای شنیدن صدای قلبش... برای عطر تلخش... برای دست کشیدن تو موهاش... خیلی زیاد، حتی بیشتر از فرهود، بهش نزدیک شدم و با قرار گرفتن دستش روی گونه ام چشم هامو بستم.
روزها به سرعت سپری میشدن و برآمدگی شکمم بیشتر خود نمایی میکرد، قیافه ام بامزه شده بود
مثل یه خرس شکمو... فرهود که میرفت و میومد لپمو می کند و میگفت.
- توپولوی خودمی!
و منی که باز عشوه میومدم و اسمشو صدا میزدم.
- فرهود؟
- جون ؟ چیزی میخوای؟
- من چاقم؟
- نه.
- پس چی میگی؟ ببین اینها همه باده، بعد از زایمان خوب میشه.
با خنده به دستم که روی دستو پام میذاشتم و ورم بدنمو نشونش میدادم نگاه میکرد و میگفت.
- میدونم عشقم ولی اگه خوب نشه چی؟ من زن چاق نمیخواما، گفته باشم!
و من از ترس اینکه روزی برسه که دوستم نداشته باشه با چشم هایی که هر آن ممکن بود اشک توشون لونه کنه بهش چشم میدوختم ومنتظر بودم بگه " شوخی میکنم "، با دستش صورتمو نوازش میکرد و کنار گوشم نجوا گونه میگفت.
- تو اگه چاق بشی، بی ریخت بشی، بی دستو پا بشی، اصلاً کچل بشی، چلاق بشی، هر چیز مزخرف دیگه ای هم که بشی، باز خودم فدات میشم، خوبه؟
و چه لذت و آرامشی رو با این حرف های نیمه شوخی و نیمه جدیش به قلبم تزریق می کرد.
@Shivaroman
#پارت۱۷۲
- کجا؟
- خب میخوام برم پایین پیش بقیه، دلم براشون تنگ شده.
- پس من چی؟ برای من تنگ نشده؟
متوجه منظورش شدم ولی با لودگی گفتم.
- چرا خب، تو هم بیا بریم پایین پیش ما بشین!
- پایین که فایده نداره، اونجا نمیتونم حتی یه دل سیر نگاهت کنم چه برسه به...
- به؟
- حالا... بیا برو رو تخت بخواب و یه کم استراحت کن، بگم لیلا برات گوشت کباب کنه بخوری یه کم جون بگیری.
بعد هم در حالی که بیرون میرفت نگاهی بهم کرد و گفت.
- نگاه کن، رنگ به رو نداره، خونه ی خان داداشت چیزی گیر نمیومد بخوری؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم.
- باز شروع کردی؟ امتیاز منفیت داره سه تا میشه ها.
با این حرفم به پیشونیش زد و گفت.
- آخ یادم نبود، باشه... باشه، اصلاً اونجا قصر ملکه الیزابت بوده، مگه میشه چیزی نخورده باشی!
- تیکه میندازی؟
- من؟ نه بابا... خیالاتی شدی، تو که میدونی من چقدر به داداشت ارادت دارم.
از اون ارادت گفتنت معلومه، به رفتنش نگاه کردمو سرمو تکون دادم، درست بشو نیست... مثل بچه ها میمونه، کی بشه من آشتی کنون این دوتا رو ببینم.
در حالی که سینی حاوی نون و کباب و یه لیوان آب، دستش بود به اتاق اومد، با لبخند نگاهی بهم کرد و گفت.
- خب خانوم خانوما، بیا بخور بلکه یه کم جون بگیری.
- میل ندارم!
- میل ندارم و نمیخوام نمیشه، زن به اون چاقو چله ای دادم یه پاره استخون تحویل گرفتم، فکر خودت نیستی به فکر بچه مون باش!
جمله ی اولشو با لحن شوخ گفت، ولی جمله ی بعدیش کاملاً جدی بود، منم برای اینکه بچه ام از خودمم مهم تر بود، مشغول خوردن شدم.
دوتا لقمه که خوردم احساس سیری و پری کردم، با خواهش به فرهود نگاه کردم و گفتم.
- باور کن سیر شدم، نمیخوام.
- نمیشه، همه اشو باید بخوری!
- حداقل تو هم بخور، تنهایی مزه نمیده.
لبخندی زد و لقمه ای رو به زور تو دهنم گذاشت و گفت.
- خب از اول میگفتی، کیه که بگه نه؟
- خب بخور دیگه.
- اول بخور بعد حرف بزن، خ...ب..خور د... یگه، هم شد حرف زدن؟
از اداش خنده ام گرفت و خندیدم که نزدیک بود لقمه به گلوم بپره، زودی با تمام قدرتی که داشت زد پشت کمرم که خفه نشم ولی فکر کنم کمرم شکست، بعد یه لیوان آب جلو گرفت که از ترس اینکه نخواد تو حلقم بریزه و بدتر خفم کنه لیوانو گرفتم و سر کشیدم.
همون کبابی که خوردم کلی بهم جون داد، تو این دو روزه فقط حالم بهم خورده بود و هیچی نخورده بودم، باز خوبه به عقل فرهود رسید، وگرنه خودم که اصلاً حواسم به این چیزها نیست.
روز قشنگمون زود تموم شد و شب شد، از ساعت هشت شب فرهود شروع کرد به خمیازه کشیدن، هی خمیازه میکشید و میگفت.
- خانوم؟ بریم بخوابیم؟
و جواب من بهش، سرخ و سفید شدن جلوی مامان بود، آخر سر مامان با خنده گفت.
- پاشو شیوا جون، پاشو برو که پسرم حسابی دلتنگته.
- قربون مامانم برم که حواسش به منه!
بعد هم صورت مامانو بوسید و شب به خیر گفت، منم که شرمزده از این همه بی حیایی فرهود شب به خیر آرومی گفتم و به اتاقم رفتم.
- وای شیوا، اگه بدونی!
- چیو؟
- اینکه چقدر دلم برات تنگ شده بود، هلاکتم.
اخم مصنوعیی کردم و گفتم.
- منظور؟
دستمو گرفت و گفت.
- بیا ببینم، بیا لوس بازی در نیار که دلم این حرف ها حالیش نمیشه!
از این همه رک بودن تو رابطه اش خنده ام گرفت.
خودمم دلم تنگ شده بود براش... برای شنیدن صدای قلبش... برای عطر تلخش... برای دست کشیدن تو موهاش... خیلی زیاد، حتی بیشتر از فرهود، بهش نزدیک شدم و با قرار گرفتن دستش روی گونه ام چشم هامو بستم.
روزها به سرعت سپری میشدن و برآمدگی شکمم بیشتر خود نمایی میکرد، قیافه ام بامزه شده بود
مثل یه خرس شکمو... فرهود که میرفت و میومد لپمو می کند و میگفت.
- توپولوی خودمی!
و منی که باز عشوه میومدم و اسمشو صدا میزدم.
- فرهود؟
- جون ؟ چیزی میخوای؟
- من چاقم؟
- نه.
- پس چی میگی؟ ببین اینها همه باده، بعد از زایمان خوب میشه.
با خنده به دستم که روی دستو پام میذاشتم و ورم بدنمو نشونش میدادم نگاه میکرد و میگفت.
- میدونم عشقم ولی اگه خوب نشه چی؟ من زن چاق نمیخواما، گفته باشم!
و من از ترس اینکه روزی برسه که دوستم نداشته باشه با چشم هایی که هر آن ممکن بود اشک توشون لونه کنه بهش چشم میدوختم ومنتظر بودم بگه " شوخی میکنم "، با دستش صورتمو نوازش میکرد و کنار گوشم نجوا گونه میگفت.
- تو اگه چاق بشی، بی ریخت بشی، بی دستو پا بشی، اصلاً کچل بشی، چلاق بشی، هر چیز مزخرف دیگه ای هم که بشی، باز خودم فدات میشم، خوبه؟
و چه لذت و آرامشی رو با این حرف های نیمه شوخی و نیمه جدیش به قلبم تزریق می کرد.
@Shivaroman