#تازیانهوعشق
#پارت۱۷۳
فرگل هفته ای چند بار به دیدنمون میومد، هنوز فرهود و شهاب در قهر به سر میبردن، منم گاهی به دیدن شهاب میرفتم.
فرهود بعد از این همه موش و گربه بازی بلاخره برام گوشی موبایل خریده بود، خط خودمو که همون روزهای اول از بین برده بود، بعد از اونم که اجازه نداشتم، نمیخواست به شهاب زنگ بزنم ولی بعد از گذشتن همه ی این ماجراها، یه خط و گوشی جدید برام خریده بود. هر چند که از اونم خیلی استفاده نمیکردم و فقط برای زنگ زدن به شهاب ازش استفاده میکردم، چون نمیخواستم با خط خونه بزنم و دوباره فرهود دیوونه بشه!
سهم فرگل هم از کارخونه هرماه به حسابش واریز میشد، فرگل اولش قبول نمیکرد و میگفت که شهاب ناراحت میشه ولی بعد فرهود راضیش کرد و گفت.
- حداقل بذار تو حسابت باشه، منکه نمیگم خرجش کن، بذار برای روز مبادا.
منم که هنوز حساب دار شوهرم هستم، درسمم دیگه ادامه ندادم، با این حاملگی و این حالت تهوع های من که از نوع شدیدش بود مگه میشد درس خوند!
هر وقت فرگل میومد خونه مون فرهود سعی میکرد زودتر خونه بیاد، چون برای شام فرگل بر میگشت خونه شون، برای همین فرهود زود میومد تا هم فرگلو ببینه و هم شه گل عزیزمو که روز به روز بیشتر شبیه من میشد!
هر روز که میفهمید شه گل خونه امونه با یه هدیه میومد، فرگل میگفت " شهاب داره شاکی میشه و بهش گفته که شیوا اینا رو میخره "
فرهود به عنوان کادوی عروسیشون یه ماشین براش خرید که رفت و آمدش راحت باشه ولی شهاب قبول نمیکرد، میگفت " وقتی ازدواجمونو قبول نداره، هدیه دادنش چیه" میدونستم که غرورش این اجازه رو بهش نمیده که کادوی گرون قیمتی رو از فرهود قبول کنه، اونم از فرهود که از اول خواستگاریش میگفت " برای پول جلو اومدی " اما انقدر بهش اصرار کردم، اونقدر گفتم که به خواهرش میده برای تو که نیست، خلاصه با هزار ترفند راضیش کردیم، فرهودم منتظر بود که شهاب کادورو قبول نکنه تا یه شری درست کنه، به هر حال خدا به خیر گذروند!
روز موعود رسید، روزی که قرار بود پسرم به دنیا بیاد... نمیتونم بگم وقتی سونو گرافی گفت " بچه پسره " چه حالی شدم، خیلی دلم میخواست یه پسر داشته باشم کپی فرهود، واقعاً حس خوب و شیرینی بود!
قرار بود سزارین بشم، هم میترسیدم، هم اینکه دکترم گفت برای من بهتره، سی و هشت هفته ام بود.
امروز از صبح زود بیدار شدم، دوش گرفتم، موهامو سشوار کردم، یه کمم آرایش کردم که دکترمو پرستارا دلشون نگیره!
لباسامو پوشیدم و با فرهود و مامان و فرگل راهی بیمارستان شدم، شه گل پیش شهاب مونده بود، قرار بود وقتی بچه به دنیا اومد بهش خبر بدن.
بیمارستانم خصوصی بود و یکی از مزیتاش این بود که موقع عمل شوهر میتونه کنار همسرش در اتاق عمل باشه. خیلی خوب بود که فرهود میتونست کنارم باشه، بودن اون در این شرایط سخت بهم امید می داد.
بعد از آماده شدن و پوشیدن لباس بیمارستان، روی تختی دراز کشیدم، پرستاری دستمو گرفت و آنژیوکت سبز رنگی رو وارد رگم کرد، بعد هم سرمی بهش وصل کرد، بعد از اونم که سونداژم کردن.
بعد از اتاقی که برای آماده شدن بیمار بود بیرونم آوردن و به اتاق عمل بردن
تو اتاق عمل فرهود گان پوشیده منتظرم ایستاده بود، استرس توی چشم هاش فوران میکرد، انگار اون بیشتر از من ترسیده بود.
کناری ایستاده بود و با ترس نگاهم میکرد، لبخند دلگرم کننده ای بهش زدم و نگاهمو به سقف دوختم، دکتر بی هوشی اومد و خواست بشینم
نشستم و به حرفش گوش دادم.
- ببینین خانم، یه سوزن تو کمرتون فرو میکنم که فقط یه کم سوزش به همراه داره، وگرنه دردی نداره، نفس عمیقی بکشید و وقتی که گفتم بدون اینکه سر و گردنتونو تکون بدید روی تخت دراز بکشید، باشه؟
@Shivaroman
#پارت۱۷۳
فرگل هفته ای چند بار به دیدنمون میومد، هنوز فرهود و شهاب در قهر به سر میبردن، منم گاهی به دیدن شهاب میرفتم.
فرهود بعد از این همه موش و گربه بازی بلاخره برام گوشی موبایل خریده بود، خط خودمو که همون روزهای اول از بین برده بود، بعد از اونم که اجازه نداشتم، نمیخواست به شهاب زنگ بزنم ولی بعد از گذشتن همه ی این ماجراها، یه خط و گوشی جدید برام خریده بود. هر چند که از اونم خیلی استفاده نمیکردم و فقط برای زنگ زدن به شهاب ازش استفاده میکردم، چون نمیخواستم با خط خونه بزنم و دوباره فرهود دیوونه بشه!
سهم فرگل هم از کارخونه هرماه به حسابش واریز میشد، فرگل اولش قبول نمیکرد و میگفت که شهاب ناراحت میشه ولی بعد فرهود راضیش کرد و گفت.
- حداقل بذار تو حسابت باشه، منکه نمیگم خرجش کن، بذار برای روز مبادا.
منم که هنوز حساب دار شوهرم هستم، درسمم دیگه ادامه ندادم، با این حاملگی و این حالت تهوع های من که از نوع شدیدش بود مگه میشد درس خوند!
هر وقت فرگل میومد خونه مون فرهود سعی میکرد زودتر خونه بیاد، چون برای شام فرگل بر میگشت خونه شون، برای همین فرهود زود میومد تا هم فرگلو ببینه و هم شه گل عزیزمو که روز به روز بیشتر شبیه من میشد!
هر روز که میفهمید شه گل خونه امونه با یه هدیه میومد، فرگل میگفت " شهاب داره شاکی میشه و بهش گفته که شیوا اینا رو میخره "
فرهود به عنوان کادوی عروسیشون یه ماشین براش خرید که رفت و آمدش راحت باشه ولی شهاب قبول نمیکرد، میگفت " وقتی ازدواجمونو قبول نداره، هدیه دادنش چیه" میدونستم که غرورش این اجازه رو بهش نمیده که کادوی گرون قیمتی رو از فرهود قبول کنه، اونم از فرهود که از اول خواستگاریش میگفت " برای پول جلو اومدی " اما انقدر بهش اصرار کردم، اونقدر گفتم که به خواهرش میده برای تو که نیست، خلاصه با هزار ترفند راضیش کردیم، فرهودم منتظر بود که شهاب کادورو قبول نکنه تا یه شری درست کنه، به هر حال خدا به خیر گذروند!
روز موعود رسید، روزی که قرار بود پسرم به دنیا بیاد... نمیتونم بگم وقتی سونو گرافی گفت " بچه پسره " چه حالی شدم، خیلی دلم میخواست یه پسر داشته باشم کپی فرهود، واقعاً حس خوب و شیرینی بود!
قرار بود سزارین بشم، هم میترسیدم، هم اینکه دکترم گفت برای من بهتره، سی و هشت هفته ام بود.
امروز از صبح زود بیدار شدم، دوش گرفتم، موهامو سشوار کردم، یه کمم آرایش کردم که دکترمو پرستارا دلشون نگیره!
لباسامو پوشیدم و با فرهود و مامان و فرگل راهی بیمارستان شدم، شه گل پیش شهاب مونده بود، قرار بود وقتی بچه به دنیا اومد بهش خبر بدن.
بیمارستانم خصوصی بود و یکی از مزیتاش این بود که موقع عمل شوهر میتونه کنار همسرش در اتاق عمل باشه. خیلی خوب بود که فرهود میتونست کنارم باشه، بودن اون در این شرایط سخت بهم امید می داد.
بعد از آماده شدن و پوشیدن لباس بیمارستان، روی تختی دراز کشیدم، پرستاری دستمو گرفت و آنژیوکت سبز رنگی رو وارد رگم کرد، بعد هم سرمی بهش وصل کرد، بعد از اونم که سونداژم کردن.
بعد از اتاقی که برای آماده شدن بیمار بود بیرونم آوردن و به اتاق عمل بردن
تو اتاق عمل فرهود گان پوشیده منتظرم ایستاده بود، استرس توی چشم هاش فوران میکرد، انگار اون بیشتر از من ترسیده بود.
کناری ایستاده بود و با ترس نگاهم میکرد، لبخند دلگرم کننده ای بهش زدم و نگاهمو به سقف دوختم، دکتر بی هوشی اومد و خواست بشینم
نشستم و به حرفش گوش دادم.
- ببینین خانم، یه سوزن تو کمرتون فرو میکنم که فقط یه کم سوزش به همراه داره، وگرنه دردی نداره، نفس عمیقی بکشید و وقتی که گفتم بدون اینکه سر و گردنتونو تکون بدید روی تخت دراز بکشید، باشه؟
@Shivaroman