#تازیانهوعشق
#پارت۱۷۶
یادت نیست تو مهمونیمون وقتی دید شایان اومده یه دقیقه هم منو تنها نمیذاشت و همش به شایان نگاه میکرد؟
- آره یادمه، چقدرم بد نگاهش میکرد.
- دقیقاً، اون شب خیلی ها فهمیدن که یه چیزی بین اون و شایان هست!
- بیچاره شایانو بگو که به احترام شما اومده بود مجلستون، وگرنه اون باید ناراحت میشد و نمیومد.
- آره.
- حالا برای مراسم نازی که کار به تو نداره؟
- نه بابا، داداشت اونقدرها هم بی نمک نیست.
- بله؟ داداش منو گفتی؟
- آره، مگه شک داشتی؟
- پس برادر شما چی که نمیشه با ده من عسل هم خوردش؟
- اگه نمیشد خوردش اینجوری براش غشو ضعف نمیکردی!
- من؟ کی؟
- همیشه، یادت رفته چه گریه هایی میکردی که وای فرهودم، آخ فرهودم!
- خوبه تو هم، حقا که خواهر شوهری!
- پس چی، تازه بزرگتر هم هستم، احترامم واجبه.
- اوممم... که اینطور... باشه، منم میشم مثل خودت!
- چجوری؟
- یه خواهر شوهری بشم که دنیا به خودش ندیده باشه!
- این حرفها بهت نمیـــــاد!
- چــــی میگی؟
با لحن کش دارو شوخی داشتیم این حرف ها رو به هم میزدیم که صدایی گفت.
- اگه نخود خورون شوهراتون تموم شد، بیایید یه چایی به من بدید.
- فرگل!
- جانم؟
- این صدای فرهود نبود؟
- چرا مثل اینکه خودش بود.
- یعنی کی اومده؟
- نمیدونم.
- نکنه همه چیزو شنیده!
- نمی...
- اگه منظورت عسل و این هاست، بله شنیدم.
به صدایی که حالا خیلی نزدیک شده بود توجه کردم و سرمو بالا کردم، با دیدن فرهود مقابلم هینی کشیدم و با لبخند کجی گفتم.
- وای فرهودم!
- که فرهودم، آره؟
- باور کن رو کم کنی بود، میخواستم با فرگل کل بندازم.
- با فرگل؟ سر چی؟
- بماند، چطور زود اومدی؟
با شیطنت نگاهم کرد و چشم هاشو ریز کرد.
- زدم تو کاسه کوزه تون؟
- این چه حرفیه عشقم؟
- شیوا، واقعاً من تلخم؟
- نه قربونت برم، تو از عسلم شیرین تری!
- پس اون کی بود که با عسل هم نمیشد خوردش؟
- آهان... یکی... یکی از دوستامون، وگرنه کی خوردنی تر از شما!
- اینجوریاس؟
- اوهوم.
- باشه قبول، گوشامم مخملی شد، حالا میای یه چایی به من بدی؟
- باشه، لیلا نیست؟
- چرا ولی هوس چایی از دست خودتو کردم.
لبخندی زدم و به آشپزخونه رفتم، همه چیز برام شیرین و دوست داشتنی بود. مشکل داشتیم اما نه اونقدر که بزرگ باشه، مهم این بود که عاشق بودیم... عاشق همدیگه!
@Shivaroman
#پارت۱۷۶
یادت نیست تو مهمونیمون وقتی دید شایان اومده یه دقیقه هم منو تنها نمیذاشت و همش به شایان نگاه میکرد؟
- آره یادمه، چقدرم بد نگاهش میکرد.
- دقیقاً، اون شب خیلی ها فهمیدن که یه چیزی بین اون و شایان هست!
- بیچاره شایانو بگو که به احترام شما اومده بود مجلستون، وگرنه اون باید ناراحت میشد و نمیومد.
- آره.
- حالا برای مراسم نازی که کار به تو نداره؟
- نه بابا، داداشت اونقدرها هم بی نمک نیست.
- بله؟ داداش منو گفتی؟
- آره، مگه شک داشتی؟
- پس برادر شما چی که نمیشه با ده من عسل هم خوردش؟
- اگه نمیشد خوردش اینجوری براش غشو ضعف نمیکردی!
- من؟ کی؟
- همیشه، یادت رفته چه گریه هایی میکردی که وای فرهودم، آخ فرهودم!
- خوبه تو هم، حقا که خواهر شوهری!
- پس چی، تازه بزرگتر هم هستم، احترامم واجبه.
- اوممم... که اینطور... باشه، منم میشم مثل خودت!
- چجوری؟
- یه خواهر شوهری بشم که دنیا به خودش ندیده باشه!
- این حرفها بهت نمیـــــاد!
- چــــی میگی؟
با لحن کش دارو شوخی داشتیم این حرف ها رو به هم میزدیم که صدایی گفت.
- اگه نخود خورون شوهراتون تموم شد، بیایید یه چایی به من بدید.
- فرگل!
- جانم؟
- این صدای فرهود نبود؟
- چرا مثل اینکه خودش بود.
- یعنی کی اومده؟
- نمیدونم.
- نکنه همه چیزو شنیده!
- نمی...
- اگه منظورت عسل و این هاست، بله شنیدم.
به صدایی که حالا خیلی نزدیک شده بود توجه کردم و سرمو بالا کردم، با دیدن فرهود مقابلم هینی کشیدم و با لبخند کجی گفتم.
- وای فرهودم!
- که فرهودم، آره؟
- باور کن رو کم کنی بود، میخواستم با فرگل کل بندازم.
- با فرگل؟ سر چی؟
- بماند، چطور زود اومدی؟
با شیطنت نگاهم کرد و چشم هاشو ریز کرد.
- زدم تو کاسه کوزه تون؟
- این چه حرفیه عشقم؟
- شیوا، واقعاً من تلخم؟
- نه قربونت برم، تو از عسلم شیرین تری!
- پس اون کی بود که با عسل هم نمیشد خوردش؟
- آهان... یکی... یکی از دوستامون، وگرنه کی خوردنی تر از شما!
- اینجوریاس؟
- اوهوم.
- باشه قبول، گوشامم مخملی شد، حالا میای یه چایی به من بدی؟
- باشه، لیلا نیست؟
- چرا ولی هوس چایی از دست خودتو کردم.
لبخندی زدم و به آشپزخونه رفتم، همه چیز برام شیرین و دوست داشتنی بود. مشکل داشتیم اما نه اونقدر که بزرگ باشه، مهم این بود که عاشق بودیم... عاشق همدیگه!
@Shivaroman