#سراب
#پارت70
شب بدی بود اما هر چه بود گذشت، همراه بردیا به خانه بازگشتم و تا صبح پلک روی هم نگذاشتم... تا صبح فکر کردم و مردم و زنده شدم، دلم به لرزه افتاده و ترس تمام جانم را احاطه کرده بود، فکرم همه جا چرخ می زد و همه ی جوانب را سنجیدم.
امیر خطرناک است... ممکن است هر کاری انجام دهد تا به هدفش برسد، باید هر چه زودتر با بردیا عقد کنیم، بعد از آن از امیر فاصله بگیریم و دیگر چشمم به چشمش نیوفتد!
با صدای زنگ گوشی چشم باز کردم و با خواب آلودگی گوشی را از کنار سرم برداشتم.
- بله؟
- سلام عشقم.
لبخند نرمی روی لبم نشست و با چشمان بسته جوابش را دادم.
- سلام عزیزم.
- ساعت خواب!
اخم ریزی کردم و کمی لای پلکم را باز کردم.
- مگه ساعت چنده؟
- دوازده!
با شوک نشستم و به فضای روشن اتاق نگاه کردم، برای ساعت یک نوبت داده بودم و باید به سالن می رفتم.
- وای!
- چی شد؟
- دیرم شد!
- چی می گی ساغر؟
- سالن... باید برم سالن... مشتری دارم!
- ترسوندی منو، حالا مگه چی شده؟ چیزی نیست که عزیز دلم!
- همه اش تقصیر توئه، به خاطر اون مهمونی کوفتی من از کارم افتادم.
- اوووو... حالا انگار چه کار داره، یه رنگ کاری که دیگه این حرف ها رو نداره!
- به کار من توهین نکن.
- شوخی کردم!
حساب کار دستش آمده بود و لحنش تغییر کرد.
- بارت آخرت بود ها!
- اوکی، فقط منم زنگ زدم که یه چیزی بهت بگم.
- بذارش برای بعد، الان دیرم شده و همین الان و به سرعت آماده بشم ساعت یک و نیم می رسم، در صورتی که ساعت یک نوبت دادم.
- ولی مامانم...
بین حرفش آمدم و اجازه ندادم ادامه دهد.
- بعداً با هم حرف می زنیم عزیزم باشه؟ بای.
گوشی را قطع کردم و به سرعت به سرویس بهداشتی رفتم، در عرض نیم ساعت آماده شدم و از خانه بیرون آمدم، فقط دعا می کردم که ترافیک نباشد!
سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت آرایشگاه راه افتادم، خوشبختانه ترافیک نبود و فقط یک ربع تاخیر داشتم، مشتری آمده بود و به محض رسیدنم مشغول به کار شدم، تا ساعت هفت کارم طول کشید و بدون هیچ استراحتی کل ساعات را مشغول بودم، فقط توانسته بودم یک ساندویچ برای ناهار بخورم و وقت سر خاراندن هم پیدا نکرده بودم.
بعد از پایان کارم به محض اینکه سوار ماشین شدم، موبایلم را برداشتم و شماره ی بردیا را گرفتم، آنقدر زنگ خورد تا قطع شد!
نمی دانم چرا جوابم را نداد، سابقه نداشت تلفنم را بی پاسخ بگذارد، سعی کردم خوش بینانه فکر کنم و فرض را بر این گذاشتم که پشت فرمان بوده و نمی توانسته تلفنش را جواب بدهد.
گوشی را روی صندلی شاگرد انداختم و مسیر خانه را در پیش گرفتم، با رسیدنم ب خانه مجدداً شماره اش را گرفتم و بازهم پاسخی نداد.
نگران شده بودم... اما خجالت می کشیدم به فیروزه خانم زنگ بزنم، از طرفی می ترسیدم باعث ترسش بشوم و نگرانش کنم!
تماس با بردیا را به بعد موکول کردم و نزد مادرم رفتم، تا شب چند بار دیگر تماس گرفتم و در آخر برایش پیامک فرستادم.
" کجایی عزیزم؟ نگرانت شدم "
طولی نکشید که پاسخم آمد، اما باعث شد ابروهایم بالا برود و خشم به جانم رخنه کند.
" مگه شما بجز کارت نگران چیز دیگه ای هم می شی؟! "
@Shivaroman
#پارت70
شب بدی بود اما هر چه بود گذشت، همراه بردیا به خانه بازگشتم و تا صبح پلک روی هم نگذاشتم... تا صبح فکر کردم و مردم و زنده شدم، دلم به لرزه افتاده و ترس تمام جانم را احاطه کرده بود، فکرم همه جا چرخ می زد و همه ی جوانب را سنجیدم.
امیر خطرناک است... ممکن است هر کاری انجام دهد تا به هدفش برسد، باید هر چه زودتر با بردیا عقد کنیم، بعد از آن از امیر فاصله بگیریم و دیگر چشمم به چشمش نیوفتد!
با صدای زنگ گوشی چشم باز کردم و با خواب آلودگی گوشی را از کنار سرم برداشتم.
- بله؟
- سلام عشقم.
لبخند نرمی روی لبم نشست و با چشمان بسته جوابش را دادم.
- سلام عزیزم.
- ساعت خواب!
اخم ریزی کردم و کمی لای پلکم را باز کردم.
- مگه ساعت چنده؟
- دوازده!
با شوک نشستم و به فضای روشن اتاق نگاه کردم، برای ساعت یک نوبت داده بودم و باید به سالن می رفتم.
- وای!
- چی شد؟
- دیرم شد!
- چی می گی ساغر؟
- سالن... باید برم سالن... مشتری دارم!
- ترسوندی منو، حالا مگه چی شده؟ چیزی نیست که عزیز دلم!
- همه اش تقصیر توئه، به خاطر اون مهمونی کوفتی من از کارم افتادم.
- اوووو... حالا انگار چه کار داره، یه رنگ کاری که دیگه این حرف ها رو نداره!
- به کار من توهین نکن.
- شوخی کردم!
حساب کار دستش آمده بود و لحنش تغییر کرد.
- بارت آخرت بود ها!
- اوکی، فقط منم زنگ زدم که یه چیزی بهت بگم.
- بذارش برای بعد، الان دیرم شده و همین الان و به سرعت آماده بشم ساعت یک و نیم می رسم، در صورتی که ساعت یک نوبت دادم.
- ولی مامانم...
بین حرفش آمدم و اجازه ندادم ادامه دهد.
- بعداً با هم حرف می زنیم عزیزم باشه؟ بای.
گوشی را قطع کردم و به سرعت به سرویس بهداشتی رفتم، در عرض نیم ساعت آماده شدم و از خانه بیرون آمدم، فقط دعا می کردم که ترافیک نباشد!
سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت آرایشگاه راه افتادم، خوشبختانه ترافیک نبود و فقط یک ربع تاخیر داشتم، مشتری آمده بود و به محض رسیدنم مشغول به کار شدم، تا ساعت هفت کارم طول کشید و بدون هیچ استراحتی کل ساعات را مشغول بودم، فقط توانسته بودم یک ساندویچ برای ناهار بخورم و وقت سر خاراندن هم پیدا نکرده بودم.
بعد از پایان کارم به محض اینکه سوار ماشین شدم، موبایلم را برداشتم و شماره ی بردیا را گرفتم، آنقدر زنگ خورد تا قطع شد!
نمی دانم چرا جوابم را نداد، سابقه نداشت تلفنم را بی پاسخ بگذارد، سعی کردم خوش بینانه فکر کنم و فرض را بر این گذاشتم که پشت فرمان بوده و نمی توانسته تلفنش را جواب بدهد.
گوشی را روی صندلی شاگرد انداختم و مسیر خانه را در پیش گرفتم، با رسیدنم ب خانه مجدداً شماره اش را گرفتم و بازهم پاسخی نداد.
نگران شده بودم... اما خجالت می کشیدم به فیروزه خانم زنگ بزنم، از طرفی می ترسیدم باعث ترسش بشوم و نگرانش کنم!
تماس با بردیا را به بعد موکول کردم و نزد مادرم رفتم، تا شب چند بار دیگر تماس گرفتم و در آخر برایش پیامک فرستادم.
" کجایی عزیزم؟ نگرانت شدم "
طولی نکشید که پاسخم آمد، اما باعث شد ابروهایم بالا برود و خشم به جانم رخنه کند.
" مگه شما بجز کارت نگران چیز دیگه ای هم می شی؟! "
@Shivaroman