جعبه‌سیاه


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


جایی میان مُرده‌ها و کتاب‌ها

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


خیلی بد است کتابی که پیش از چاپ دست‌کم به ۲۰ زبان فروخته و ترجمه می‌شود، کتابی که مترجم‌هاش دو ماه در قرنطینه می‌مانند تا اصل آن به بازار بیاید، کتابی که کارگردان پیشاپیش فیلنامه‌اش را می‌خرد و شروع به کار می‌کند، کتابی که دنیا صف می‌کشد برایش و ناشران جهان برای سرعت بخشیدن به کار طرح‌جلدها را زودتر از موعد نمایش می‌دهند، کتابی که در اسپانیا تظاهرات راه می‌اندازد و در کشورهای دیگر جدال قلم، در ایران یک سال در صف سانسور احتمالی نوبت می‌ایستد تا سر و صداها بخوابد، خستگی به تن ناشر و مترجم بماند، محتوای کتاب بماسد و دست‌آخر در رقابتی بی‌خاصیت با ده نشر دیگر بی هیچ مناسبت و حرف و حدیثی منتشر شود... من از نزدیک شاهد تلاشِ خارج‌ازبرنامه‌ی ناشر و کم‌خوابیِ مترجم کتاب #پیدایش بودم و دست‌وپاها زدم برای خرید کپی‌رایت در کشوری که این چیزها در درجه صدم اهمیت بزرگانش نیست...
بگذریم...
#پیدایش را #دن_براون نوشته و این بار با این دو سوال جنجال راه انداخته: از کجا آمده‌ایم، به کجا می‌رویم. قهرمان عشق‌کامپیوترش هم ۶۰۰ صفحه یک‌نفس رمان را پیش می‌برد.
قطعا دومین خریدم #پیدایش است از انتشارات ققنوس. هدیه می‌دهم‌شان.


"جیرجیرک"ش را خیلی دوست داشتم. منِ نوستالژی‌باز را با خودش خیلی جاها برد. هنوز چند صحنه‌اش یادم مانده.

"کفش‌های شیطان را نپوش"، "فعلا اسم ندارد" و "تو می‌گی من اونو کشتم" را همان موقع که خواندم معرفی‌اش کردم توی شبکه‌های اجتماعیِ آن‌موقع‌ها.

کی‌یرکه‌گور و لندروورش در "این وصله‌ها به من می‌چسبد" به‌یادماندنی‌اند.

#احمد_غلامی امسال کتاب جدید داده:
#نرخ_تن
فکر کنم فردا که اولین روز نمایشگاه‌گردی‌ام است، اولین کتابی که می‌خرم همین باشد.




چهل و چند سالی‌ست که مادربزرگم از تهران مهاجرت کرده شهسوار. ویلایی برای خودش ردیف کرده و رودخانه‌ای و درختی و گوشه‌ی چمنی، و ما نوه‌ها از وقتی هِر را از بِر تشخیص دادیم، ولو شدیم خانه‌ی مادربزرگ. عید و تابستان و ماه‌رمضان و زمستان و پنجشنبه‌جمعه و هر تقی به توقی می‌خورد، می‌انداختیم توی جاده‌چالوس و با امکانات آن موقع‌ها شش ساعته می‌رسیدیم شهسوار؛ چه پدربزرگ با بی‌ام‌و می‌آمد دنبال‌مان، چه مادربزرگ با ایران‌پیما می‌بردمان، چه بابا با رنو پنج و بعدها با پیکان و بعدتر با پراید و بعدش با... میانگین شش ساعت بود. مگر بعضی وقت‌ها که تونل کندوان را برف می‌گرفت، کوه می‌ریخت، یا بهمن می‌آمد. آن‌وقت بود که باید کوهِ بالای کندوان را می‌پیچیدیم و هی می‌پیچیدیم تا ابرها و دره‌ها عمیق می‌شد و عمیق‌تر. بعد کوه را پیچ‌زنان پایین می‌آمدیم و می‌افتادیم توی نیمه‌ی دوم جاده. این پیچ و واپیچ و یکی دو ساعتی که به جاده اضافه می‌شد هم خالی از عیش نبود؛ عیش مدام بود اصلا تماشای برفِ دست‌نخورده‌ی قله‌های البرز، آن‌هم بالاتر از ابرها، چشم در چشمِ خورشید؛ دیدنِ دره‌های مخوفِ سفید که وسوسه‌ی سرسره‌بازی می‌انداخت توی دل بچه‌ی پنج شش ساله‌ای که من باشم؛ بوق‌های اتوبوس‌های بنز گذری که به من که می‌رسیدند با لبخند راننده همراه می‌شدند؛ سوالِ هرباره‌ی من از پدربزرگ که -تا چند بشمرم می‌رسیم؟ -تا صد. -پس من می‌شمرم. -خیله‌خب...

بالای تونل بودیم، بالاتر از ابرها، من سمت دره‌ی سفید و بابابزرگ سیگار به دهان مشغول آواز، که یک‌هو در را باز کردم. صدای ترمز روی برف‌های آبدارِ گِل‌گرفته و لیز خوردنِ لاستیک‌ها هنوز توی گوشم است. آفتاب سیخ کرده بود روی شیشه‌ی جلوی ماشین و بابابزرگ، عصبانی، فریاد زد: -چرا همچی کردی؟ -خودت گفتی تا صد بشمر می‌رسیم... بابابزرگ مات ماند. راست گفته بودم خب...

بزرگ‌تر که شده بودم صبح‌های صبحانه با دایی‌ها را از دست نمی‌دادم. دایی‌ها صبحانه خورده‌نخورده از سر سفره پا می‌شدند و هفت‌هشت دقیقه‌ی باقی‌مانده تا زنگ مدرسه را باهم کشتی می‌گرفتند؛ درست کنار رخت‌خواب‌های ملحفه‌سفیدِ چیده‌شده تا سقف، مرتب و منظم، انگار گونیا گذاشته باشی تا گوشه‌ها همه هم‌اندازه باشند...

جنگ شد و هر دو دایی رفتند جبهه و یکی برگشت، پر از زخم و ترکش و دیگری برنگشت پر از یاد و خاطره...

بزرگ‌تر بودم که با مادربزرگ توپ‌های پارچه را باز می‌کردیم و مادربزرگ برش می‌زد تا برای رزمنده‌ها شلوار و پیراهن بدوزد. به من یاد داده بود سرِ یک متر، با صابون روی پارچه علامت بزنم. بعد پارچه را تا می‌کرد، یک سرش را می‌داد دست من که: -سفت بگیر. و سر دیگرش را خودش می‌گرفت و قیچی را می‌انداخت به جانش...

بزرگ‌تر که شدم، زیرِ شیروانی میزی و دم‌ودستکی راه انداختم که با نمای کوه و رودخانه و دریا درس بخوانم برای کنکور. بعدتر همان‌جا اتاقکی ساختند و بعدتر دو اتاق و حالا...

حالا پدربزرگ رفته و جنازه‌ی دایی بالاخره برگشته و مادربزرگِ سالارِ آن‌ سال‌ها خمیده. خانه‌ هنوز سرِ پاست اما فکر مرگ افتاده به جان مادربزرگ و دارد حراج می‌زند به خانه و زندگی‌اش. تقریبا هرشبِ عید را با "این خانه مال فلانی" است و "این فرش مال بهمانی" و "یخچال را بدهید به فلان‌کسک" و "لباسشویی را به آن‌یکی" گذراندم. دو سه روزِ اول تعطیلات و دو سه روز آخر هم مدام جاده را چک کردم که کِی از حجم ترافیکِ بیست‌ساعته خلاص می‌شود. اصلا فکر و ذکرم دیگر شده جاده. از ترس لایی کشیدن ماشین‌ها توی شانه‌ی خاکی جاده برای جلو افتادن از دو سه ماشین دیگر، یا باید دو صبح راه بیفتم و گاز را ببندم به ماشین تا سریع‌تر برسم خانه یا با قسم و آیه مرخصی ردیف کنم و دو روز بعد از تعطیلات برگردم...

راه سومی هم هست البته. برنگردم اصلا. بمانم همان‌جا. تا دیگر نبینم دره‌های سفید دست‌نخورده چطور لگدمالِ ردیف ماشین‌ها می‌شود...


معمول است که هرکس مهارتی، فنی، حرفه‌ای دارد دلش می‌خواهد آن‌ها را به فرزندش هم یاد بدهد. خب من هم بدم نمی‌آمد یکی دو تا زبان یاد بچه بدهم و چه زمانی بهتر از حالا. این شد که دنبال راه‌هایش گشتم و نهایتا سی‌دی و فلش و این جور چیزهایش را تهیه کردم و بچه را نشاندم پای قضیه. بچه هم روی خوش نشان داد و همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت که...
یک‌هو رگ ایرانی‌آریایی‌ام زد بالا...
که یعنی چه. بچه باید زبان مادری‌اش را هم به همین شدت یاد بگیرد. رفتم بساط آنتن و این‌ها را بعد از سال‌ها عَلم کردم و بچه را منتظر گذاشتم و گشتم دنبال شبکه‌ای که می‌گفتند مال بچه‌هاست. حالا نگرد کی بگرد. هی کانال‌ها را بالا و پایین کردم و توضیحاتش را خواندم. آی‌فیلم آیینه عبرت داشت و تماشا یک سریال کره‌ای که اسمش یادم نیست. شبکه‌های یک تا شش به ترتیب تبلیغ روغن، تبلیغ چهلمین سال انقلاب، تبلیغ برنامه‌های شبکه، مستندی درباره انقلاب، تبلیغ ماهی‌تابه و اخبار داشت. شبکه آموزش داشت از انقلاب می‌گفت و شبکه مستند گزارش تصویری از انقلاب می‌داد. یک شبکه دیگر هم بود که آرمش بچگانه بود اما داشت شهر فرش را تبلیغ می‌کرد. گفتم شاید اشتباه می‌کنم. دکمه‌ی سرچ آنتن‌ها را فشار دادم و منتظر ماندم. بچه هم با شوق و ذوق خیره شده بود به صفحه‌ی سیاه تلویزیون.
نه. کانالی اضافه نشد. دوباره انبوه تبلیغات شبکه‌های مختلف را بالا و پایین کردم تا رسیدم به همان لوگوی بچه‌گانه. یک‌هو پسرکم ذوق کرد. آدمکی خمیری به اسم سامی داشت این‌ور و آن‌ور می‌رفت و لب‌ولوچه‌ی خمیری‌اش را کج‌وکوله می‌کرد. راوی هم به زبان شیرین فارسی قصه را جلو می‌برد. نفس راحتی کشیدم و متعجب از این‌که چرا بار اول کانال را پیدا نکردم، رفتم سراغ کارهام...
سه دقیقه بعد صدای بچه بلند شد. از دور نگاه کردم دیدم به علامت اعتراض دارد دست‌وپا می‌زند و غرغر می‌کند. رفتم ببینم چه خبر شده که با دیدن صفحه تلویزیون ماتم برد. یک عکس سه در چهار شکسته‌ی فرسوده‌ی قدیمی را گذاشته بودند گوشه‌ی کادر تلویزیون و بقیه‌ی صفحه هم دست‌نوشته بود. راوی داشت می‌گفت علیرضای قصه‌ی ما پسر خیلی خوبی بود... حالم بد شد. آن شهید بنده‌خدا به مخیله‌اش هم خطور نکرده بود روزی روزگاری سی سال بعد قرار است عکس وصیت‌نامه‌اش را در برنامه‌ی خردسالان پخش کنند تا درس عبرتی شود برای...
کمی با بچه حرف زدم تا حواسش پرت شود و وقت بگذرد. دو دقیقه بعد آنونس برنامه‌ای پخش شد با عنوان #خدا_چه_آفریده . دخترک بدصدای بدادایی داشت از مادرش می‌پرسید امروز قرار است با کدام حیوان آشنا شوند. اسمی که مادر گفت یادم نیست، فقط هیبت حیوانی عظیم‌الجثه یادم است که چهار پنج تا سوراخ دماغ داشت و چیزی بود بین خوک و کرگدن و اسب آبی. نشستم جلوی بچه که صحنه را نبیند اما صدای دخترک می‌آمد که راه‌به‌راه از خدا به خاطر آفریدن آن شترگاوپلنگ تشکر می‌کرد. یک ربعی گذشت تا آرم شبکه آمد و صدای دینگ‌دینگش دوباره پسرک را سر ذوق آورد. برنامه‌ای پر آب‌ورنگ شروع شد و من بعد از یکی دو دقیقه که خیالم از ترسناک نبودن برنامه راحت شد، رفتم پی کارم. از دور هم هوای پسرک را داشتم که با کارتون می‌خندید. چند دقیقه نگذشته، دوباره غرغر بچه بلند شد. دلیل؟ #شبکه_پویا داشت مایع مشکین‌شوی تبلیغ می‌کرد و زنی با مانتوی مشکی داشت برای سه چهار زن مشکی‌پوش دیگر اطوار می‌آمد... خلاصه‌اش کنم که در عرض یک ساعت، کلا ده دقیقه کارتون پخش شد و بقیه یا تبلیغ بود یا انیمیشن درباره تولد محمدتقی کوچولو (مصباح یزدی سابق) و زندگی‌نامه‌ی شهید و تشکر پشت تشکر از خدا. کمی بعد هم مجری برنامه از بچه‌های توی خانه درخواست کرد گوشی‌های ننه‌باباها را بردارند و ستاره‌فلان‌مربع را بگیرند و به مل‌مل رای بدهند!!! دو تا پلاکاردِ ستاره‌فلان‌مربع هم داده بود دست بچه‌های خواب‌آلودِ توی استودیو که به جیغ‌جیغ‌ها و شوخی‌های لوسش هیچ واکنشی نشان نمی‌دادند...

سرتان را درد نیاورم.
فایل صوتی خروس‌زری پیرهن پری را گذاشتم برای بچه، بچه را خواباندم توی تختش و خدا را شکر کردم جز تلویزیون ملی‌مان راه‌های دیگری هم به ذهنم می‌رسد برای فارسی یاد دادن به بچه.


- شما دو تا چرا این‌قدر سرخوشین همیشه؟
+ این یه رازه بین خودمون. 
- رازتون چیه؟
+ ما احمقیم.

* آیس‌ایج ۴
#وصف_حال


می‌گویند هر بار اثاث‌کشی می‌کنی انگار خانه‌ات آتش گرفته و می‌خواهی از نو اوضاع زندگی‌ات را سر و سامان دهی. از وسایلی که در هر بار کشیدن به این خانه و آن خانه ضربه می‌بینند بگیر تا گم شدن وسایل ریز یا احیانن کش‌رفته شدنِ کارتنی یا جعبه‌ای یا اثاثی یا تکه فرشی. برای همه‌مان هم دست‌کم یک بار اتفاق افتاده...

از طرفی، خوشبختانه یا متاسفانه حالا دیگر هر اتفاق حقیقی معادلی هم در فضای مجازی دارد. از عشق‌وعاشقی و لاس خشک و تر بگیر تا کمپین حمایت از گربه‌های خیابانی و گردهم‌آیی برای نجات فلان دریاچه‌ و جمع‌آوری امضا برای تغییر نام فلان خلیج... این وسط اثاث‌کشی هم از روند به‌روز شدن جا نماند و مجازی‌اش هم خِرمان را گرفت...

و از آن‌جا که مسئولین جمهوری اسلامی سرسختانه دنبال این‌اند که خدای‌نکرده کم‌وکسری نداشته باشیم و عقده‌ای بار نیاییم، سر سال نشده می‌آیند بالاسر مِلک و حکم تخلیه می‌دهند و مهلتی هم نمی‌دهند. حالا صاحب‌ملک هستند یا نه، حکم‌شان قانونی‌ست یا نه، تشخیص‌شان (!) درست بوده یا نه، امری‌ست علی‌حده...
یادتان می‌آید دیگر، که شب، قبل از خواب، پستی گذاشتیم توی فیس‌بوک و احیانن عکس خندانی را هم آپدیت کردیم و پیام‌ها را نگاهی انداختیم و شاید هم بوسی نثار عشق مجازی، و بعد، با خیال آسوده خوابیدیم و صبح پاشدیم و هر قدر آدرس فیس‌بوک را تایپ کردیم تا جواب بوس را بگیریم، صفحه بالا نیامد که نیامد. سایت‌ها یکی یکی #فیلتر شدند و خواب راحت را از صاحب‌سایت‌ها گرفتند. بالاترین را می‌شد حدس زد به خاطر انعکاس لحظه‌به‌لحظه‌ی اخبار ۸۸ تاب نمی‌آورند اما هفتان را نه خداییش. بلاگ‌اسپات که دیگر عمراً.
صبحی که هر قدر آدرس وبلاگم را تایپ کردم صفحه‌ام باز نشد، خوب یادم است. تا قبل از آن چند تا #وبلاگ را فیلتر کرده بودند و چند وبلاگ‌نویس را هم راهی جایی که عرب نی انداخت؛ اما این که یک‌هو از بیخ بزنند یک هاست را پایین بیاورند، در مخیله‌ام نمی‌گنجید...
خلاصه که وبلاگ‌مان را فیلتر کردند و آن وقت‌ها هم مشقت زیاد بود برای شکستن فیلتر. این شد که جعبه‌سیاهِ بلاگ‌اسپاتم را گذاشتم یک گوشه خاک بخورد...
کمی بعد، دلم هوای نوشتن کرد و بین سرویس‌های ناقص و زشت و بدترکیب وبلاگ‌های وطنی به‌ناچار #بلاگ‌فا را انتخاب کردم که حتی آپلود عکس نداشت. باید می‌رفتی عکست را توی سایت دیگری آپلود می‌کردی بعد آدرسش را برمی‌داشتی می‌آوردی لای تکست می‌چپاندی. این وسط هم بعضی سایت‌های آپلود عکس بستند و دست‌مان را گذاشتند توی حنا. خلاصه که به بلاگ‌فا عادت کرده و نکرده، مطلب می‌نوشتیم شیر می‌کردیم توی فیسبوک و گوگل #پلاس و گوگل‌ریدر یا #گودر مرحوم...

گودر هم رفت به فنا و پلاس هم فیلتر شد و کمی بعد سِرور بلاگ‌فا به مشکل (!) خورد و نصف نوشته‌هامان پرید و بعد وایبر آمد و آن هم فیلتر شد و بعدش تلگرام که آن‌هم از دست دوستان جان‌برکف جان به در نبرد و بعد هم احتمالا اینستا که چند روزی‌ست خبر فیلتر شدنش به گوش می‌رسد...

همه این خاطرات مشعشع را ورق زدم که بگویم می‌دانم تلگرام و اینستاگرام و دبلیو دبلیو دبلیو #سمیه_نوروزی دات کام هم یک روز درش تخته می‌شود اما چاره چیست؟ همین که جعبه‌سیاهم را بردارم با خودم ببرم این‌ور آن‌ور. این وسط بعضی نوشته‌های قبلی را هم خانه‌به‌خانه می‌کنم و گرد و خاک بلاگفا و اسپات را هم می‌تکانم. بد است؟ فکر نکنم. فقط می‌ماند عذرخواهی از شما به خاطر خواندن تکراری‌هاش.

http://somayehnoroozi.blogfa.com/post/1

Показано 7 последних публикаций.

908

подписчиков
Статистика канала