داستان های ترسناک


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


چنل داستان های ترسناک
چنل اصلی : @tars_ir

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


#شما_آن_ها_را_نمیبینید👀❌
⚠️پارت۱۴⚠️

♠️♠️♠️♠️♠️♠️

میخواستم مخالفت کنم...ولی یه چیزی توی عمق نگاهش نزاشت...تو چشمای سبزش تحدید موج میزد...انگار که اگه قبول نمیکردم بلای بدتری سرم میومد....چشمامو بستم و با صدایی که انگار غم عالم توش ریخته بود گفتم:_باشه...کجا باید بریم؟ لبخندی شیطون زد و خیلی جدی گفت
:_برو تو دیوار
چشمام گرد شد....با تعجب گفتم
:+هیچ معلومه چی میگی؟یعنی چی برم تو دیوار؟
جنازه های بو گندو و پر چرک جن ها رو که در حال تجزیه شدن بود رو کولم انداخت و توی دیوار بتنی بیمارستان هولم داد...حس کردم کمرم از سنگینی اجنه ها شکست....تنشون خیلی سرد بود خیلی سرد.... داد زدم:+هی...من میمیرم...چرا اینطوری میکنی؟ تحدید وار فریاد زد:_خفه شو...این ی دروازه به دنیای جن هاست...حالا یالا تن لشتو تکون بده.....آماده ای بریم؟ دندون هامو با حرس روی هم فشار دادم و سرمو به نشونه موافقت تکون دادم که شروع به شمردن کرد:_ یک....دو.....(به سمت دیوار هولم داد و داد زد) سسسسسسه..... دادی زدم که با کمال تعجب توی دیوار فرو رفتم....بدنه دیوار مثل عسل بود....گرم و لزج.....گرمای تنم روی هزار بود....هیچ چیزیو نمیدیدم....تو بدنه دیوار بودم.....بدنم میلرزید....تنم مور مور میشد و شرشر عرق میریختم....با سختی جلو رفتم و بعد چشمامو باز کردم....میترسیدم چیزهای وحشتناکی ببینم که دیدم...روبه روم یه بیابون بزرگ بود با شن های سرخ رقصان و عجیب و چندین و چند خونه کاهگلی و مخروبه بود که بدون هیچ چراغی داخل شن ها جا خوش کرده بودند....و یه اسمون سیاه و پر ابر.....و یه صدای هلهله ای جیغ مانند که تو فضا پخش شده بود.....اینجا خود جهنم بود...
♠️♠️♠️♠️♠️♠️♠️
ادامه دارد❤️
نویسنده:
#Ahooo


✔️اکیپ بَد✔️

#پارت9

✨آرسول✨

عصبی از جام پا شدم و در و بهم کوبیدن نگاهی به ساعت روی دیوار کردم ساعت 9 شب بود عصبی شیشه ی ودکا و از یخچال در اوردم و توی لیوان کوچیکی کمی ازش ریختم و یه راست سر کشیدم.
سمت تلویزیون رفتم و روشنش کردم که دوباره صدای گریه ی فارا بلند شد.

عصبی سمت طبقه بالا رفتم و در اتاق فارا رو باز کردم سمت تختش رفتم و از رو تخت بلندش کردم و کمی تکونش دادم تا اروم شد بوسه ای اروم روی پیشونیش کاشتم و از اتاقش بیرونش اوردم روی مبل گذاشتمش و شماره ی هلن و گرفتم.
یه بار دو بار سه بار اه ج نداد عصبی گوشی و روی مبل انداختم و سمت اشپزخونه رفتم و سرلاکی واسش درست کردم.
کمی به خوردش دادم که اروم گرفت پس بچم گرسنش بوده اروم لپشو کشیدم که تک خنده ای کرد انگشتمو نواز وار روی گونش کشیدم و اروم اسمشو زمزمه کردم که قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید سریع پاکش کردم و تلویزیون رو روشن کردم و کانال برنامه کودک و براش گرفتم.

زنگ در به صدا درومد که سریع رفتم در و باز کردم.
با دیدن هلن عصبی غریدم:
+چرا گوشیتو ج نمیدی!
-اروم باش عزیزم شارژش تموم شده بود
+خیلی خب ، چه کاری واست پیش اومد که انقد با عجله و تند و تیز رفتی؟؟
-یه موضوع خصوصی بین منو جسیکا بود
+حالا ازم پنهان کاری میکنی؟
-آرسول هیچ معلومه چته؟
-دارم میگم اون ازم خواست...
+باشههه کافیه برو شام و اماده کن

بی هیچ حرفی از کنارم رد شد


✔️اکیپ بَد✔️

#پارت8

خلاصه کم کم شروع کردیم به کارای خلاف و این که تو لس آنجلس به اکیپ بَد معروف شدیم چون هممون بَد بودیم.
و بیشترین آمار کارای خلاف و اکیپ ما
یعنی اکیپ آرسول داشت.
چون اون موقع آرسول سر دسته ی هممون بود..

تو همین فکرا بودم که تقه ای به در خورد.
+بیا تو!
سرم پایین بود که در به آرومی باز شد و قامت آرسول تو چارچوب در نمایان شد.

اهسته در و پشت سرش بست و کنارم روی تخت نشست.
دستشو لای موهام برد و بغلم کرد سرش و لای موهام برد و عمیق بو کشید.
خودمو عقب کشیدم که چهرش غمگین شد و دستشو دو طرف صورتم گرفت
-هنوزم از دیدم ناراحتی؟
+خودت چی فک میکنی
-ببین کریس...
پریدم وسط حرفش و محکم گفتم:
+بسه!!
من آدم بَدیم و به بَد بودنم افتخار میکنم میدونی از دزدی لذت میبرم از این که مردم و تیغ بزنم شب تا دم دمای صبح تو پارتیا باشم خلاف کنم گل بچشم مست کنم هر روز با یکی باشم ادمای مسخره رو بکشم و جنازشونو تو دریا بندازم از این که قاچاقچی مواد مخدر باشم و هر کدومشو به گرون ترین قیمت بفروشم..‌

آرسول چهرش متعجب و عصبی شد و با لحن جدی گفت:
-خود دانی از فردا برو خونه ی ازاراکس برو باشون همخونه شو ببینم به کجا میرسی حیف یک در صد هم بدرد دوست بودن نمیخوری فقط به فکر خلافی و دیگران رو بخاطر منفعت خودت میخوای


✔️اکیپ بَد✔️

#پارت7

✨کریستینا✨

عصبی وارد اتاق شدم و در و محکم بستم.
خودمو روی تخت ولو کردم و به این فکر کردم که آرسول رو چطور راضی کنم.
اصن بدون اون هم میشه اکیپ تشکیل داد اره اکیپی که من سردستشون بودم.

عالیهههه با این فکر بشکنی زدم...
آرسول وقتی 18 سالم بود منو فرستاد ایران واسه دانشگاه فقط واسه این که ایران امنیتش بیشتر از آمریکاس و جَوِش بهتره!!
پوف کلافه ای کشیدم من هیچ علاقه ای به درس و اینجور چیزا نداشتم دختر خوبی نیستم ولی خب بَدَم نیستم و در حال حاضر 25 سالمه وفوق لیسانس کامپیوتر هستم.
آرسول خیلی اصرار داشت یه رشته پزشکی برم ولی از اونجایی که علاقه ای به پزشکی نداشتم زیر بار نرفتم...
کلا بچه ایم(آرسول.آرتور.من)

آرسول آرتور و واسه این که مراقبم باشه باهام ایران فرسادش وگرنه بخوام بگم من بزرگ شده ی آمریکام.

آرسول 9 سال از من بزرگ تره
و آرتور هم 3 سال از آرسول کوچیک تر و 6 سال از من بزرگ تر..
داشتم میگفتم وقتی من به دنیا اومدم توی آمریکا بودم و مثل این که بابا با بدنیا اومدن آرسول تا فهمید 2 جِنسس از ترس آبروش پا به آمریکا گذاشت مامان هم سر زایمان من فوت شد و سرپرست ما 3 تا بابا بود.

بابا هیچ وقت آرسول رو دوست نداشت و بخاطر جنسیتی که خودش تاُیین نکرده بود همیشه اونو تحقیر و سرزنش میکرد همیشه کتکش میزد زمانی شاهد این اتفاقات بودم که من دقیقا 6 سالم بود و آرسول 15...

هه باید اینم بگم که بابا بین همه ی ما فقط آرتور رو دوست داشت حتی از منم متنفر بود همیشه میگفت مقصر مرگ مادرت تویی اگ تو بدنیا نمیومدی اون الان زنده بود و...

دست آخر یه بار ما رو پرورشگاه گذاشت به غیر از آرتور...

بابا انقد پست بود که به جای این که آرسول رو درمان کنه فقط تحقیرش میکرد دست اخر یه روز خلافکارا بابا رو کشتن نمیدونم پول کی و خورده بود ولی...
آرتور تو اون زمان فرار کرد و پیش ما به پرورشگاه اومد و این که ما تو یتیم خونه بزرگ شدیم تا زمانی که آرسول یه اکیپ با بچه های پرورشگاه تشکیل داد و آرسول کم کم کار کرد و با پولی که بدست اورد تونست یه خونه ی ویلایی بخره که جای هممون بود از جمله دوستامون.


✔️اکیپ بَد✔️

#پارت6

-باشه آروم باش درکت میکنم.
ولی اینم بدون تو بخاطر از دست دادن فارا این اکیپ رو از هم باشوندی وگرنه حالا حالا ها این اکیپ پا بر جا بود!

+آرتور ازت خواهش میکنم انقدر اسم فارا رو نیار خودم دارم عذاب میکشم شبی نیس که بهش فکر نکنم.
ولی بین این همه کار خلافکاری؟
خب این همه شغل خوب چرا این کار؟
چرا دردسر؟
چرا بد شیم و خودمون و آلوده کنیم؟

-متاسفانه این کار مورد علاقه کریستیناس

وای خدای من یعنی این دختر به کی رفته

+هه میبینی شانس ما رو؟
فک کردم بفرستمش ایران درست میشه اما نشد که نشد تازه بدتر هم شد

-از نظرم بیخیال کریس کارشو بلده

+اصن الان منم با همشون در ارتباطم آرتور ولی اهل کار خلاف دیگ نیستیم

-میدونم ولی اونا هنوز دارن یجورایی ادامه میدن کارشون و...

+باشه خود دانی فقط منو قاطی این جریان نکن

-اوکی


✔️اکیپ بَد✔️

#پارت5

-ببین کریستینا تو خواهر منی آرتور هم برادرم پس من چطوری شما 2 تا و ول کنم که برین یه اکیپ بدی تشکیل بدین.
من چطوری بزارم خواهر برادرم شبا تو پارتیا باشن مست کنن چطور بزارم خواهرم قاچاق مواد مخدر کنه و از راه س.ک.س گروهی و دزدی پول به جیب بزنه؟؟
از راه آدم فروشی؟مگ ما انقدر بد هستیم؟بودیم ولی دیگ نیستیم کریس بفهم!!

+آرسول میتونی تو واردش نشی ما همراه با دوستامون اکیپ سابق و تشکیل میدیم.اگ یادت باشه یه زمانی خودت سر دسته اکیپ بودی و همه اکیپمونو بنام اکیپ آرسول میشناختن

-اره ولی من اون ادم سابق نیستم!

+خیلی خب باشه فقط اتاق و نشونم بده من و آرتور یه شب بیشتر اینجا نیستیم بعدم میریم مثل قدیم یه خونه ویلایی بزرگ میگیریم و به کار 7 سال پشمون ادامه میدیم!

اینو گفت و بدون این که منتظر جوابم بمونه از پله ها دوید رفت بالا...

کلافه دستمو توی موهام کشیدم نگاهم به آرتور که ساکت نشسته بود افتاد.

+تو چرا حرف نمیزنی ؟؟ناسلامتی خواهرمونه هااا
-چی بگم؟
+هه
-مث این که قبلا هر 3 تایی مون تو این اکیپ بودیم سر دسته اکیپ هم خودت بودی آرسول این تو بودی که مواد قاچاق میکرد اسلحه بار میزد و از اینجور چیزا پول در میاورد.

+یادمه لعنتی یادمههههه باو چرا حرف حالیتون نیس؟؟اون زمان هنوز تغییر جنسیت نداده بودم و زندگیم رو هوا بود..‌ اما الان یه مرد 34 ساله هستم که یه زن و یه بچه ی 9 ماهه داره من نمیتونم وارد این کار شم چون میدونم تهش یه نفر کشته میشه درست مثل جِیسون!!!

-آره یادمه مرگش خیلی وحشتناک بود

+اره خیلی. درست زمانی که با همکاری هم یه عالمه پول از مایکل جیب زدیم و اونو دست کم گرفتیم فهمید بهش نارو زدیم و تحدیدمون کرد بازم دست کمش گرفتیم که جِیسون رو کشت و مام مجبور شدیم تا قرون آخر پول کوفتیشو پس بدیم.
خب من اینا و میدونم که میگم تمومش کنیم!!




به خودم که اومدم دیدم وسط یه چهارراه داخل شهرم ، دستام با لرز اشکامو که بی اختیار میومدنو پاک میکرد
هجوم صدای اون توی ذهنم منو آزارکه نه بلکه به جنون کشیده بود که میگفت:
" من همیشه دوست داشتم "....
" نمیدونستم حالت ازم بهم میخوره "
در حالی که من داشتم میکشتمش....
کی عاشق تر بود؟
....اون.... یا ....من .... !!! ؟؟؟ ??? ¿¿¿¿
با فریاد داد زدم : من هنوز دوست دارم
اما دیگه دیر بود خیلی دیر
یه پلیس اومد بالا سرم وگفت، خانم... میتونم کمکتون کنم... ؟
یکی محکم تر از اونی که به پیت زدم بهش زدم وگفتم آره ه ه ه....
لذت میبرم که ببینم بقیه رنج میکشن.... روحم تغذیه میشه....
که یهو چند تا پلیس دیگه هم ریخت بالا سرم ودستگیرم‌کردن درحالی که داد میزدم : منو ببرید تیمارستاااااان
منو ببرید تیمااااارستان....
"پایان"


داستان کوتاه با عنوان : " تا جایی که یادم میاد...."
-یه تراژدی-
نویسنده: #Roya
کامل به هوش اومدم اما اول سعی میکنم همچنان خودمو بزنم به خواب، تا وقتی یکی از پرستارای وحشی با پتک جهت بازرسی از راهرو رد میشه، همه چی به نظرش عادی وآروم برسه....
بعد از چندی میرم گره ی آستینای لباسمو که به پشتم خورده به یکی از چهارتا میله ی گوشه ی تخت گیر میدم وخوب چفتش میکنم وهمزمان خودمو به پایین سور میدم تا گره از بالای سرم رد بشه وبرسه به جلوی سینه مو بلاخره دستامو آزاد میکنم لباسمو در میارم ( همون بهتر که برای فرار اون لباس تنم نباشه)...
لباسو گوله میکنم وزیر پتو طوری صحنه سازی میکنم که انگار کسی تو تخت خوابیده
خب حالا به سلاح احتیاج دارم ؛ تنها چیزی که تو اتاق هست یه لیوان لب پر شده ست... برش میدارم وآروم به بیرون میخزم....
سرپیچ راهرو یکی از پرستارا رو با تیزی لیوان خفت میکنم لباساشو میپوشمو دست وپا ودهن بسته، میندازمش گوشه ی انباری، یه لگد حسابی هم جای اونهمه پتکی که بهم زدن روانه ش میکنم...
سعی میکنم جلب توجه نکنم وتو نظر بقیه متفاوت نیام، سرمو پایین میندازمو ویکی یکی راهرو ها واتاقارو رد میکنم
در عین حال با تاسف مریضایی رو میبینم که با حالت بهت وحسرت بهم خیره شدن....( بدبختا من مطمئنم همه ی شما سالم تر از مسئولای وحشی این خراب شده اید....)
تو این فکرا بودم که خودمو جلو درب خروجی میبینم.... حالا میتونم راحت وآسوده برم فقط کافیه دسمو بندازم رو دستگیره در، هیچکسم اونجا نیست...
اما یه لحظه صبر کن....
من تو یه مهمونی بودم؛ به مبل تکیه و داشتم با دوست جدیدم به سلامتیمون مشروب میخوردیم که یهو......... !!! نمیدونم چی شد که وقتی چشممو باز کردم خودمو تو این طویله دیدم ویه ماهه دارم به جرم نداشته کتک میخورم واین حیوونای زبون نفهم اصلا متوجه نمیشن که "من روانی نیستم".... و اشتباه گرفتید
پس باید برم تکلیف خودمو با اینا روشن کنم ؛ درو بیخیالو مستقیم رفتم سراغ مدیریت تیمارستان....
آروم درو باز کردم، ولی اون تو خیلی سرو صدا بود ،اول فکر کردم دارن کسی رو شکنجه میدن....
بلاخره دل وجراتمو جمع کردمو رفتم تو
تا با حقیقت روبه رو شم
"حقیقت" پسری بود که تو یه اتاق پره دود پشت به در روی مبل لمیده بودو در حالی که مثل دودکش برگ میکشید؛ روبه روی ۶ تا تلوزیون بزرگ که تو هرکدوم یکی از فیلمای کتک خوردن منو پخش میکرد توی فکر فرو رفته بود...
رفتم جلو وگفتم !" تووووو"!
خیلی ریلکس برگشت ، پاشد راه رفتو گفت : یادمه آخرین جمله ای که بهم گفتی این بود؛ " تو یه بیمار روانیی"
من که هنوز شوکه بودم ، ادامه دادم
همه ی اینا زیر سر تو بود... !؟
گفت: میدونی لذت میبرم که ببینم بقیه رنج میکشن.... روحم تغذیه میشه
....اون یه بیمارروحی پولدار بود مربوط به گذشته من....
سرمو بالاآوردم، چشم تو چشش...
که یه اسلحه روی پیشونیم؛ ادامه داد: اینجا تهِ خطِ....
گفتم پس بزار برای آخرین بار ببوسمت
مست خندید، فهمیدم که تو خودش نیست، پس الان تنها و بهترین فرصته....
اسلحه رو شل کرد ، با چشمای پر طمع اومد نزدیکم
دستامو گره زدم دور گردنش وهمین لحظه با زانو یکی محکم زدم تو شکمش و تا بیاد خودشو جمع کنه ، اسلحه رو برداشتم و ۷ تا شلیک پوچ کردم ...
آره اسلحه خالی بود
درحالی که از درد روی زمین گرد شده بود قاه قاه خندید وگفت : من همیشه دوست داشتم ، آوردنت به اینجا تنها راهی بود که میتونستم هرروز ببینمت
عصبی شدم ، نشستم روی مبل با کنترل همه رو خاموش کردم
خنده وگریه ش با هم قاطی شد
بهش گفتم حالم ازت بهم میخوره...
گفت منم حالم از اونایی که تورو میزدن بهم میخورد پس همه رو نوبتی فرستادم به درک....
گفتم بااینا نمیتونی خودتوتوجیه کنی...
صدای پای کسی رو که داشت به اتاق نزدیک میشد شنیدم ،
گفت: اونا اومدن، اومدن که همه مونو بفرستن به جهنم....
پس از در پشتی به بالکن وبعد پله اضطراری جهیدم وبا تمام سرعت بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم دویدم واز محوطه تیمارستان خارج و دور و دورتر شدم.... در حالی که مدام تو فکرم این این صحنه آخر میچرخید که "گفت: بروووو.... فرار کن.... " گفتم چه جوری،
کلید در پشتی رو داد وفقط اینو گفت که : نمیدونستم حالت ازم بهم میخوره...
من ترس جونمو داشتم ونمیخواستم دوباره زندونی شم(اول تو تیمارستان و به عنوان ساختگی یه مریض روانی وحالا به جرمنداشته ی مشارکت در شکنجه واحتمالا قتل آدما، تو لباس اشتباهی یه پرستار.... ! ) به حرفاش توجه نکردم ، فقط وقتی چند قدم از اتاق دور شدم صدای شلیک گلوله رو شنیدم وبعد جیغ یه زن وصدای مردونه ای که میگفت آقای وارمر.... آقای وارمرررر.... اون مرده...


#پشت_در ⭕️part15
این قسمت: درمخفی پشت آینه 😰🤫😈
#ساناز




ماریا هنوز با دقت زیبایی های اتاق را نگاه میکرد اما چیز بیشتر از سایر وسایل توجه او را جلب کرده بود آری آینه ی اتاق یک آینه ی بزرگ از زمین تا سقف که قاب آن از چوب درخا گردو بود و با طلا تزئین شده بود و یاقوتی به رنگ بنفش در سر در این آینه قرار داشت بسیار زیبا بود......
ماریا کنجکاوی اش در مورد این آینه افزایش یافت نزدیک تر رفت تا آن را لمس کند...
آینه تکان خورد ماریا متوجه چیزی عجیب شد وقتی کمی به آینه فشار آورد آینه همچون در باز شد ماریا از شدت تعجب دهانش باز مانده بود پشت آینه یک اتاق مطالعه با یک کتابخانه ی بزرگ از زمین تا سقف بود ماریا احتمال داد حتما اتاق مطالعه ی خانم لنر است اما ناگهان به ذهنش یک پرسش آمد:
اگر اتاق مطالعه است پس چرا مخفی شده؟؟؟
شاید کتاب های مخصوصی در آنجا نگهداری می شود ماریا وارد آن اتاق شد و آینه ((در)) را بست اتاقی کوچک اما کاربردی بود بدون هیچ مشکلی با کاغذ دیواری های قرمز رنگ ولی نه کسی....


#ادامه_دارد


#زاده_تاریکی🎭
PART1🎬
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
حالتم عجیب بود....بدنم میخارید و پوستم سرخ شده بود...چشمام از دیدن نور میسوخت و دندون هام دیوانه وار درد میکرد،مثل بچه ای که میخواد دندون در بیاره،گوش هام با کوچیک ترین صدایی خون ریزی میکرد....مامانم میگفت این ها علامت های مرد شدنه(دوران بلوغ یعنی) ولی من می دونستم که برای دلخوشی من این حرف رو میزنه.....اخه هیچ کدوم از دوست هام این علامت ها رو نداشتند...اون ها فقط کمی جوش میزدند و یه کمی هم زشت میشدند...ولی من ظاهرم هیچ تغییری نکرده بود..به جز رنگ چشم هام که روشن تر شده بود...نمیدونستم چه مرگم بود....مادرم میگفت باید تو خونه استراحت کنم و پدرم اسرار داشت که مردم یه وقت نبیننم...انگار اون ها قصد داشتند من رو از انسان ها دور نگه دارند..واقعا از این حالت های عجیبشون میترسیدم....من فقط۱۸سالم بود...یه کمی برای مرد شدنم دیر شده بود!نشده بود؟...نکنه قراره بمیرم؟یا شاید هم یه بیماری عجیب گرفتم که منو تو خونه زندانی کردند.....نمیدونستم چی شده.....فقط میدونستم این ها اتفاقات خوبی نیست....یه چیزی این وسط درست نبود!
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
ادامه دارد🐺
نویسنده:
#Ahooo😜


شاهکار جدید من🤑😵
رمان فانتزی،ترسناک و عاشقانه:
#زاده_تاریکی😈
به قلم:
#Ahooo💀
خلاصه:
یه پسر که تو دوران بلوغش ی سری علائم های عجیب دارع و بعدش توی یک روز معمولی وحشتناک ترین حقایق زنگیشو میفهمه😈


#عشق_گمشده
رمانی سرشار از عشق و راز و معما و در نهایت خود ترس🛑⭕️

🔞مناسب برای افراد بالای ۱۸ سال🔞


#نیما


#پشت_در ⭕️همین حالا رو هشتگ بزن و پارتای این رمانو بخون😈⭕️

اثری از: #ساناز 👱🏼‍♀ ((نویسنده ی کانال))


🖋〰〰💢💢با وحشت و معما برایتان خاطره میسازیم....😈🔴⚫️



@tars_story


✔️اکیپ بَد✔️

#پارت4

-مگ بده؟

+اره خیلی من که دوسش ندارم

-دختره ی دیوونه!!

+خودتیییی

هلن با ضرفی پر از میوه و شکلات و شربت وارد پذیرایی شد و مشغول پذیرایی از کریستینا اینا شد...

تقریبا یه چند دقه ای گذشت که هلن سریع پالتویی تنش کرد و سویچ ماشین و برداشت.

+کجا؟
-باید برم خونه ی جسیکا یه کاری واسش پیش اومده
+اهان باشه عزیزم
-خدافظ همگی
+خدافظ

+ناهار خوردین؟
-اره ممنون!
+راستش آرسول میخوام راجع به موضوعی بات حرف بزنم
-چه موضوعی؟!
+یادته قبلا یه اکیپ داشتیم؟
-هه اره خب که چی؟
+من اون اکیپ رو بازم میخام
-یعنی چی کریستینا؟؟ چی داری میگی امکان نداره مگه نمیبینی 7 سال از اون موضوع میگذره و من الان زن و بچه دارم نمیتونم پام و تو کارای خلاف بزارم
+بسه آرسول فک کردی نمیدونم هلن رو دوس نداری؟فقط وانمود میکنی زنته تو هنوزم فارا و دوس داری
-اه بس کن کریستینا تمومش کن خاطرات گذشته و یادم نیار اون
موقع من آدم بدی بودم ولی الان دیگ نیستم من الان یه دختر دارم و به همون فکر میکنم ازمم انتظار نداشته باش دوباره دزدی کنم و قاچاق مواد و سکس و اینجور چیزا....

+اما آرسول یه لحظه فکرشو بکن اون موقع چقد پولدار بودیم؟؟
زندگی هم خیلی خوب بود البته اگ رِکس خراب نمیکرد

-اون دیگ رفته نیست

+میدونم اما دوستامون هستن هنوز( ازاراکس.جیمز.وِرولین.مَگی)
نگو که باهاشون ارتباط نداری

-دارم ولی.‌..

+خب عالیه دوباره میشیم همون اکیپ بَد اکیپی که تا اسمش میومد لرز بر تن همه میوفتاد فکرشو کن!

-کریس میدونم چی میگی ولی هلن از گذشته ی من خبر نداره اگ بدونم چه ادم کثیفی بودم قطعا ولم میکنه

+نه که تو خیلی دوسش داری

-بحث دوست داشتن نیس اون مادر بچمه اگ هلن رفت اونوقت فارا بی مادر بزرگ میشه و اگ هلن فارا هم برد اونوقت بی پدر بزرگ میشه.درک کن

+اوکی


✔️اکیپ بَد✔️

#پارت3

از فکر در اومدم که صدای آیفون در اومد تا خواستم در و باز کنم هلن سریع خودشو رسوند
+عزیزم فک کنم کریستینا اینا اومدن.

لبخندی عمیق روی لبم نشست و سمت در رفتم.
هلن در و باز کرد که قامت کریستینا و آرتور توی در نمایان شد.
هلن باهاشون گرم احوال پرسی شد که کریستینا با دیدنم چشاش برقی زد و محکم پرید بغلم و بوسه ی عمیقی روی گونم کاشت
+چطوری داداشیم دلم خواست تنگ شده بود ایران بدون تو داشتم دق میکردم..
-منم دلم برات تنگ شده بود اجی جونم

مشغول بغل کردن هم بودیم که آرتور سرفه ای کرد که منو کریستینا به خودمون اومدیم از هم جدا شدیم که آرتور سریع پرید بغلم
+چطوری پسر دلم واست گنجیشک شده بود خوشحالم میبینمت
-منم همینطور داداشم.
با لبخند سمت کاناپه همراهیشون کردم.

دوتایی روی کاناپه نشسته بودن منم روی کاناپه رو به رویی نشستم هلن هم رفت چنتا چیز واسه ی پذیرایی بیاره.

+خب خب برادرزادم کو؟؟

تک خنده ای کردم

-تو اتاقشه،خوابه!

+چه حیف!
-درست تموم شد راحت شدی آرع؟

+واییی آره باو چی بود اونم ایران؟؟

-خب میدونی کریستینا درسته ما 3 خواهر برادریم ولی اصلیتمون ایرانیه حالا کار ندارم پدر از بچگی ما و اورد امریکا و از بچگی آمریکا زندگی میکنیم ولی خب منم ایران و بیشتر از اینجا دوس دارم.

+خل شدی آرسول؟

-نه جدی میگم!
اونجا خیلی امنیتش بیشتره تا امریکا

+باشه باشه با این حرفات کاری کردی 7 سال و ایران درس بخونم


✔️اکیپ بَد✔️

#پارت2

با این حرفش سریع تیغ رو روی شاهرگش عمیق کشید و طولی نکشید که از حال رفت و محکم رو دستم بی هوش شد

+نههههههههههههههههههههه
...................................................

سریع اشکام سرازیر شد که دستی رو شونم قرار گرفت.
سرمو بلند کردم که با چهره ی نگران هلن رو به رو شدم.
+چیزی شده عزیزم؟
-نه نه چ...چیزی نیس
دستمو زیر چشام بردم و اشکامو پاک کردم
+پس چرا گریه میکنی؟
-هیچی یاد یاد مادرم افتادم
+عزیزم ناراحت نباش من کنارتم.

سپس منو آروم بغل گرفت که صدای گریه ی بچه بلند شد.
هلن سریع ازم فاصله گرفت.
+وای فارا داره گریه میکنه فک کنم گرسنشه
لبخندی بش زدم که اونم سریع سمت اتاق فارا رفت.

من آرسولم همون آرسولی که یه زمانی یه اکیپ خلافکار داشت و همیشه پلیس دنبالش بود.
من همون دوجنسه ایم که نه دختر بودم نه پسر اما در همون حال عاشق یه دختر شدم سریع رفتم تغییر جنسیت دادم
که وقتی برگشتم با جای خالی عشقم و دوستم مواجه شدم.
هه رِکس دوستم بود بهترین دوستم همیشه بهش اعتماد داشتم.

من فارا رو از جایی خریده بودم جایی از پایین شهر لس آنجلس که برده میفروختن. اون کسی و نداشت ولی من ازش به عنوان هوس استفاده نکردم و همیشه اونم الویت میدونستم

همیشه دوسش داشتم من میخواستم قلبش فقط جای من توش باشه ولی نمیدونستم با اوردنش تو گروهمون عاشق رِکس میشه!
نمیدونستم تهش به اینجا کشیده میشه نمیدونستم اون خودشو میکشه نمیدونستم. یعنی اون انقدر از من تنفر داشت که خودشو خلاص کرد؟

کلافه دستی لای موهام کشیدم الان 7 سال از مرگ کسی که دوسش داشتم میگذره و هنوز نتونستم فراموشش کنم و هنوزم مث قدیم دوسش دارم. 7 ساله اکیپ من خراب شده و 7 ساله من دیگ اون آرسول قبلی نیستم...
من میخواستم همسر آیندم فارا باشه اما الان چند سالی گذشته و من صاحب زنی شدم که حسی بهش ندارم و صاحب فرزندی شدم که اسم عشقمو روش گذاشتم که با هربار صدا کردنش درونم آتیش میگیره.

خدایا مگ چه گناهی کردم درسته آدم خوبی نبودم اما این سزای من نبود سزای من این نبود که عشقم بمیره نه نبود
من آیندمو همیشه با فارا تصور میکردم هیچ وقت فک نمیکردم سرنوشت منو به اینجا بکشونه هیچ وقت...
هنوز تا هنوزه هر صبح سر مزارش میرم و گل های رز قرمزی میزارم همونایی که فارا خیلی دوست داشت.
لعنت به رِکس که عشقمو ازم گرفت و الانم خودش جا زد و رفت.
این لعنت به من که وقتی فهمیدم فارا و رِکس با همن پا فشاری کردم و همین باعث مرگ فارا شد شاید اگ همون موقع گورمو گم میکردم فارا الان در کنار رِکس خوشبخت بود و البته زنده بود...


✔️اکیپ بَد✔️

#پارت1

آرسول

از رو کاناپه بلند شدم و نگاهم به سمت سرامیک های سفید توی خونه کشیده شد بی هوا سمت شیشه ای که بیرون رو نشون میداد رفتم نگاهی به استخر کردم و توی فکر فرو رفتم.
یادم به 7 سال پیش و اون اتفاقات بد افتاد...

#فلش بک

اسلحه رو محکم تو دستم گرفتم و رِکس رو نشونه گرفتم
+نزدیک نیا وگرنه شلیک میکنم
-هه ، نمیتونی!
+میتونم!!

رِکس دست به سینه متقابلم قرار گرفت با لحن کاملا خونسردی جوری که حرصم دراد گفت:

-آرسول بهتر نیس تمومش کنی؟فارا مال تو نیس اصن دوسِت نداره اون منو دوس داره چرا نمیفهمی؟

توجهی به حرفش نکردم و با لحن خشنی گفتم:
+فک کردین احمقم نمیتونم پیداتون کنم منو خر فرض کردین؟
فارا مال منه مال مننننن تو هم نمیتونی ازم بگیریش هیچکی نمیتونه چون اینجوری که من عاشق فارام تو نیستی فک کردین با فرار از لس آنجلس اونم در غیاب من نمیفهمم؟؟
هااااان؟؟
اصن از لس آنجلس تا نیویورک اومدین کاری ندارم ولی حتی اگ از آمریکا هم میرفتین بازم پیداتون میکردم
رِکس میکشمت!!

اسلحه و نشونه گرفتم تا خواستم شلیک کنم با صدای بلند فارا دست نگه داشتم

+رِکس نه!
اونی که باید بمیره منم آرسول!
من باید بمیرم که نمیتونم حتی یک روز هم طعم خوشبختی رو بِچِشَم!

رِکس با فریاد گفت:

+فارا این کار و نکن اون تیغ رو بزار زمین

اما فارا توجهی نداشت. شوکه شدم سریع اسلحه و ول کردم با دو خودمو سمتش رسوندم که یهو غرید:

+جلو اومدی رگمو میزنم!
-باشه باشه عزیزم اون تیغ و بزار زمین ببین من من دوست دارم نکن این کارو فارا
-دیگ خیلی دیره


رمان درمورد دختر خلافکاریه که یه اکیپ چند نفره در لس آنجلس داشتن و حالا بعد از چند سال درس خوندن به کشور خودش برمیگرده و میخواد کارای خلاف گذشته رو ادامه بده و....

ژانر:هیجانی ، عاشقانه ، خشونت آمیز


#پشت_در ⭕️part14
این قسمت: بدشانسی〽️
#ساناز


ماریا روی صندلی قهوه ای سوخته چوبی طلاکوب شده نشست و به خانم لنر خیره شده بود آخر خانم لنر هیچگونه رفتار تعجب آمیزی نسبت به ماریا نشان نمی داد فقط سلام کرد انگار نه انگار که ماریا یک غریبه است........


پس از صبحانه ی لذیذ خانم لنر ماریا ماجرا را تعریف کرد که ناگهان در بازشد خدمتکار بود با عجله به سمت خانم لنر آمد و در گوشش چیزی گفت چیزی که خانم لنر را متعجب ساخت و خانم لنر سریع پاشد و روبه من گفت: معذرت می خوام کار فوری پیش اومده شما منتظر باشین من برمی گردم....سپس رفت


ماریا در ذهن خودش با کنجکاوی میگفت چه زن خشکی انگار ملکه ی مارگارت دومه!!!😂

زمان میگذشت و ماریا هر لحظه از فضای مجلل اتاق خستع تر میشد ناگهان دوباره‌ در باز شد ماریا امیدوار بود این بار خبر خوب باشد و خانم لنر...
خدمتکار بود وارد اتاق شد و گفت: خانم ماریا چیزی میل دارین براتون بیارم؟
ماریا با تکان دادن سرش گفت نه سپس علت نیامدن خانم لنر را جویا شد؟
خدمتکار در پاسخ با خونسردی کامل پاسخ داد: یکی از مهمان های ایشون از شهر دیگه اومدن به همین دلیل یکم تاخیر خواهند داشت....


ماریا دیگر از بدشانسی خود مطمئن بود حتی حاضر بود روی آن شرط ببندد و قرارداد امضا کند...😂

Показано 20 последних публикаций.

835

подписчиков
Статистика канала