انگار که سال هاست ننوشتم. خب؟
اما انگار که تموم اون سال ها به نوشتن فکر می کردم. رفتن تو اغما مثلا، بعد غلتیدن تو واقعیت. چشم باز کردن و دیدن یه گنجشک نقره ای پشت شیشه ی آسایشگاه و گفتن"پارسال که خوابیدم باهار بود الان چرا پاییزه" و بعد کش و قوس خفن عصر جمعه ای. بوی پرتقال گلپربغل و قاب ون یکاد به دیوار رو به رو. پرستار خسته ی شیفت و چک کردن نور چشمام و سیستم سمپاتیک بدنم. بعد سال ها لب باز کنم و بگم: می خوام بنویسم. قلم داری؟