پاش رو روی زمین کوبید و به ساعتش نگاه کرد. برای ساعت شیش بعد از ظهر قرار گذاشته بودن ولی الان ساعت شیش و پنج دقیقه بود! گوشیش رو بیرون آورد تا بهش زنگ بزنه.
- هی..
خانم توتفرنگی!با شنیدن صداش سمتش چرخید و ناگهان، بستهای پر از توتفرنگی جلوی چشمش گرفته شد.
- ببخشید دیر کردم خانم کوچولو.. بیا. توتفرنگی برای توتفرنگی ^^
🍓❤️