#حوالی_نارنج_ها
#قسمت_ششم
چند ثانیه بعد درحالی که امیر داره خداحافظی میکنه و میخواد بره بالا یه موجودی از پشت محکم بغلم میکنه و باعث میشه تعادلم تا حدودی از دست بره و تلو تلو بخورم. به زور تعادلمو نگه میدارم . دستای اریا که محکم دور شکمم حلقه شده رو ، لمس میکنم. میبینم که امیر چشم غره ی ریز ولی وحشتناکی میره بهش و بعد لبخند ارومی میزنه و از من معذرت خواهی میکنه. از همون اول همینطوری آروم بود . همون موقع که 13 سالش بود و تازه رفته بود هفتم یا شایدم هشتم. لبخند متقابل و آرومی میزنم و در جوابش میگم "اشکالی نداره".
امیر اما اصلا انگار توجهی نداره و با سرعت خداحافظی میکنه . شونه ای بالا میندازم . دستای آریا رو- که حلقشون به نظرم تنگ تر شده – آروم از دورم باز میکنم و دست چپشو توی دست راستم میگیرم.
+بزن بریم آقا کوچولو
-چیو بزنم؟
اروم لبخند میزنم .
+نمیخواد چیزیو بزنی. بریم؟! خاله نارنگیت منتظره...
-خاله نارنگی چه ماهی به دنیا اومده؟... تو فصل نارنگی بوده؟
می خندم. کوتاه و اروم. همزمان درو باز میکنم و قدمی به سمت بیرون بر میدارم. اریا دنبالم میاد و درو میبنده . بیخیال نگاهای مردم میشیم و میدویم. توی مسیر پیرزنایی و میبینم که توی هر حالتی که هستن ، چپ چپ نگاهم میکنن، خانوماییو میبینم که با حسرت به لبخند روی لبم از کنارم رد میشن . بچه هاییو میبینم که با ذوق به مادراشون نگاه میکنن و میخوان که اونام مثل ما همراه بچه ها بدوئن.
شرایط اینجا با بقیه ی جاها فرق میکنه. اینجا ادما خودشون، خودشونو محدود میکنن و خودشون برای خودشون یه سد بزرگ بین خودشون و ارزو هاشون میکشن.
ای بابا ... بیخالش. الان اریا مهمه . این مهمه که حال اون خوب باشه و بخنده . وقت برای غصه خوردن برای این مردم زیاده .
نزدیک شیرینی فروشی که میشیم سرعتمون کمتر شده و نفس نفس میزنیم . سرب و هوای آلودی رو تا ته نایژکا و کیسه های هواییم حس میکنم . قلبم داره میاد توی دهنم و بدنم تقلا میکنه برای یه ذره هوای بیشتر. من اما محکمم و سعی میکنم که این حسو نادیده بگیرم و از شادی ته چشای اریا از ته دل خوشحال باشم.
چند قدم باقی مونده رو میریم و میریم داخل شیرینی فروشی. بوی کیک تازه پخته شده ادمو مست میکنه . سعی میکنم یه جوری که خیلی ضایع نباشه نفسِ عمیق بکشم و برای بعدمم ذخیره کنم این بو رو. بوی مامانم میاد. اون موقع ها که کیک می پخت همیشه این بو میومد توی خونه. چقدر دلم تنگ خونه ست.
با صدای آریا که صدام میکنه دوباره به خودم بر میگردم.
+جانم خاله ؟
-اون خانومه کارت داره
و به خانومی اشاره میکنه که پشت یخچال وایساده ... چشمام برقی میزنه و از هر سه نوع شیرینی که دارن یک کیلو میگیرم...
میدونم ولخرجیه و حقوقم قبل از عقلم بهم حکم داده که باید از بقیه خرجای این ماه بگذرم ولی خب ، اشکال نداره. بابا حتما وقتی بشنوه یه مبلغ قابل توجهی به کارتم میزنه. همیشه همین بوده .
میذارم آریا هرچی که میخواد برای خودش انتخاب کنه و بعد ازینکه بیلبیلکِ مورد نظرشو -که من حتی نمیدونم چی هست - حساب میکنم با هیجان میدوئه بیرون . از شادیش خوشحال میشم و میرم دنبالش. انقدری خوشحال هست که روی پاش بند نشه و من حتی نمیدونم اون بسته ی کوچولویی که انقدر خوشحالش کرده چی هست. هیجانشو درک میکنم و تا خونه به حرفاش که از سر ذوق تند تند و پشت هم میان و میرن میشینن به قلبم گوش میکنم. سر راه از سوپر مارکت چندتا لواشک و الوچه ی بزرگ و درست حسابی از همون کثیفا میخرم . یدونه تخم مرغ شانسی برای اریا و یدونه چیپس سرکه ای برای گلی جون و امیر. توی مسیر دوباره اریا شروع میکنه به تند تند حرف زدن و منم تاییدش میکنم ولی حواسم بازم بهش نیست .
-خاله؟! خونه رو رد کردیم... من حواسم نبود ...
و لبخند تخسی میزنه و دستمو میگره . تمام مسیری که اضافه اومدیمو بر میگردیم اما یهو اریا یادش میاد که برای جشن کوچیک امشب بادکنک نخریدم.
-چیکار کنیم خاله؟ خاله نارنگی ناراحت نمیشه ؟
+اوووممم... نمیدونم. فکر نکنم. باید ببینیم نظر خاله سحر چیه ؟... بیا بریم خونه اگه گفتن باید بخریم دوباره میریم میگیریم.
یه جورایی داشتم از سرم بازش میکردم و نمیخواستم ناراحت بشه .میفهمم که از فرصت استفاده کرده تا بیشتر باهام بیرون باشه . میدونم وقتی دیده توی فکرم از روی شیطنت نگفته خونه رو رد کردیم.
-اووووووووم ینی الان زنگ بزنیم بپرسیم؟...
+نه دیگه ، بریم بالا بپرسیم. که مامان توئم نگران نشه
-خاله...
+جانم؟
-میشه شما زنِ داداش بشی؟!
@who_am_i_mama