نویسندگی فریبا


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


هر روز یه دونه از کینه هایی که تو قلبته رو بخاطر لبخند خودت ببخش و بگو خدایا شکرت!
ارتباط با نویسنده:
https://instagram.com/faribamirzaei.7
و
https://t.me/Faribamirzaei7
می نویسم برای تویی که سوادِ خواندنٍ حرفِ دل را نداری...!

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


قلبمون سمت چپ بدنمونه چطور انتظار دارن پاهامون راه راست رو برن؟

فریبا میرزایی
@writing_for_life


به یادش هستم و یادش بخیر، آن همه بوسه های دزدکی شبانه که باعث می شد همیشه دیر به مدرسه بروم!

فریبا میرزایی
@wiriting_for_life


یکبار قبل از خواب به جای آهنگی که حالمون رو بدتر می کنه موسیقی بی کلام گوش کنیم!
این آهنگ ارزش شنیدن قبل از خواب رو داره!

@writing_for_life


و رنگ ها ما را مغرور و به ظاهر قدرتمند می کنند..اما قدرت واقعی در قلب هاست، زمانی که هیچ ابزاری برای به رخ کشیدنمان نداشته باشیم اما ببینیم چند نفر در کنارمان مانده اند و حرفمان برایشان با ارزشست. تکه ای استخوان بی مصرفی بیش نیستیم، آن همه غرور و تکبر بهر چه؟!

فریبا میرزایی
@writing_for_life


برای آدمی، حوا باش که حتی باعث شدی از بهشت پرتتون کردن بیرون، مردونه پات بمونه، دستت بگیره باهات پا بذاره تو دنیا و تورو بپرسته!

فریبا میرزایی
@writing_for_life




شب سردیست که با خیالت، هیزم درونم به آتش کشیده می شود...
به یاد گذشته ها پر می کشم، نه در این دنیایم و نه برزخی دیگر.
عزیزجانم تو اهل ماندن نبودی، چرا آمدی؟چرا مرا عاشق کردی وقتی دل خود صد جای دیگر به ضمانت گذاشته بودی؟ اصلا مرا چه به عشق که به این رسم و قانون آشنا و پاگیر کردی؟!
حال بی تو چگونه روزهایم به شب و شامگاه خود را به سحر وصال دهم؟
قدم هایم دلتنگ همپای بودنت شده اند دیگر مرا همیاری نمی کنند!
مرا به آتش کشاندی تا کاشانه ی خود را گرم نگاه داری، حال جز خاکستر سرد و خاموش چه در اختیار دارم که تو بازگردی؟!
اقبال مرا به کدام قول و قراهایت گره کور بستی که اینگونه ناگسستنی شده است؟
هنگامی که دلی نو رسیده و شور و عشقی بس دریده داشتم تو رفتی، حال که به مذاق خود هم تلخ و زهر می آیم چه انتظاری برای آمدت؟
عزیزجانم اصلا ظهورت چه سود؟
حال که دلی خون دارم آمدت چه سود؟
اصلا بعد از رفتنت بازگشتی باشد اما چه سود؟ چه سود؟!
مگر خاکستر دوزخ سوزان می شود؟! یا باران به خاک نشسته به پاکی و طرواتی که از ابر سقوط کرد می شود؟!
آمدت چه سود عزیزجانم؟!چه سود؟

فریبا میرزایی
@writing_for_life


اگه به هر بی سر و پایی نچسپیم نیمه گمشده جانمون هم آخر از راه می رسه!

فریبا میرزایی
@writing_for_life




این کوچه و آن کوچه، زیر باران و چتر به دست، پنجره های نیمه باز، من و تو با خلوت و قدم های عاشقانه...
با هم کوچه ها را می گذرانیم و دلم به سختی از این کوچه و کوچه های دیگر کَنده می شود، آخر تو قصد ماندن نداری.
قدم هایت با سنگ فرش های آب گرفته آهسته آهسته پاک می شود اما چطور می توانی احساسم، خاطراتم، روحم را از با تو بودن را بشوری و ببری؟!
چطور می توانی همسفر دو سه کوچه بیشتر در این شهر بزرگ با من نشوی؟
تو تا وقتی هوا عاشقانه باشد دستانت گرم و لبانت ذکر بر روی خود دارد تا آفتاب از پشت ابرها دل می کند و می آید جلو، تو آب می شوی، بخار می شوی و دیگر هیچ...
می دانی اصلا به بودن و یا رفتن و بازگشتت امید ندارم، خودت گفتی هر کس بخواهد برود می رود پس هیچگاه انتظارش را در دلت نگه ندار!
سفرت سلامت...

فریبا میرزایی
@writing_for_life


چهل سال پیش به خاطر این که از غرب زدگی به همون فرم سنتی_مذهبی خودمون برگردیم انقلاب کردیم و حالا ناراضی هستیم هر جور شده خودمونو شبیه غرب می کنیم. رابطه هامون، سبک زندگی، غذا خوردن، کار کردن...
ولی چون داریم ادا در میاریم و هی زور می زنیم روز به روز بیشتر از اصالت خودمون فاصله بگیریم یا جلو دیوار می افتیم با پشت دیوار، به هر حال رو دیوار نمی مونیم.
چهل سال پیش به خاطر این که رضاشاه و محمدرضاشاه خیلی سریع می خواستن ایران پیشرفت کنه و از این حالت سنتی بیرون بیاد مردم ناراضی بودن و نمی خواستن، حالا مردم دارن خیلی سریع خودشونو شبیه غربی ها می کنن و از چیزی که جامعه هست متنفره ولی خب از تاریخ درس نگرفتیم!
حالا نه می دونیم واقعا چی می خوایم نه می دونیم چی بودیم و چی هستیم...
فکر کنم به خوددرگیری خاصی دچاریم!

فریبا میرزایی

@writing_for_life


چند روز پیش از کنار زندان به همراه دوستم می گذشتیم که به صورت تصادفی چند زندانی دست بسته را دیدیم، شاید برای محاکمه شدن می رفتند...
با حسرت گفتم: آخی، ببین چند زندانی دست بسته...
دوستم با پوزخند گفت: خب اینجا زندانه دیگه!
گفتم: می دونم ولی دلم می سوزه، چقدر سخته آدم پشت این دیوارها زندانی بشه!
دوستم همین جور که داشت رانندگی می کرد گفت: ولی سخت تر از اون سربازهایی هستن که دارن اونجا خدمت میگذرونن...!
چند لحظه سکوت کردم و گفتم: آره واقعا.
حرفش خیلی به دلم نشست و مرا به فکر فرو برد؛ زندانی هایی که به خاطر کار اشتباهی داشتند مجازات می شدند و سربازهایی که جرمی ندارند امّا آنها هم اسیر آدم های مجرم شده اند!

فریبا میرزایی
@writing_for_life


من که میآیم تو می روی، من مینشینم تو می روی، من که عاشق شدم دقیقا همان زمان تو از سنگ سرد شدی...
جالبست من و تو مثل خدا و شیطانیم، حالا چه کسی خداست چه کسی شیطان مهم نیست، مهم این است که هر جا من باشم تو متواری می شوی!
آنچنان در برابر هم به فاصله ها راضی می شده ایم که هر زمان من گریان باشم تو خندانی، من زمستان مُردنی باشم قلب تو گرمترین روز تابستان می شود؛ شاید تقدیر ما اینگونه وارونه از هم نوشته شده است!
تو خورشید من مهتاب، تو جنگل من بیابان، تو اقیانوس من خشکی دریا!
تو هر چه نقطه کور شوی من تو را در قلبم روشن تر از روز می بینم و عاشق تر از تمام شیرین و لیلی ها تو را در خیالم به آغوش می کشم؛ چه کسی اینگونه عاشق مانده است؟! آه...
هر چه برایت بی تاب بوده ام تو به همان مقدار در کنار یک غریبه آرام گرفته ای!
می دانی ته این نبودن و بودن، ته این دوری را کجا دیدم؟
آنجایی که بی تو در خیابان پرسه می زدم و از تنهایی قدم هایم هم تحملم را نداشتند و تو درست در همان خیابان دست در دست دیگری با غرور قدم بر می داشتی...
همین قدر از هم دور، همین قدر من شب و تو روز!

فریبا میرزایی
@writing_for_life


آهنگ جدید و زیبای امشب♥️

@writing_for_life


همیشه وقتی حقمونو خوردن، نذاشتن جوابشونو بدیم؛ میگفتن که خدا جای حق نشسته!
خدا میشه از جای مَردُم بلندشی تا به امور و وضایفشون رسیدگی کنن؟
از قدیم گفتن هر کی باید جای خودش بشینه دیگه...!

فریبا میرزایی
@writing_for_life


شعر سیاسی بنویسم و دوست دارید یا خیر؟! خودم که دوست دارم 😅
Опрос
  •   آررررههه
  •   نهههه
23 голосов


هر چیزی وقتی داره
هر رفتنی قانونی داره
دلمو ببین چجور شده پاره پاره
حالمو ببین چقدر زاره،خرابه
بمون که سردی دل داره چاره
بمون تو دل رفتن نداری
پای روی قول و قرار گذاشتن نداری
نرو، تو نای برگشتن نداری، نداری!
نرو، چوب خدا صدا نداره
دلم طاقت جزر دیدنت نداره
دل شکستنم رسمی داره
رفتن و نموندنم راهی داره!
تو که بی وفا نبودی
با دل و عشق من که پُر جفا نبودی
مگه یادت رفته قول و قرارت ؟
زیر درخت جا گذاشتی
یا پشت کوه انداختی
اون همه مردونگی و مرامت؟
تو که بی وفا نبودی
با دل و عشق من که پُر جفا نبودی
دل شکستنم رسمی داره
رفتن و نموندم راهی داره

فریبا میرزایی
@writing_for_life


بچگیم توپ چهل تیکه بودم...ته اون کوچه تاریکه بودم💔




پنجره اتاقم را دوست دارم...
میز کار با چند دفتر خالی از سیاهی همراه با خودکار، با یک صندلی چوبی رنگ پریده، همه ی پذیرایی من از پنجره ی باز و آهنین زنگ خورده و بوی نمناک گرفته از باران اتاقم است.
هوا که پس می افتد تازه ابر یاد باریدن می کند، راستش را بخواهید من هم باران نیمه شب را دوست دارم.
چراغ های پارک رو به روی پنجره ی اتاقم با تاریکی هوا روشن می شوند.
صدای شُرشُر باران شدت میابد، ماشینی که به سرعت از خیابان می گذرد و نور ماشینش نشان می دهد که می شود آسوده تر رگبار باران را دید؛ کسی نیست به راننده اش بگوید: آنقدر ناجوانمردانه از روی قطره های تازه به دنیا آمده عبور نکن!
زیر تیر چراغِ روشن، گل بوته های رُز قرمز، نارنجی و زرد می درخشند اما درخشش آنها به خاطر بوسه باران به روی گلبرگ های لطیفشان است...
دیگر تاب نشستن ندارم، ایستاده گوشه پنجره به نظاره بر می خیزم و فنجان قهوه ام را در دستانم به آغوش می گیرم؛ در پس مسیر تاریکِ سنگ فرش شده ی داخل پارک که با درختان چنار و سپیداری که کم کم داشتند به خواب زمستانی کوچ می کردند، دختر و پسر جوانی که از سر و وضعشان مشخص بود حسابی مورد اصابت باران توسط ابرهای بغض آلود قرار گرفته اند به هاله ی روشن پارک قدم نهادند. دست دختر در جیب کاپشن مشکی پسر و دست پسر در جیب پالتوی شکلاتی رنگ دختر، این هم یک جور در به آغوش کشیدن است دیگر!
نمی دانم چه از زبانشان با بخار جاری می شد که هر چه بود فقط عطش عشقشان لبریزتر به نظر می آمد؛ سیگارم با گرمای عشقشان روشن کردم و باز به پشت میز کارم برگشتم. هر چه در پارک رو به روی پنجره ی باز اتاقم را دیدم نوشتم؛ نیمه شب بهترین زمان برای نوشتن آمال و آرزوهاست!
آنها عاشقی می کردند و من با حسرت راوی عشقبازییشان بودم!

فریبا میرزایی
@writing_for_life

Показано 20 последних публикаций.

80

подписчиков
Статистика канала