شب سردیست که با خیالت، هیزم درونم به آتش کشیده می شود...
به یاد گذشته ها پر می کشم، نه در این دنیایم و نه برزخی دیگر.
عزیزجانم تو اهل ماندن نبودی، چرا آمدی؟چرا مرا عاشق کردی وقتی دل خود صد جای دیگر به ضمانت گذاشته بودی؟ اصلا مرا چه به عشق که به این رسم و قانون آشنا و پاگیر کردی؟!
حال بی تو چگونه روزهایم به شب و شامگاه خود را به سحر وصال دهم؟
قدم هایم دلتنگ همپای بودنت شده اند دیگر مرا همیاری نمی کنند!
مرا به آتش کشاندی تا کاشانه ی خود را گرم نگاه داری، حال جز خاکستر سرد و خاموش چه در اختیار دارم که تو بازگردی؟!
اقبال مرا به کدام قول و قراهایت گره کور بستی که اینگونه ناگسستنی شده است؟
هنگامی که دلی نو رسیده و شور و عشقی بس دریده داشتم تو رفتی، حال که به مذاق خود هم تلخ و زهر می آیم چه انتظاری برای آمدت؟
عزیزجانم اصلا ظهورت چه سود؟
حال که دلی خون دارم آمدت چه سود؟
اصلا بعد از رفتنت بازگشتی باشد اما چه سود؟ چه سود؟!
مگر خاکستر دوزخ سوزان می شود؟! یا باران به خاک نشسته به پاکی و طرواتی که از ابر سقوط کرد می شود؟!
آمدت چه سود عزیزجانم؟!چه سود؟
فریبا میرزایی
@writing_for_life