Репост из: گسترده یاقوت
#پارت_341
گندم
نگاهشو به چشمام دوخت و گفت :
_ ببین من و تو نمیتونیم با هم ازدواج کنیم ..!
گیج نگاهش کردم و با تته پته گفتم :
_ چی میگی محمد؟
نفس عمیقی کشید و در حالی که دستاشو به میز تیکه میداد گفت:
_ هر کس ایده ال خودشو داره واسه ازدواج ....تو زن ایده ال من نیستی گندم ، سه برابر من طول و عرض داری بخدا روم نمیشه کنارت راه برم ...تا همین الانشم اگه جلو اومدم بخاطر اصرار مامان بود ...!
مکث کوتاهی کرد و رو به قیافه بهت زده ام ادامه داد :
_ تو دختر خیلی خوبی هستی ، قطعا منو درک میکنی و به خواسته ام احترام میزاری...منو تو میتونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم مگه نه؟
دستای لرزونم رو تو هم قلاب کردم و با صدای که سعی می کردم نلرزه گفتم :
_ اره ازدواج هم معنی نمیده منو تو مثل خواهر برادریم ..!
با خوشحالی خندید و گفت :
_ خداروشکر فکر میکردم امشب یه دعوای حسابی داریم ...حالا یه سوپرایز برات دارم ..!
با تعجب گفتم : سوپرایز؟
سرشو به تایید تکون داد و به دختری که روی میز کناریمون تنها نشسته بود اشاره کرد..!
دختره با سرعت به طرفمون اومد و کنار محمد نشست ..!
گنگ به محمد نگاه کردم که به دختره اشاره کرد و گفت :
_ عشق من مینا خانم ..!
دستشو به سمتم گرفت و در حالی که می خندید گفت :
_ ایشونم خرس فامیل گندم جان دختر خاله ام..!
با هر خنده و نگاه پر از تمسخری که حواله ام می شد قلبم بیشتر می شکست ...کنترل بغضی که داشت خفه ام می کرد سخت شده بود دیگه یه لحظه ام نمیتونستم اینجا بمونم ..!
خواستم از پشت میز بلند بشم که گارسون همون لحظه رسید و غذا رو اورد ...با دیدن ظرف بزرگی از برنج که جلوم گذاشت متعجب به محمد نگاه کردم که با خنده گفت :
_ نمیدونستم چه هدیه ای برات بگیرم ..هر چی هم برمیداشتم سایزت پیدا نمیشد واسه همین فکر کردم بهترین هدیه واسه تو غذا باشه هر چقدر دلت میخواد بخور..!
با چشمای پر از اشک به ظرف غذای روبروم زل زدم مگه من گاو بودم؟ چرا کسی که عاشقشم بایداینطوری تحقیرم کنه؟
کیفم رو برداشتم و از پشت میز بلند شدم که دستی روی شونه ام نشست و...❌♨️🔞
ادامه رمان در لینک زیر 👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEZ58lenIQX6ric2Kg
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEZ58lenIQX6ric2Kg
#پسره_دختره_روبخاطرچاق_بودنش_مسخره_میکنه_اما_دوسال_بعدش_باهاش_بازروبرومیشه_امادختره_خیلی_تغییرکرده
گندم
نگاهشو به چشمام دوخت و گفت :
_ ببین من و تو نمیتونیم با هم ازدواج کنیم ..!
گیج نگاهش کردم و با تته پته گفتم :
_ چی میگی محمد؟
نفس عمیقی کشید و در حالی که دستاشو به میز تیکه میداد گفت:
_ هر کس ایده ال خودشو داره واسه ازدواج ....تو زن ایده ال من نیستی گندم ، سه برابر من طول و عرض داری بخدا روم نمیشه کنارت راه برم ...تا همین الانشم اگه جلو اومدم بخاطر اصرار مامان بود ...!
مکث کوتاهی کرد و رو به قیافه بهت زده ام ادامه داد :
_ تو دختر خیلی خوبی هستی ، قطعا منو درک میکنی و به خواسته ام احترام میزاری...منو تو میتونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم مگه نه؟
دستای لرزونم رو تو هم قلاب کردم و با صدای که سعی می کردم نلرزه گفتم :
_ اره ازدواج هم معنی نمیده منو تو مثل خواهر برادریم ..!
با خوشحالی خندید و گفت :
_ خداروشکر فکر میکردم امشب یه دعوای حسابی داریم ...حالا یه سوپرایز برات دارم ..!
با تعجب گفتم : سوپرایز؟
سرشو به تایید تکون داد و به دختری که روی میز کناریمون تنها نشسته بود اشاره کرد..!
دختره با سرعت به طرفمون اومد و کنار محمد نشست ..!
گنگ به محمد نگاه کردم که به دختره اشاره کرد و گفت :
_ عشق من مینا خانم ..!
دستشو به سمتم گرفت و در حالی که می خندید گفت :
_ ایشونم خرس فامیل گندم جان دختر خاله ام..!
با هر خنده و نگاه پر از تمسخری که حواله ام می شد قلبم بیشتر می شکست ...کنترل بغضی که داشت خفه ام می کرد سخت شده بود دیگه یه لحظه ام نمیتونستم اینجا بمونم ..!
خواستم از پشت میز بلند بشم که گارسون همون لحظه رسید و غذا رو اورد ...با دیدن ظرف بزرگی از برنج که جلوم گذاشت متعجب به محمد نگاه کردم که با خنده گفت :
_ نمیدونستم چه هدیه ای برات بگیرم ..هر چی هم برمیداشتم سایزت پیدا نمیشد واسه همین فکر کردم بهترین هدیه واسه تو غذا باشه هر چقدر دلت میخواد بخور..!
با چشمای پر از اشک به ظرف غذای روبروم زل زدم مگه من گاو بودم؟ چرا کسی که عاشقشم بایداینطوری تحقیرم کنه؟
کیفم رو برداشتم و از پشت میز بلند شدم که دستی روی شونه ام نشست و...❌♨️🔞
ادامه رمان در لینک زیر 👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEZ58lenIQX6ric2Kg
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEZ58lenIQX6ric2Kg
#پسره_دختره_روبخاطرچاق_بودنش_مسخره_میکنه_اما_دوسال_بعدش_باهاش_بازروبرومیشه_امادختره_خیلی_تغییرکرده