درحالی که
پیشانی اش را به شیشه ماشین تکیه داده بود و چشم هایش را از دردی که درون کتف و شانه هایش بخاطر کشیده شدن آنها میفشرد، خنده تمسخر آمیزی کرد و تقلا کرد برای آزاد شدن از میان دست های مامور پلیس.
با حس فلزی سخت و سرد دور مچ هایش چشمانش را باز کرد و به آمبولانسی که حال جسم بیجان معشوقش را به سوی نزدیک ترین بیمارستان حمل میکرد نگاه کرد.به یاد دقایقی پیش افتاد که با شلیک یک گلوله جان آن فرشته بی گناه را گرفته بود.پشیمان بود اما افسوس که درمیان آن همه صدای وحشتناک درون ذهنش، به آن فریاد که میگفت شلیک کن گوش داده بود.با هل داده شدن به داخل ماشین رشته افکارش پاره شد و بدون هیچ حرفی به دست های غرق در خونش خیره شد.
و
اشک کصدست دیدنی نیست داداش گلم.