اگر امروز دم غروب از بالا به شهر نگاه میکردی، میتوانستی یک گوشهاش خط خاکستری محوی را ببینی که دور پارک میچرخد و در مسیری منحنی به نقطه اول برمیگردد. پدال که میزدم یاد آدمی افتادم که میگفت تو فقط دوچرخهسواری هستی که قرار است کل زندگیاش را پدال بزند و جهان را تماشا کند. تماشای غروبی که دهانش را باز کرده تا خورشید را ببلعد و تماشای آدمهایی که معمولی و آرام و عادی بودند. پیرمردها تخته و حکم بازی میکردند و هر عابری، شبیه قصهای با پایان خوش بود. حتم داشتم اگر در حال رکاب زدن نبودم و اگر دوچرخهسواری لذتبخشترین کار دنیا نبود، جهان در آن لحظه هیچچیزی برای تماشا نداشت.