چشمهایش را بست و ملتهب نفس کشید. آرتمیس میدید که چه زجری میکشد از بهیادآوردنِ آن خاطرات. قدمی به سمتِ او برداشت که هالی ادامه داد: «چطور باید بذارم وارد این ماجرا بشی؟ وقتی هیچکس نمیدونه فردا قراره چی به سرمون بیاد باید چیکار کنم؟ بشینم و نگاه کنم که باز خودت رو به کشتن میدی؟»
- آخه کی گفته من قراره خودم رو به کشتن بدم؟
جلوتر رفت و زمزمه کرد: «اینقدر نگران نباش...» و بعد دوباره او را میان بازوانش گرفت. آهسته ادامه داد: «فکر کردی اگه پام به ماجرا باز نشه در امان میمونم؟ ببین دیروز چه اتفاقی افتاد! یه بیمارستان رو منفجر کردن که فقط من رو بکشن. و فکر میکنی هدف بعدیشون کیه؟...»
هالی را از خود فاصله داد و به او خیره شد. اِلف سرش را پایین انداخت. آرام گفت: «منم...»
- و بازم داری میگی کنار بکشم؟ آخه چطور میتونم؟
آرتمیس قدمی عقب رفت و دست میان موهایش کشید. حس میکرد از شروع بحثشان ابدیتی گذشته. ابدیتی گذشته بود، و هنوز بر همان خانهی اول ایستاده بودند.
باز سمتِ او برگشت و سنجیده و شمردهشمرده گفت: «حتی اگه موفق نشن تمام نقشهشون رو عملی کنن، حتی اگه ما به هر طریقی خودمون رو نجات بدیم، بازم افراد زیادی آسیب میبینن. اون وقت سرزنشم نمیکنی اگه بدونی میتونستم کاری بکنم و نکردم؟»
به خیالِ خودش دست روی چیزی گذاشت که خط قرمزِ او بود. دیگر روی این یکی که نمیتوانست حرفی بیاورد. اما هالی بیدرنگ سرش را بالا گرفت و با جدیترین لحنش جواب داد: «چرا باید سرزنشت کنم؟ تو که مسئولیتی نداری. تا حالا به قدر کافی تو خطر افتادی. به خاطر ما زندگیت رو از دست دادی! دیگه باید چه توقعی ازت داشته باشم؟»
- بالاخره یه نفر باید یه کاری کنه!
- آخه چرا اون یه نفر باید تو باشی؟
آرتمیس آهی کشید و دست به شقیقهاش فشرد. آخ که هیچ منطقی حریفِ عزمِ جزمِ این دختر نمیشد! دیگر صبرش داشت ته میکشید.
- خودت هم میدونی که این درستترین کاره. چرا میخوای جلوش رو بگیری؟ هالیِ شش سال پیش به من نمیگفت کنار بکشم.
- چون هالیِ شش سال پیش عاشقت نبود! من هستم!
ناگهان آرتمیس بیحرکت ایستاد. چهرهاش به یک آن پاکِ پاک شد. خالی از هر جنبش و اشارهای. خالی از هرچیز که خبر از درونش بدهد. با همان چهرهی ناخوانا، بی پِلکزدن، بی آنکه حتی نفس بکشد، خیره ماند به چشمهای آشنایی که روبهرویش برق میزد.
هالی هم لحظهای همانطور خیره به او ماند. بعد بهتندی نگاه دزدید. تمام تنش گُر گرفت. بالاخره حرفش را زده بود. حرفی که آنقدر از گفتنش به او میترسید. چقدر ساده و بیهوا بر زبانش جاری شده بود، و چقدر که سخت میگرفت به خودش. ولی بعد از این باید چه میکرد؟ با دوستیای که حالا لبِ تیغ بود، باید چه میکرد؟
به هر زحمتی که بود، برگشت و باز به آرتمیس چشم دوخت. نگاهِ همیشه گویای آرتمیس، حالا از هر زمانی خاموشتر بود. آنچنان خاموش، که گویی هرگز به حرف نخواهد آمد. دو آبیِ عمیق، خیرهی او بودند. دو برکهی بیموج.
کاش چیزی میگفت. کاش دستِ کم این نگاه خیره را از او برمیداشت...
دستهای هالی بیاختیار پایین لباسش را در مشت گرفت.
از عاقبت امروز و این گفتوگو وحشت داشت، ولی دیگر راه برگشتی نمانده بود.
پس تکرار کرد: «من دوستت دارم.»
و شنیدنِ این حقیقت با صدای خودش او را از بُهت بیرون کشاند. جرئت گرفت. به تلخی خندید و محکمتر ادامه داد: «درستترین کار؟ از چی داری حرف میزنی؟ قربانیکردن خودت و نجاتدادن دیگران؟ مثلِ دو سال پیش؟ آرتمیس ببین من رو من دیگه خستهام! حالم از این سناریوی تکراری داره به هم میخوره... یه بار تو اینهمه سال من رو ببین... اصلاً به این فکر کردی که اگه دوباره از دستت بدم... اگه دوباره از دستت بدیم چی به روزمون میاد؟ اصلاً برات مهمه اگه یکی تو رو تو زندگیش بخواد؟»
هالی سرش را پایین انداخت و نفسی گرفت. صدایش از هجوم احساسات و از سکوتِ ترسناکِ آرتمیس به لرزه افتاده بود. پشت پلکهایش باز داشت داغ میشد.
آرام گفت: «بههرحال برای تو که فرقی نداره. بازم کاری که خودت میخوای انجام میدی. هرطوری دوست داری فکر کن، دیگه مهم نیست. میتونی بگی اشتباهه. میتونی بگی احمقانه است. ولی من میخوام زنده نگهت دارم. به هر قیمتی.»
و چون دیگر نمیدانست چه باید بکند، چون آرتمیس هنوز هم هیچ نگفته بود، چون حتی چهرهی مجسمهوارِ او به قدر سرِ سوزنی به رازداریِ صاحبش خیانت نمیکرد، هالی نگاه از او گرفت و صورتش را میانِ دستها پوشاند. تنها امیدوار بود همهچیز را خراب نکرده باشد.
همین که هالی دستهایش را بر صورتش گذاشت، آرتمیس نفسی را که حبس کرده بود بیرون داد. لبخندی کوچک اما فاتحانه بر لبهایش نقش بست.
- آخه کی گفته من قراره خودم رو به کشتن بدم؟
جلوتر رفت و زمزمه کرد: «اینقدر نگران نباش...» و بعد دوباره او را میان بازوانش گرفت. آهسته ادامه داد: «فکر کردی اگه پام به ماجرا باز نشه در امان میمونم؟ ببین دیروز چه اتفاقی افتاد! یه بیمارستان رو منفجر کردن که فقط من رو بکشن. و فکر میکنی هدف بعدیشون کیه؟...»
هالی را از خود فاصله داد و به او خیره شد. اِلف سرش را پایین انداخت. آرام گفت: «منم...»
- و بازم داری میگی کنار بکشم؟ آخه چطور میتونم؟
آرتمیس قدمی عقب رفت و دست میان موهایش کشید. حس میکرد از شروع بحثشان ابدیتی گذشته. ابدیتی گذشته بود، و هنوز بر همان خانهی اول ایستاده بودند.
باز سمتِ او برگشت و سنجیده و شمردهشمرده گفت: «حتی اگه موفق نشن تمام نقشهشون رو عملی کنن، حتی اگه ما به هر طریقی خودمون رو نجات بدیم، بازم افراد زیادی آسیب میبینن. اون وقت سرزنشم نمیکنی اگه بدونی میتونستم کاری بکنم و نکردم؟»
به خیالِ خودش دست روی چیزی گذاشت که خط قرمزِ او بود. دیگر روی این یکی که نمیتوانست حرفی بیاورد. اما هالی بیدرنگ سرش را بالا گرفت و با جدیترین لحنش جواب داد: «چرا باید سرزنشت کنم؟ تو که مسئولیتی نداری. تا حالا به قدر کافی تو خطر افتادی. به خاطر ما زندگیت رو از دست دادی! دیگه باید چه توقعی ازت داشته باشم؟»
- بالاخره یه نفر باید یه کاری کنه!
- آخه چرا اون یه نفر باید تو باشی؟
آرتمیس آهی کشید و دست به شقیقهاش فشرد. آخ که هیچ منطقی حریفِ عزمِ جزمِ این دختر نمیشد! دیگر صبرش داشت ته میکشید.
- خودت هم میدونی که این درستترین کاره. چرا میخوای جلوش رو بگیری؟ هالیِ شش سال پیش به من نمیگفت کنار بکشم.
- چون هالیِ شش سال پیش عاشقت نبود! من هستم!
ناگهان آرتمیس بیحرکت ایستاد. چهرهاش به یک آن پاکِ پاک شد. خالی از هر جنبش و اشارهای. خالی از هرچیز که خبر از درونش بدهد. با همان چهرهی ناخوانا، بی پِلکزدن، بی آنکه حتی نفس بکشد، خیره ماند به چشمهای آشنایی که روبهرویش برق میزد.
هالی هم لحظهای همانطور خیره به او ماند. بعد بهتندی نگاه دزدید. تمام تنش گُر گرفت. بالاخره حرفش را زده بود. حرفی که آنقدر از گفتنش به او میترسید. چقدر ساده و بیهوا بر زبانش جاری شده بود، و چقدر که سخت میگرفت به خودش. ولی بعد از این باید چه میکرد؟ با دوستیای که حالا لبِ تیغ بود، باید چه میکرد؟
به هر زحمتی که بود، برگشت و باز به آرتمیس چشم دوخت. نگاهِ همیشه گویای آرتمیس، حالا از هر زمانی خاموشتر بود. آنچنان خاموش، که گویی هرگز به حرف نخواهد آمد. دو آبیِ عمیق، خیرهی او بودند. دو برکهی بیموج.
کاش چیزی میگفت. کاش دستِ کم این نگاه خیره را از او برمیداشت...
دستهای هالی بیاختیار پایین لباسش را در مشت گرفت.
از عاقبت امروز و این گفتوگو وحشت داشت، ولی دیگر راه برگشتی نمانده بود.
پس تکرار کرد: «من دوستت دارم.»
و شنیدنِ این حقیقت با صدای خودش او را از بُهت بیرون کشاند. جرئت گرفت. به تلخی خندید و محکمتر ادامه داد: «درستترین کار؟ از چی داری حرف میزنی؟ قربانیکردن خودت و نجاتدادن دیگران؟ مثلِ دو سال پیش؟ آرتمیس ببین من رو من دیگه خستهام! حالم از این سناریوی تکراری داره به هم میخوره... یه بار تو اینهمه سال من رو ببین... اصلاً به این فکر کردی که اگه دوباره از دستت بدم... اگه دوباره از دستت بدیم چی به روزمون میاد؟ اصلاً برات مهمه اگه یکی تو رو تو زندگیش بخواد؟»
هالی سرش را پایین انداخت و نفسی گرفت. صدایش از هجوم احساسات و از سکوتِ ترسناکِ آرتمیس به لرزه افتاده بود. پشت پلکهایش باز داشت داغ میشد.
آرام گفت: «بههرحال برای تو که فرقی نداره. بازم کاری که خودت میخوای انجام میدی. هرطوری دوست داری فکر کن، دیگه مهم نیست. میتونی بگی اشتباهه. میتونی بگی احمقانه است. ولی من میخوام زنده نگهت دارم. به هر قیمتی.»
و چون دیگر نمیدانست چه باید بکند، چون آرتمیس هنوز هم هیچ نگفته بود، چون حتی چهرهی مجسمهوارِ او به قدر سرِ سوزنی به رازداریِ صاحبش خیانت نمیکرد، هالی نگاه از او گرفت و صورتش را میانِ دستها پوشاند. تنها امیدوار بود همهچیز را خراب نکرده باشد.
همین که هالی دستهایش را بر صورتش گذاشت، آرتمیس نفسی را که حبس کرده بود بیرون داد. لبخندی کوچک اما فاتحانه بر لبهایش نقش بست.