پنجره رو باز گذاشتم دوباره. قلبم رو هم همینطور. که تو با آفتاب گردونهایِ کهربایی که رنگین کرده پیراهنت رو، بیای و مثل خورشیدی که امروز گرمتر میتابه، بشی غمخوار گیاه سبز رنگی که من هستم. نسیم تازه نفس، میکاره بوسههاش رو روی تارهای گلبهی من. نشون میده تاریخ بیستم مارس رو و من میفهمم که این باید آخرین زمستون باشه. زمستونی که بازهم امن و بیپروا نبود بلعکس بهاری که از دست داده بودیم سالهای قبلتر. درحقیقت هرچیز که فکر میکردم به واقعیت پیوسته بود. تابستون. پاییز. زمستون. در آغوشِ تو و برای تو، من بهار رو هربار لمس کرده بودم.