💫🍂💫
شعر: آن_برتر
دفتر: آوار_آفتاب
به کنار تپه شب رسید
با طنین روشن پایش آینه فضا را شکست
دستم در تاریکی اندوهی بالا بردم
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم
شهاب نگاهش مرده بود
غبار کاروانها را نشان دادم
و تابش بیراههها
و بیکران ریگستان سکوت را
و او پیکرهاش خاموشی بود
لالایی اندوهی بر ما وزید
تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علفها آمیخت
و ناگاه از آتش لبهایش جرقه لبخندی پرید
در ته چشمانش تپه شب فرو ریخت
و من
در شکوه تماشا، فراموشی صدا بودم...
سهراب_سپهری
شبتان ارام و چشمتان روشن به فردایی سراسر مهربانی 🌹
💫🍂م💫
شعر: آن_برتر
دفتر: آوار_آفتاب
به کنار تپه شب رسید
با طنین روشن پایش آینه فضا را شکست
دستم در تاریکی اندوهی بالا بردم
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم
شهاب نگاهش مرده بود
غبار کاروانها را نشان دادم
و تابش بیراههها
و بیکران ریگستان سکوت را
و او پیکرهاش خاموشی بود
لالایی اندوهی بر ما وزید
تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علفها آمیخت
و ناگاه از آتش لبهایش جرقه لبخندی پرید
در ته چشمانش تپه شب فرو ریخت
و من
در شکوه تماشا، فراموشی صدا بودم...
سهراب_سپهری
شبتان ارام و چشمتان روشن به فردایی سراسر مهربانی 🌹
💫🍂م💫