چشمانم را باز میکنم. در حالت گیجی و خماریِ خواب نفس عمیقی کشیده و بوی خاک تمام مشامم را پر میکند. در ذهن خواب آلودم تنها این جملات نقش می بندد:
" اگر به گرد و غباری ناچیز در هوا تبدیل شوم، آنوقت میتوانم آزادانه به هرکجا که می خواهم بروم؟"
پلک های سنگینم مقاومتم برای بیدار ماندن را
در هم می شکند و دوباره، در حالیکه به آزادیِ گرد و غبار حسادت میکنم، به خواب میروم.
" اگر به گرد و غباری ناچیز در هوا تبدیل شوم، آنوقت میتوانم آزادانه به هرکجا که می خواهم بروم؟"
پلک های سنگینم مقاومتم برای بیدار ماندن را
در هم می شکند و دوباره، در حالیکه به آزادیِ گرد و غبار حسادت میکنم، به خواب میروم.