#یک_قدم_تا_عشق
#پارت_۶۳
با مهراد رفتیم تو اتاق تا مثلا حرفامون رو بزنیم وارد اتاق شدیم در رو بست و من نشستیم رو صندلی تا چند دقیقه همینجوری ساکت بود و هیچی نمیگفتیم تا اینکه مهراد خودش استارت زد و گفت: دلوین پرستش زنگ زد گفت یه مهمونی ترتیب داده دعوت کرد ازمون بیایم و خب من نمیدونستم چجوری بهت بگم.
دلوین: چرا به خودم زنگ نزد ؟
مهراد: دوست توعه از من میپرسی چرا بهت زنگ نزد
دلوین:خب این کجاش عیب داشت که نمیتونستی بگی ؟
مهراد: اخه ، خب امیر و حدیث هم تو مهمونی هستن.
گفتم: امیر و حدیث با هم که نمیان، میان؟؟
مهراد: اره با هم میان
دلوین: مهمونی کیه ؟
مهراد: پس فردا
دلوین: من نمیام
م: برا چی نمیای ؟
د: تحمل ندارم امیر و حدیث رو کنار هم ببینم
م: با هم میریم پس
د: چی؟ من میگم نمیام تو میگی با هم بریم
م: مگه نمیگی تو خوشت نمیاد امیر و حدیث رو کنار هم ببینی یه کاری کن اونم دوست نداشته باشه من و تو رو کنار هم ببینه خوبه ؟
د: من تحملشو ندارم
م: خوبم داری فردام میری با دوستات خرید میکنی
د: تو داری به من دستور میدی ؟
م: اره
د: من نمیرم
م:نمیری دیگه ؟
د: نوچ
م: ببین دختر خوب دو تا راه داره اولی عین یه خانم با شخصیت میری لباس میخری فردا و بعد با من میای میریم مهمونی .
د: و راه دوم ؟
م: خودم برات یه لباس میگیرم بعدشم میندازمت رو کولم میبرم حالا خود دانی .
د:میدونستی خیلی زورگویی ؟
م: میدونستی عاشق اینم که حرصت میدم.
د: خیلی خوب میام
م: حالا شدی یه دختر
د: یه دختر خوب بودم
م: تا اونجایی که من میدونم تو یه دختر بچه ی تخس بیشتر نبودی.
اومدم گلدون رو میز رو ور دارم پرت کنم سمتش که گفت: از خودت مایه بزار اون برا خواهرمه .
با حرص گلدون رو گذاشتم سر جاشو از اتاق رفتم بیرون.
#پارت_۶۳
با مهراد رفتیم تو اتاق تا مثلا حرفامون رو بزنیم وارد اتاق شدیم در رو بست و من نشستیم رو صندلی تا چند دقیقه همینجوری ساکت بود و هیچی نمیگفتیم تا اینکه مهراد خودش استارت زد و گفت: دلوین پرستش زنگ زد گفت یه مهمونی ترتیب داده دعوت کرد ازمون بیایم و خب من نمیدونستم چجوری بهت بگم.
دلوین: چرا به خودم زنگ نزد ؟
مهراد: دوست توعه از من میپرسی چرا بهت زنگ نزد
دلوین:خب این کجاش عیب داشت که نمیتونستی بگی ؟
مهراد: اخه ، خب امیر و حدیث هم تو مهمونی هستن.
گفتم: امیر و حدیث با هم که نمیان، میان؟؟
مهراد: اره با هم میان
دلوین: مهمونی کیه ؟
مهراد: پس فردا
دلوین: من نمیام
م: برا چی نمیای ؟
د: تحمل ندارم امیر و حدیث رو کنار هم ببینم
م: با هم میریم پس
د: چی؟ من میگم نمیام تو میگی با هم بریم
م: مگه نمیگی تو خوشت نمیاد امیر و حدیث رو کنار هم ببینی یه کاری کن اونم دوست نداشته باشه من و تو رو کنار هم ببینه خوبه ؟
د: من تحملشو ندارم
م: خوبم داری فردام میری با دوستات خرید میکنی
د: تو داری به من دستور میدی ؟
م: اره
د: من نمیرم
م:نمیری دیگه ؟
د: نوچ
م: ببین دختر خوب دو تا راه داره اولی عین یه خانم با شخصیت میری لباس میخری فردا و بعد با من میای میریم مهمونی .
د: و راه دوم ؟
م: خودم برات یه لباس میگیرم بعدشم میندازمت رو کولم میبرم حالا خود دانی .
د:میدونستی خیلی زورگویی ؟
م: میدونستی عاشق اینم که حرصت میدم.
د: خیلی خوب میام
م: حالا شدی یه دختر
د: یه دختر خوب بودم
م: تا اونجایی که من میدونم تو یه دختر بچه ی تخس بیشتر نبودی.
اومدم گلدون رو میز رو ور دارم پرت کنم سمتش که گفت: از خودت مایه بزار اون برا خواهرمه .
با حرص گلدون رو گذاشتم سر جاشو از اتاق رفتم بیرون.