Valley
#Part_1
می دوید ب سمت راهی ک نمیدونست کجا!؟ نزدیک و نزدیک تر شد بلاخره ب جنگل اون دره رسید اون پاهای سفید در عین حال زخمی بدون کفش
وقتی از هر چیزی عبور میکرد
زخم و لکه های قرمز خونین بیشتری روی پاهاش نقش میبستن. دردی احساس نمیکرد
هیچ سوزش و یا اثری از بیهوشی
تنها چیزی ک فک میکرد پایان دادن زندگی پوچ و بی ارزشش بود البته این عقیده بی فکر و بی چون و چرای اون بود!.
نفسش بالا نمی اومد ولی میدوید فکر میکرد ب اون دنیای بی انتها رفتن سعادت دوباره ملاقات با اونا رو داره.
قدمی بعد از دیگری روی علف های خیس جنگل برداشته میشد در بین اونها چاله های پر از آب و گل و سنگ های تیز و برنده هم از اون ب خوبی پذیرایی میکردن، با سرعت تمام میدوید
حتی وقتش رو هم تلف نمیکرد سرش رو برای چند ثانیه هم ب چپ یا راست نمیچرخوند.
آسمون خشم و عصبانیتش رو فروکش کرده بود و ماه رفته بود و مقامش رو ب خورشید داغ و فروزان داده بود تا کمی ب اوضاع شادی و نور ببخشه.
خورشید ظاهرش خوب بود منتها از دور!
دل خورشید هم از داغی و آتیش بودن همه رو ب آتیش میکشید
خورشید از داخل میسوخت اما بروز نمیداد و هر روز همون کار همیشگی و مسخره و ب اجبار رو انجام میداد و نورش رو در اختیار هزاران انسان خسته از این روشنایی میگذاشت البته ک فقط خونشون رو گرم میکرد اما قلب و دلشون رو نه. بلاخره ب لب دره رسید و فقط چند قدم فاصله داشت تا دیگ توی این دنیا نباشه.!و پایان زندگی زیباش در کنار عزیزش،عشقش.کسی ک همیشه براش افسانه ای بوده و دیگه هیچ وقت در دنیا تکرار نمیشه،اون دیگه پیش لوعیس نمیموند هیچ وقت!
اون تنها شده بود تنها کسی کهبراش مونده بود رو تنها میزاشت.
اگه هری برای هیچ کس مهم نباشه تمام زندگی لو بود.اون خوب میدونست اگه لو هر روز اون چشمای سبز زیباشو ب زیبایی جنگلی ک هیچ وقت توی دنیا ترسیم نشده رو نبینه روزش روز نمیشه!.
ولی عذاب وجدانی ک جلوی چشمای هری و نفرتی ک توی این چند ساعت، باعث میشد از خودش بیشتر بدش بیاد
و سنگینی چیز مزخرفی ک توی گلوش گیر کرده بود و ن میزاشت حرف دلش رو بزنه و ن درست نفس بکشه، داره خفش میکنه. قدمی برداشت و دریای سرد ک داشت با تقلا کردن و موج های بی رویش هری رو صدا میزد و اون رو به رقص موج های دریاش دعوت میکرد
میدونست وقتی بپره مغزش متلاشی میشه. صخره های زیادی بود ک اون سنگ های سرد رو خزه ها و جلبک های زیادی مثل فرش مخملی ای پوشونده بودن .!
ناخوداگاه چشماش سیاهی رفت
دستای بی جونش یخزده بودن و سر انگشتاش بسرخی خون قرمز شده بودن.
زبونی روی لبای خشک و بی جونش کشید و اونا رو تَر کرد
مثل سابق سرخ و صورتی نشدن ولی از بی حالی دراومدن
پاهای برهنش میلرزید
هوا خیلی سرد بود و اون فقط یه پیرهن راسته نازک تا بالای زانو با طرح مزخرف و بی رنگ و روی بیمارستان داشت
سرش تیر میکشید بیشتر سرش توسط باند و چیز های دیگر احاطه شده بودن.
داشت ب تمام اتفاقات تلخ و غم انگیز فک میکرد
نمیتونست هضمشون کنه،سخت بود
◈•════════════════•◈
ʜαʀʀʏ
ب همه چیز و هم می فک کردم این دنیایی نیست ک من میخوام
من
من....
بچه ی نحس خونواده
کاشکی هیچ وقت بدنیا نمی اومدم
من با این دستا،دستایی ک باید قطع بشه
دستایی ک ارزش موندن ندارع
دستایی ک گناهی کرده ک ب هیچ عنوان قابل بخشایش نیست
من پدر و مادرم رو کشتم. بهترین و زیبا ترین زن دنیامو کشتم .من از دنیا برش داشتم !
بهترین پدر،پدر متاسفم.اگه زمان ب عقب برگرده میخوام ک من جای شما میبودم و شما الان نفس میکشیدید. حاضرم روی این صورتی ک مطمعنم دیگه دلتون نمیخواد نقششو ببینید خاک بریزن ولی الان شما باشید
-هری
صدا خیلی اشنا بود در عین حال خیلی بلند ک خبر میداد داره با تمام جونش فریاد میزنه!
صدایی بهشتی ک از جایی بالا تر از بهشت نازل شده با همون لهجه همیشگیش
ولی گرفته بود،خسته بود،خسته از این زندگی خسته ... از
خسته از من
اینکه بدونم تنها امید زندگیم ازم خسته شده حتی از خنجری ک تو قلبم فرو بره،حتی اینکه بدونم دیگه هیچ کسی تو زندگیم نیست
حتی از اینکه گلوله ای توی مغزم خالی شه هم بدتره
نمیدونم شاید اون از من خسته نشده باشه ولی من دنبال چیزی هستم ک روح بی ارزشم رو از این جسم خارج کنم!
آروم سرمو برگردوندم
بلند فریاد میزد هری.
و سمتم میدوید
با تمام سرعتش
موهاش توی هوا ب صورت وحشیانه میرقصیدن
چشماش ..
چشمای اابی اقیانوسیش
تنها آسمون و دریای ابی من.
ناراحت بود از اون دور میتونستم ببینم. صورتش خیس شده بود
خیلی وقت بود ندیده بودمش نمیدونم چقدر؟ ولی،ولی دلم براش تنگ شده
-لو خواهش میکنم نیا لطفا التماس میکنم من باید تنها باشم
نمیخوام تو همچین چیزی رو ببینی
لو بخاطر هردومون
بخاطر من!
گوش هاش هیچ کدوم از کلمه هارو نمیشنید قبول نمیکرد.
#Part_1
می دوید ب سمت راهی ک نمیدونست کجا!؟ نزدیک و نزدیک تر شد بلاخره ب جنگل اون دره رسید اون پاهای سفید در عین حال زخمی بدون کفش
وقتی از هر چیزی عبور میکرد
زخم و لکه های قرمز خونین بیشتری روی پاهاش نقش میبستن. دردی احساس نمیکرد
هیچ سوزش و یا اثری از بیهوشی
تنها چیزی ک فک میکرد پایان دادن زندگی پوچ و بی ارزشش بود البته این عقیده بی فکر و بی چون و چرای اون بود!.
نفسش بالا نمی اومد ولی میدوید فکر میکرد ب اون دنیای بی انتها رفتن سعادت دوباره ملاقات با اونا رو داره.
قدمی بعد از دیگری روی علف های خیس جنگل برداشته میشد در بین اونها چاله های پر از آب و گل و سنگ های تیز و برنده هم از اون ب خوبی پذیرایی میکردن، با سرعت تمام میدوید
حتی وقتش رو هم تلف نمیکرد سرش رو برای چند ثانیه هم ب چپ یا راست نمیچرخوند.
آسمون خشم و عصبانیتش رو فروکش کرده بود و ماه رفته بود و مقامش رو ب خورشید داغ و فروزان داده بود تا کمی ب اوضاع شادی و نور ببخشه.
خورشید ظاهرش خوب بود منتها از دور!
دل خورشید هم از داغی و آتیش بودن همه رو ب آتیش میکشید
خورشید از داخل میسوخت اما بروز نمیداد و هر روز همون کار همیشگی و مسخره و ب اجبار رو انجام میداد و نورش رو در اختیار هزاران انسان خسته از این روشنایی میگذاشت البته ک فقط خونشون رو گرم میکرد اما قلب و دلشون رو نه. بلاخره ب لب دره رسید و فقط چند قدم فاصله داشت تا دیگ توی این دنیا نباشه.!و پایان زندگی زیباش در کنار عزیزش،عشقش.کسی ک همیشه براش افسانه ای بوده و دیگه هیچ وقت در دنیا تکرار نمیشه،اون دیگه پیش لوعیس نمیموند هیچ وقت!
اون تنها شده بود تنها کسی کهبراش مونده بود رو تنها میزاشت.
اگه هری برای هیچ کس مهم نباشه تمام زندگی لو بود.اون خوب میدونست اگه لو هر روز اون چشمای سبز زیباشو ب زیبایی جنگلی ک هیچ وقت توی دنیا ترسیم نشده رو نبینه روزش روز نمیشه!.
ولی عذاب وجدانی ک جلوی چشمای هری و نفرتی ک توی این چند ساعت، باعث میشد از خودش بیشتر بدش بیاد
و سنگینی چیز مزخرفی ک توی گلوش گیر کرده بود و ن میزاشت حرف دلش رو بزنه و ن درست نفس بکشه، داره خفش میکنه. قدمی برداشت و دریای سرد ک داشت با تقلا کردن و موج های بی رویش هری رو صدا میزد و اون رو به رقص موج های دریاش دعوت میکرد
میدونست وقتی بپره مغزش متلاشی میشه. صخره های زیادی بود ک اون سنگ های سرد رو خزه ها و جلبک های زیادی مثل فرش مخملی ای پوشونده بودن .!
ناخوداگاه چشماش سیاهی رفت
دستای بی جونش یخزده بودن و سر انگشتاش بسرخی خون قرمز شده بودن.
زبونی روی لبای خشک و بی جونش کشید و اونا رو تَر کرد
مثل سابق سرخ و صورتی نشدن ولی از بی حالی دراومدن
پاهای برهنش میلرزید
هوا خیلی سرد بود و اون فقط یه پیرهن راسته نازک تا بالای زانو با طرح مزخرف و بی رنگ و روی بیمارستان داشت
سرش تیر میکشید بیشتر سرش توسط باند و چیز های دیگر احاطه شده بودن.
داشت ب تمام اتفاقات تلخ و غم انگیز فک میکرد
نمیتونست هضمشون کنه،سخت بود
◈•════════════════•◈
ʜαʀʀʏ
ب همه چیز و هم می فک کردم این دنیایی نیست ک من میخوام
من
من....
بچه ی نحس خونواده
کاشکی هیچ وقت بدنیا نمی اومدم
من با این دستا،دستایی ک باید قطع بشه
دستایی ک ارزش موندن ندارع
دستایی ک گناهی کرده ک ب هیچ عنوان قابل بخشایش نیست
من پدر و مادرم رو کشتم. بهترین و زیبا ترین زن دنیامو کشتم .من از دنیا برش داشتم !
بهترین پدر،پدر متاسفم.اگه زمان ب عقب برگرده میخوام ک من جای شما میبودم و شما الان نفس میکشیدید. حاضرم روی این صورتی ک مطمعنم دیگه دلتون نمیخواد نقششو ببینید خاک بریزن ولی الان شما باشید
-هری
صدا خیلی اشنا بود در عین حال خیلی بلند ک خبر میداد داره با تمام جونش فریاد میزنه!
صدایی بهشتی ک از جایی بالا تر از بهشت نازل شده با همون لهجه همیشگیش
ولی گرفته بود،خسته بود،خسته از این زندگی خسته ... از
خسته از من
اینکه بدونم تنها امید زندگیم ازم خسته شده حتی از خنجری ک تو قلبم فرو بره،حتی اینکه بدونم دیگه هیچ کسی تو زندگیم نیست
حتی از اینکه گلوله ای توی مغزم خالی شه هم بدتره
نمیدونم شاید اون از من خسته نشده باشه ولی من دنبال چیزی هستم ک روح بی ارزشم رو از این جسم خارج کنم!
آروم سرمو برگردوندم
بلند فریاد میزد هری.
و سمتم میدوید
با تمام سرعتش
موهاش توی هوا ب صورت وحشیانه میرقصیدن
چشماش ..
چشمای اابی اقیانوسیش
تنها آسمون و دریای ابی من.
ناراحت بود از اون دور میتونستم ببینم. صورتش خیس شده بود
خیلی وقت بود ندیده بودمش نمیدونم چقدر؟ ولی،ولی دلم براش تنگ شده
-لو خواهش میکنم نیا لطفا التماس میکنم من باید تنها باشم
نمیخوام تو همچین چیزی رو ببینی
لو بخاطر هردومون
بخاطر من!
گوش هاش هیچ کدوم از کلمه هارو نمیشنید قبول نمیکرد.