گاهی وقتا تو یه سکوتِ بزرگ گیر میافتم،
درست مثل الان!
نمی دونم چه رنگیه؟! شاید سیاه، شاید سفید، اصلا بی رنگ. یه سکوتِ بی رنگ که وجودش توی زندگیم مخصوصا این روزا خیلی پر رنگه...
سکوتی که به نوشتنم هم سرایت کرده، شده ساعتها روی صندلی میشینم و مدادم رو برمیدارم اما نمیتونم بنویسم. ذهنم خالی میشه، پر میشه...
مثل یه ساعت شنی!
انگار یکی حنجرمو دوخته و دستامو بسته
هر چی که هست خیلی به هم مرتبطن
حنجره و دستام رو میگم، ساکتِ ساکت اند.
و بدتر از اون وجودِ منِ که وسط این سکوت گیر افتاده. یه سکوت خیلی خیلی بلند...!
درست مثل الان!
نمی دونم چه رنگیه؟! شاید سیاه، شاید سفید، اصلا بی رنگ. یه سکوتِ بی رنگ که وجودش توی زندگیم مخصوصا این روزا خیلی پر رنگه...
سکوتی که به نوشتنم هم سرایت کرده، شده ساعتها روی صندلی میشینم و مدادم رو برمیدارم اما نمیتونم بنویسم. ذهنم خالی میشه، پر میشه...
مثل یه ساعت شنی!
انگار یکی حنجرمو دوخته و دستامو بسته
هر چی که هست خیلی به هم مرتبطن
حنجره و دستام رو میگم، ساکتِ ساکت اند.
و بدتر از اون وجودِ منِ که وسط این سکوت گیر افتاده. یه سکوت خیلی خیلی بلند...!