☘☘☘
چشم چشم دو ابرو دماغ و... نه.نه صبر کن؛ چرا به من میگویی چشم بکشم؟ مگر چه چیز قرار است با این چشمها ببینم؟ دیروز چشمانم باز بود و من همه چیز را دیدم. من نگاه های تحقیر آمیز مردم خیابان را دیدم که چگونه به جعبه آدامس دستم زل زده بودند. من اشک های مادرم را دیدم که چگونه برای سیر کردن شکمم تن فروشی میکرد. من مرگ برادر نوجوانم را دیدم که به خاطر بسته بودن چشم های تو پای چوبه دار رفت. من ترس کودک همسایه مان را دیدم که پدر معتادش بدنش را کبود کرده بود... من با همین چشمهایم دیدم که تو در خوابی و صدای فریادهای من را نمیشنوی... راستی دیروز وقتی سرچهارراه به شیشه های ماشینت میزدم تا من را ببینی؛پسرکی صندلی عقب ماشینت نشسته بود و من را نگاه میکرد. خوشحال بودم از اینکه من را دیده اما....اما... تا آمد وجود من را به تو نشان دهد پایت را روی گاز گذاشتی و بودنم را انکار کردی...
🍂🍃🍂
دلنوشته یکی از اعضای داوطلب خانه ایرانی حسن آباد یزد
چشم چشم دو ابرو دماغ و... نه.نه صبر کن؛ چرا به من میگویی چشم بکشم؟ مگر چه چیز قرار است با این چشمها ببینم؟ دیروز چشمانم باز بود و من همه چیز را دیدم. من نگاه های تحقیر آمیز مردم خیابان را دیدم که چگونه به جعبه آدامس دستم زل زده بودند. من اشک های مادرم را دیدم که چگونه برای سیر کردن شکمم تن فروشی میکرد. من مرگ برادر نوجوانم را دیدم که به خاطر بسته بودن چشم های تو پای چوبه دار رفت. من ترس کودک همسایه مان را دیدم که پدر معتادش بدنش را کبود کرده بود... من با همین چشمهایم دیدم که تو در خوابی و صدای فریادهای من را نمیشنوی... راستی دیروز وقتی سرچهارراه به شیشه های ماشینت میزدم تا من را ببینی؛پسرکی صندلی عقب ماشینت نشسته بود و من را نگاه میکرد. خوشحال بودم از اینکه من را دیده اما....اما... تا آمد وجود من را به تو نشان دهد پایت را روی گاز گذاشتی و بودنم را انکار کردی...
🍂🍃🍂
دلنوشته یکی از اعضای داوطلب خانه ایرانی حسن آباد یزد