اینجوری شروع شد که یه مبحثی رو بدون مخاطب، درحالی که روی مبل دراز کشیده بودم و به دیوار خیره بودم رو هوا بیان کردم، و انتظار داشتم که اگه مامانم حواسش باشه و حرفمو بشنوه گارد بگیره؛ ولی نه تنها گارد نگرفت بلکه دغدغهی خودش هم شد و از اون وقت تا حالا داره برام راه حل پیدا میکنه و هی تکرارش میکنه که یادم نره، انجامش بدم و تو نادانیام گیر نکنم. همچین گفتوگوهایی که خانواده حرفت رو میفهمن واقعاً به آدم انرژی میده.