باکی لباس قدیمی استیو رو از روی تختش برداشت.مطمئن بود خودش اونجا نزاشتش اما حافظهش اخیرا زیاد دقیق نبود رفتن استیو خیلی به هم ریخته بودش، پس به هر حال لباس رو پوشید. اما... بوی استیو روی نمیداد. بوی شوینده دماغشو پر کرد و باکی حس کرد میخواد بالا بیاره
"سم فاکینگ ویلسون!" باکی به سمت آشپزخونه رفت سم با نگرانی و تعجب بهش خیره شد "توبه لباس های من دست زدی؟" نگاه سم دلسوزانه شد. ب"اکی یه سال میشه تو هنوز اون لباس قدیمی رو میپوشی دیگه داره میپوسه لعنتی" باکیبا چشمهای پر از اشک ولی عصبانی به سینه سم مشت زد. "نباید به وسایل من دست بزنی بدون بوی اون نمیتونم بخوابم بدون لباسای اون سردم میشه میترسم تو اینو میدونی چرا اینکارو کردی"
باکی در آستانهی گریه کردن بود. سم مچ های باکی رو گرفت "بس کن اون ما رو ول کرد. اون لعنتی مارو ول کرد، رفت و پشت سرش هم نگاه نکرد. انگار ما هیچ ارزشی نداشتیم و تو هنوز نمیتونی اینو ببینی! باکی اون لیاقت تورو نداشت... لیاقت منو هم نداشت اگه به عشق تو خیانت کرده به دوستی منم کرده... دیگه خسته شدم از اینکه صدای گریهتو بشنوم نه چون نمیخوام احساسات رو بروز بدی لعنتی من فقط میخوام احساساتو بروز بدی داد بزنی و بگی ازش متنفری من عصبانیم چون هنوزم دوسش داری وقتی اون لیاقتشو نداره. لباسهاشو بنداز دور، نقاشی کشیدن ازش رو بس کن، توی اتاق اون نخواب. ازش بگذر لعنتی... اصلاً میتونی لباسای منو بپوشی توی اتاق من بخوابی من هیچوقت ولت نمیکنم تا هروقت که بخوایم پیشت میمونم لطفاً... لطفاً به خودت آسیب نزن"