جنگل یکی از مکانهای موردعلاقهی اون بود؛ رنگ سبز درختها، صدای تکون خوردن شاخه و آواز خوندن پرندهها. برای روزهای تعطیل همیشه با خانوادهاش به این کلبهی جنگی میومدن و چند روزی رو دور از شهر و نگرانی میگذروندن. همهجای اون جنگل رو گشته بود به جز جنوبیترین بخش، درختها توی هم پیچیدن بودن و به سختی نور خورشید به اونجا میرسید. زمین پوشیده از گیاه پیچک بود و به سختی میشد از داخل بیرون رو دید. میخواست به برادرش بگه که حتی این قسمت رو هم دیده، وارد اونجا شد. تاریک و سرد بود؛ باد میون درختها میپیچید و صدای خشخش برگها به گوش میرسید. به مرکز که رسید چشمش به یک گودال با یک راهپلهی کوچیک و شکسته خورد. صدای شنید که میگفت "میای بازی کنیم؟" نزدیکتر شد و با لرزش جواب داد "کسی اونجاست؟" چیزی از پشت هلش داد و اون با جیغ به انتهای گودال سقوط کرد. "من اینجام، حالا که تو هم افتادی و مردی میتونیم تا ابد بازی کنیم."
◜悲劇的な死 ✦ @mahideout◞
◜悲劇的な死 ✦ @mahideout◞